رمان عشق خلافکار پارت 35

4.4
(5)

_ وای چه ریز حرف میزنی یه نفس بگیر.

_ بگو آره یا نه؟

احساس کردم یه کم تو فکر فرو رفت انگاری از چیزی خبر داره.

_ باشه انجام میدم

_ وای مرسی آدری

_ لوس نشو که بهت نمیاد

_ فقط تا فردا شب میتونی …( خنده ای کردم و صدامو پایین آوردم عین خلافکارا)

جاسوسیش رو بکنی؟

از کارم خنده ریزی کرد و گفت: آره دختر حتی زودتر هم میشه تا آدرین رو داری غم نداری

_ آی دستت طلا گل پسر….

پس منتظر خبرت هستم

_ باشه بای

_ بای

دستامو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. خب مرحله اول انجام شد . باید منتظر

خبر آدرین بمونم؛ البته یه چی مشکوکه معمولا تحقیق در مورد کسی انقد زود انجام نمیشه

مگر اینکه اون فرد کسی و که میخوای درباره ش بفهمی رو بشناسه! مشکوک میزنه یکم.

ای خدا ولش فعلا بچسب به همین که باید یه جوری به کلاوس نزدیک شی تا بتونی بهش

ضربه بزنی ولی نه نزدیک شدنه دوستی اینا! باید یه جوری نزدیک بشم که احساسم درگیر

نشه وگرنه نقشه بهم میریزه ، الان وقت عشق و عاشقی نیست وقت یه گوشمالی دادنه حسابیه

******

صدای رو مخ زنگ ساعت به گوشم رسید. دستمو دراز کردم و سعی کردم تا خاموشش کنم. یکم

بعد از تخت پاشدم و خواب آلود دست و صورتمو شستم و بعد از کارای دیگه یه مانتو چهارخونه

جلو باز خاکستری که خط های آبی کم رنگ و پر رنگ و سفید داشت با یه بلوز آبی و شلوار جین

خاکستری و یه کفش خاکستری پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. به سمت آشپزخونه رفتم.

_ سلاام صبح به خیر.

امی و میسون و خاله اما و عمو مارسل جوابمو دادند که رفتم بین خاله اما و امیلی نشستم. بعد

صبحونه خوردن رفتم از اتاق کیف خاکستریم که ست کفشم بود برداشتم و بعد از خدافظی زدم

بیرون. به خاطر اینکه دانشگاه با خونه زیاد فاصله نداشت قدم زدم و تا دانشگاه رفتم. حداقل

امروز با اون الدنگ کلاس نداشتم. به خاطر اذیت کردن بچه ها دو تقه به در زدم و وارد شدم

که از ترس اینکه استاده ساکت شدن و منظم و مرتب نشستن ولی وقتی دیدن منم یکم غرغر

کردن و دوباره به کاراشون مشغول شدن. منم رفتم ردیف دوم نشستم آخه میدونین که من

خیلی بچه درسخونی ام آره ارواح خاک هفت جد و آبادم.

******

کلاس که تموم شد اومدم بیرون که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جیبم درش آوردم که

دیدم اسم آدرین روی صفحه افتاده. دکمه سبزو کشیدم که صداش به گوشم رسید.

_ سلام چطوری بچه جون

_ سلام قاطر من خوبم تو چطوری؟

_ منم خوبم. کاری که خواستی رو انجام دادم.

_ قربون دستت فقط جایی ذخیره داری که بیام ازت بگیرم یا فقط تو مخته؟

_ تو فلش زدم برات . الان کجایی؟

_ دانشگاهم

_ پس بیا دم در دانشگاه بهت فلشو بدم

_ اوکی پس میبینمت

_ فعلا

گوشیو قطع کردم و رفتم سمت در ورودی دانشگاه. یکم منتظر موندم که دیدم از دور یک

فروند ادرین داره تشریفشو میاره.

سمتش رفتم و روبروش وایسادم و دستمو سمتش دراز کردم

_ آدرین دِنوِرس . خیلی وقت بود ندیده بودمت تغییر کردیا.

دستمو گرفت و فشار داد

_ عه یعنی پیر شدم؟

_ هی بگی نگی یکم چروکیده شدی

خنده ای کرد

_ از دست تو آرتمیس. ( دستتو جیبش کرد و یه فلش بیرون آورد) اینم اطالاعاتی که میخواستی

_ ممنونم ازت.

_ خب حالا وقت داری یکی بریم کافه ای جایی برام جریان کلاوس رو تعریف کنی؟

_ باشه فقط بزار ببینم ساعت چنده.

ساعت مچی مو نگاه کردم که دیدم ساعت ده و ربعه.

_ تا نزدیک 11 وقت دارم

_ پس بریم کافه بغل دانشگاه.

همراه هم تا کافه رفتیم و سمت میز دونفره ای که تو کنج کافه بود رفتیم و نشستیم

_ خب بگو ببینم.

کل اتفاقات رو براش گفتم. دیگه انقدر برای همه این چیزارو گفته بودم از حفظ بودم

و نیازی به مرور کردن خاطرات نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x