رمان عشق خلافکار پارت 34

4.8
(6)

صبح با سروصدای یکی بیدار شدم

_ امیلی بخواب منم بخوابم انقدر وسیله هارو تکون نده

_بیدار شو دیگه چقدر میخوابی تو!؟.

_ بابا یه امروزو دانشگاه ندارم بیخیال شو دیگه

_ باشه

تعجب کرده بودم! امیلی اینقدر زود راحت قبول نمیکرد ، به خیال اینکه امیلی یه بارم

که شده دست از لجبازی برداشته چشمامو بستم و دوباره خوابیدم.

چند دقیقه نگذشته بود که یه دفعه از شدت سرما و خیسی سریع سرجام نشستم. عصبی

چشمامو یکم بستم. بعد دو دقیقه باز کردم و به امیلی با خشم نگاه کردم. با یه لبخند

خبیثی نگام میکرد. قبل اینکه چیزی بفهمه به سمتش حمله ور شدم و موهاشو شروع کردم به کشیدن

_ دختره چش سفید رو من آب سرد میریزی دارم برات

_ آی آی ول کن موهامو چته وحشی. یه شوخی هم سر صبحی نمیشه باهات کرد.

_ توی اسکل بوزینه میدونی من سر صبح بیدارم کنه یکی خوابمم بیاد اعصاب ندارم

بعد میای رو من یه پارچ آبم خالی میکنی؟

_ باشه بابا غلط کردم اصلا خوبه؟

خودمم که دیگه خواب از سرم پریده بود موهاشو ول کردم . داشتم میرفتم سمت

دسشویی اتاق که امیلی یه پس گردنی بهم زد

_ اینم جواب کشیدن موهای من.

غریدم : امی من اگه تورو نکشتم

بعد شروع کردم به دنبالش دوییدن که اونم اوضاع رو خطری دید پا به فرار گذاشت

حالا هی من بدو هی اون بدو. از پله ها پایین رفت که دنبال ش رفتم.

_ امی وایسا

صداشو تو دماغی کرد گفت: میگ میگ

از حرکتش خندم که باعث شد از سرعتم کم شه؛ یه دفعه ای یه نقشه ای به سرم زد!

وایسادم سر جامو تغییر چهره دادم انگار که نمیتونم نفس بکشم و الکی نقش کسایی

که سعی میکنن نفس وارد ریه هاشون کنن ولی نمی تونن رو انجام دادم.

امی که دید صدایی ازم نمیاد برگشت سمتم که اونطوری منو دید که هردوتا دستم روی

گلومه و سعی در نفس کشیدن دارم گفت: الکی نقش بازی نکن گولتو نمیخورم

ولی من همونطوری نقشمو بازی میکردم.

امیلی نگران یه چند قدم سمتم اومدو گفت : آرتی چت شد که؟

وقتی دید من هنوز جوابشو نمیدم و دارم تلاش برای نفس کشیدن میکنم به سمتم پا تند

کرد و اومد روبروم وایساد. لعنتی چه بازیگری بودم خبر نداشتم. دستپاچه دور خودش

میگشت که چیکار کنه. وقتی که پشتش بهم بود موقعیت و مناسب دیدم و پریدم روش

و شروع کردم اذیت کردنش. بعد اینکه یکم باهم کلنجار رفتیم از روش کنار رفتم و بغلش دراز کشیدم.

_ امی پاشو اگه پایه ای بریم یه صبحونه ای بخوریم بعد بریم پیاده روی.

_ اووووو تو همونی نبودی که چند مین قبل از تخت دل نمیکندی

_پاشو بینم دختر واس من حرف نزن.

******

آخیش درسمم تموم شد . به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم که دیدم عقربه اش ساعت

چهار و نیم رو نشون میده. بریم یه دوش بگیریم خستگی مون رفع شه . پاشدم رفتم شیر آب

وان رو باز کردم و منتظر موندم وان پر شه. بعد چند مین رفتم تو وان دراز کشیدم.

دوشم و گرفتم و یه شلوارک لی با یه بلوزی که رنگ کهکشانی بود پوشیدم. موهامو با سشوار

خشک کردم و دم اسبی پخش کردم. اوه اوه انقدر سرگرم بودم این کلاوس نره خر رو یادم رفت

یکی از کسی که نفوذش بالاست بپرسم که اینجا چیکار میکنه ، حالا از کی بپرسم؟ ……

آهااا فهمیدم این آدری قوله همیشه از طرف ننه باباش آدم زیاد داره یکی بپرسم ببینم میتونه

برام ازش خبر بگیره یا نه؟

پریدم رو تخت و گوشی رو دستم گرفتم و به آدرین زنگ زدم.

_ سلام چطوری؟

_ مرسی تو خوبی؟

_ممنون منم خوبم . آدرین یه کاری واسم میتونی انجام بدی؟

_ بگو ببینم چته؟

_ میگم که کلاوس بود پسر خالم که مرده بود … خب در اصل چیزه نمرده و حالا جریان

داره برات تعریف میکنم چی شده که مرده ش زنده شده حالا کارم اینه که این کلاوس

استاد دانشگاه همین آکسفورده ، میخواستم ببینم میتونی واسم اطلاعات ازش پیدا

کنی که چرا اینجا اینطوری کرده و اینجا چیکار داره؟ میخوام حتی چیزای مثل قاچاق

و تهدید و اینا رو برام پیدا کنی لطفا!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x