مشت کوچیکم رو به سینش کبوندم که با خنده محکم تر بغلم کرد
آغوشش حس خیلی خوبی داشت
جوری که تمام حس های بدم رو ازم دور کرد و قلبم پر شد از حس های خوب
ولی عین همیشه خوشی های من دووم نداره
وقتی به این فکر کردم که دیگه نمیتونم این آغوش و آرامش این لحظه رو داشته باشم تمام حال خوبم دود شد و رفت هوا
دوباره بغض سنگ شد توی گلوم و کاسهی چشمم از اشک لبریز شد
متوجه گریه کردنم شد
سرم رو از سینش جدا کرد و مردمک های نگرانش رو به چشمام دوخت
سامی_رستا؟ چرا گریه میکنی دورت بگردم؟
کاش بهش بگم
بگم توروخدا اینجوری حرف نزن که بعدا حسرت این مهربونی هات به دلم نمونه
با فکر نبودنش هق هقم اوج گرفت
_من…من باید….برم
بهت زده از خودش جدام کرد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت
سامی_کجا بری؟ چرا گریه میکنی رستا؟توروخدا حرف بزن دارم سکته میکنم
با گریه ای که هر لحظه اوج میگرفت شروع کردم به تعریف اتفاقات این سه روز
بعد از اتمام حرفم نگاهش کردم
چهرش پر بود از بهت و ناباوری
انگار نمیتونست باور کنه که ازدواج با اون بیشرف رو قبول کردم
دستان رو روی صورتم گذاشتم و صدای هق هقم بلند شد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
باورم نمیشد
رستا به همین راحتی قبول کرده زن سینا بشه
اصلا چطور ممکنه
اونا مگه خواهر برادر نیستن؟
با بلند شدن صدای گریهاش به خودم اومدم
تحمل گریه کردنش رو ندارم
دستام رو دورش حلقه کردم
بوسه ای روی موهاش نشوندم و سرم رو کنار گوشش بردم
_جونم؟آروم باش قربونت برم….اصلا چطور ممکنه مگه شما خواهر و برادر نیستین؟
توی بغلم کمی آروم شد
ازم جدا شد و درحالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت
رستا_نه، ما همخون نیستیم ، داستانش خیلی مفصله بعدا میگم بهت، ولی العان هیچ چاره ای ندارم جز قبول کردن
با فکری که به ذهنم رسید گفتم
_مگه نمیگی میدونی به خاطر پول میخوان زنش بشی من درستش میکنم تو فقط بهم اعتماد کن
رستا_چجوری میخوای درستش کنی ؟
_اونش با من.
باشه آرومی گفت که به زور به گوشم رسید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
خودم رو آروم از آغوشش بیرون کشیدم ولی چون رو به روم ایستاده بود نمیتونستم عقب برم
کمرم که دوباره به دیوار چسبید یکی از دستاش رو کنار سرم روی دیوار گذاشت، با دست دیگش گونم رو نوازش کرد و اخم کمرنگی روی صورت جذاب و مردونش نشست
سامی_کار کدومشونه؟
نمیفهمیدم راجب چی حرف میزنه
_چی کار کدومشونه؟
سامی_صورتت، کدومشون جرعت کرده دست روت بلند کنه؟
بهش نگفتم از سینا کتک خوردم چون میدونم دعوا راه میندازه
_بیخیال سامی بیا دربارش حرف نزنیم
نارضایتی توی چشماش کاملا پیدا بود ولی با این حال باشه آرومی گفت
خواستن بهش بگم عقب بره که دوباره با لباش مهر سکوت زد به لبام
هر دو تا لحظه ای که نفس داشتیم بوسیدیم
زمانی که هر دو نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد
هر دو نفس نفس میزدیم
با چشمایی که چراغونی بود نگاهم کرد و گفت
سامی_تا لحظه ای نفس میکشم مال منی
فقط نگاهش کردم
دلم نمیخواست ازش جدا بشم ولی باید میرفتم
_سامی؟
سامی_جون دلم؟
_دلم میخواد پیشت باشم ولی باید برم
در لحظه چراغونی چشماش از بین رفت
در حالی که ازم جدا میشد گفت
سامی_خودم میرسونمت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شش ماه بعد
شش ماه از روز اعترافمون میگذره و توی این شش ماه تقریبا هر روز پیش همیم و حس میکنم هر روزی که میگذره بیشتر عاشقش میشم
امروز قراره با هم بیرون بریم
با صدای زنگ گوشیم چشم از عکس دونفرمون که روی میز اتاقم بود گرفتم وچ به گوشیم دادم
سامی بود
تماس رو وسل کردم که صدای گرم و مهربونش توی گوشم پیچید
سامی_سلام زندگی، خوبی؟
_سلام خوب باشی خوبم
سامی_کم زبون بریز بچه
_چشم
سامی_رستا؟
_جان؟
سامی_من یکم کارم طول میکشه تو کارت تموم شد بیا اینجا با هم بریم
_اتفاقا من کارم زود تموم شده میام پیشت
سامی_پس منتظرتم مراقب خودت باش
_میبینمت، فعلا
سامی_فعلا
تماس رو قطع کردم،از جام بلند شدم
درحال جمع کردن وسایلم بودم که صدای در اتاقم بلند شد و پشت بندش ژیلا(منشی شرکت)وارد شد
ژیلا_خانم موحد یه خانمی اومدن میگن با شما کار دارن خیلی هم اصرار دارن شما رو ببینن
نگاهی به ساعتم انداختم
_العان دارم میرم بهش بگو بعدا بیاد
ژیلا چشمی گفت و رفت
منم بعد از جمع کردن وسایلم از شرکت بیرون زدم