رمان شیطان یاغی پارت 132

4.3
(98)

 

 

ملیحه لب گزید…
-برات نامه گذاشتم اما مثل اینکه اون نامه هیچ وقت به دستت نرسید…!!!

اسفندیار نفسش را سخت بیرون داد.
روزهای سیاه گذشته قرار نبود هیچ جوره دست از سرشان بردارند…

-کاش می شد به عقب برگشت و من هیچ وقت به اون سفر نمی رفتم…!!!

ملیحه حرفی نزد و به جایش با مهری که در قلب داشت نگاهش کرد…

اسفندیار حس خوبی از نگاهش دریافت کرد و لبخند زد…
-اما از این به بعد دیگه جدایی در کار نیست ملی… می خوام باقیمونده عمرم و در کنارت باشم…!!!

زن مانده بود چه کند از این همه اصرار…
-اسفندیار من نمی تونم چون داغ اون روزها هنوز روی دلمه… بعد از این همه سال هنوز با رفتنت و نبودنت نتونستم کنار بیام…!!!

مرد قدمی نزدیکش شد و با جدیت گفت: چون هنوز تو گذشته ای…؟! داری خودت و زجر میدی در صورتی که باید بهم حق بدیم چون اون روزها هردومون درگیر خانواده هامون بودیم…!!!

-اینقدر ساده نیست…؟!

-همینقدر ساده می تونه باشه اگه ساده بهش فکر کنی…!!!

سایه غم روی دل ملیحه نشست…
-سالها همینقدر ساده فکر کردم و دلم خون شد…!!!

اسفندیار هم مانند خودش بغض کرد.
آمده بود تا شروعی دوباره را از او بخواهد اما انگار حالا حالاها باید کفش آهنی به پا کند و دل به دل زنی بدهد که رنج سال های گذشته تمام هست و نیستش را به یغما برده بود…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [25/08/1402 10:03 ب.ظ] #پست۳۷۹

 

-پاشا می خوام با دوستام برم بیرون…!!!

پاشا برگشت و نگاه جدی بهش کرد.
– بگو بیان ویلا…!

افسون سر بالا انداخت…
-نه همش میان ویلا، ایندفعه یه جای متفاوت می خوایم…!!!

-نمیشه افسون… بیان ویلا در غیر این صورت این بیرون رفتن کنسله…!!!

افسون جا خورد اما عصبانی هم شد.
پاشا حق نداشت او را امر و نهی کند…
-هیچ می فهمی داری چی میگی…؟!

پاشا خودش فکرش درگیر اردشیر و پرویز بود… حال حرفهای افسون و این بیرون رفتنی که نمی دانست از کجا بر سرش نازل شده را نداشت…
-من کاملا می فهمم اما اونی که نمی فهمه تویی…؟!

-تو نمی تونی من و اینجا زندونی کنی…؟!

پاشا چشم بست تا خودش را کنترل کند…
-بفهم افسون جونت تو خطره… انگار یادت رفته اون حمله ای که بهمون شده و اگر دیر می جنبیدم تو رو دزدیده بودن…!!!

قلب افسون لحظه ای نزد…
این حرف ها یعنی چه…؟!

-اینجور میگی که بترسم و نرم…؟!

-دقیقا منظورم همینه… تا زمانی که شرایط نرمال نشه، اجازه بیرون رفتن نمیدم… نمی تونم سر جونت ریسک کنم…!!!

-پاشا من قبلا هم این شرایط رو داشتم اما باز هم از زندگی عادی محروم نبودم…!!!

-قبلا پاشا سلطانی زن نداشت اما حالا…

-گفتی زنت بشم جونم در امانه…؟!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [27/08/1402 10:08 ب.ظ] #پست۳۸٠

 

پاشا طاقت بغض دخترک را نداشت که دست دو طرف بارویش گذاشت و این بار با لحن ملایمتری گفت…
-جونت در امانه چون نمیزارم هیچ احدی بهت نزدیک بشه اما من کم دشمن ندارم…؟!

بالاخره اشک افسون چکبد…
-اما این خیلی ظلمه…؟!

پاشا او را سمت خود کشید…
-ظلم یا مراقبت هرچی که هست نمی تونم بزارم صدمه ای بهت وارد شه…!!!

-اما من که کار به کسی ندارم…؟!

پیشانی اش را بوسید…
-تو کار نداری اما دشمنای من می تونن با صدمه زدن به تو من و از پا دربیارن…!!!

افسون مات و مبهوت نگاهش کرد…
این یعنی مهم بود یا به خاطر خودش می گفت…؟!

-چرا اینقدر مراقبمی…؟!

-زنمی افسون… ناموسمی…!!!

قلب دخترک لحظه ای ضربان گرفت و محکم خودش را بر دیواره سینه اش می کوبید…
حال خوشی زیر دلش پیچید ولی باز هم سعی کرد ایستادگی کند…

-تو… تو که این همه محافظ داری… با یکی از اونا میرم…!!!

پاشا نوچی کرد…
خم شد و گونه اش را بوسید و خیلی قاطع گفت: نمی زارم حتی تا دم در تنها بری… هرجا رفتی با خودم میری… نمی تونم به هیچ محافظی اعتماد کنم… دیگه هم بحثش رو نشنوم…!!!

بعد از اتمام حرفش گوشه لبش را بوسید و از اتاق خارج شد…

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [28/08/1402 09:59 ب.ظ] #پست۳۸۱

 

-اردشیر قراره یه معامله بزرگ با شیخ های عرب داشته باشه…!!!

بابک چشم باریک کرد…
-چه معامله ای…؟!

پاشا اسلحه اش را روی میز گذاشت و سمت لپ تاپ رفت…
کدی را وارد کرد و سپس ان را سمت بابک چرخاند که چشمانش کم مانده بود بیرون بزند…
-هرچی که فکرش رو بکنی…؟!

-یعنی… اسلحه و مواد…؟!

-هیچ کدوم برام مهم نیست جز اینکه جلوی بارا گرفته بشه و لو بره…!!!

-خب چیکار باید بکنیم…؟!

-اردشیر قراره یه مهمونی ترتیب بده که حتما من و زنم رو هم دعوت می کنه… نمی خوام همراه افسون برم اما اگه هم نبرمش ممکنه بخواد حساس تر بشه…!!!

-پرویز چطور…؟!

-پرویز اهل ریسک نیست اما عاشق عتیقه و اسلحه اس… به خاطر اونم شده پشت برادرش و خالی نمی کنه…!!!

-مهمونی کی هست…؟!

پاشا با خشمی که توی وجودش خاموش شدنی نیست دندان بهم سابید…
-چند روز دیگه اما برای رفتن اول باید امنیت افسون تضمین بشه…!!!

-ما مراقبشیم…!!!

-نمی تونم ریسک کنم بابک…!

بابک خواست حرف بزند که گوشی اش زنگ خورد و سریع تماس را جواب داد اما نگاه مشکوک پاشا روی بابک بود…

بعد از قطع تماس پاشا منتظر نگاهش کرد که بابک گفت….
-نسرین اومده…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

مرسی,قاصدک جونم.دست گُلت درد نکنه.😘میگم نسرین کیه?!🤔یادم نیست!

NOR .
مدیر
پاسخ به  camellia
1 ماه قبل

نمیشناسم ،راستش مدتیه اسم خودمم یادم رفته 🥲

camellia
پاسخ به  NOR .
1 ماه قبل

ولی من شما رو میشناسم😘یه ادمین متعهد و خوش قول و پیگیر و ..😍احتمالا تو پارتای بعد معلوم میشه🤗😊

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x