رمان قانون عشق پارت 28

4.9
(16)

تا زمانی که وارد آشپزخونه بشم فکر میکردم از بیرون غذا گرفتن ولی وقتی به آشپزخونه رسیدم و سفره چیده شده رو دیدم چشمام جوری گرد شد که حس میکردم العان از جاشون درمیان

البرز_چرا خشکت زده؟

با شنیدن صداش درست پشت از جا پریدم

_وای چرا یهو میای؟

نگاهم دوباره به میز چیده شده افتاد

_اینا کار شماست؟

متین درحالی که وارد آشپزخونه می‌شد و به سمت میز می‌رفت جواب داد

متین_پس چی، بیابشین ببین داداشات چه کردن

لبخند از ته دلی روی لبام نشست

کیفم رو روی کانتر گذاشتم و مانتو و شالم رو هم کنارش

به سمت میز رفتم و روی یکی از صندلی هاش نشستم و نفس عمیقی از بوی خوش پاستا کشیدم

خواستم کمی از غذای خوس رنگ و لعاب روی میز بکشم که البرز زود تر از من بشقابم رو برداشت و تقریبا تا جایی که جا داشت پرش کرد

بشقاب رو ازش گرفتم و بالبخندی که لحظه ورودم از صورتم پاک نشده بود گفتم

_مرسیی،بوش که خوبه، خیلی هم خوشگله امیدوارم خوشمزه هم باشه

هر دو با لبخند و دست به سینه نگاهم میکردن و منتظر من بودن که ببینن عکس‌العملم چیه

چنگال رو برداشتم چتا از پاستا ها رو توی دهانم گذاشتم که از طعم خوب و لذیذش چشمام رو بستم

من آدم خیلی شکمویی ام و عاشق پاستام

_وای این خیلی خوشمزست……واقعا خودتون دست کردین؟

متین نگاه مغروری بهم کرد

متین_معلومه که خودمون درست کردیم ……چیه بهمون نمیاد؟

خنده آرومی کردم

_معلومه که نمیاد آخه شما رو چه به آشپزی؟

البرز لبخندی زد و درحالی که مشغول غذاش می‌شد گفت

البرز_دیگه وقتی چندسال نتها زندگی کردیم یاد گرفتیم

 

باقی غذا رو با شوخی و خنده خوردیم

سفره رو تنهایی جمع کردم به زور از آشپزخونه بیرونشون کردم

لباسام رو عوض کردم ،ظرفا رو شستم و بعد از خشک کردن دستام پیششون برگشتم

کنار هم روی مبل نشسته بودیم که البرز سکوت رو شکست

البرز_یه زنگی به آقاتون بزن بگو بیاد یه دوکلوم حرف بزنیم

از لفظ آقاتونی که به کار برد سرخ شدن گونه هامو حس کردم

تکخنده‌ای زد

البرز_چه خجالتی هم میکشه

بدون هیچ حرفی با صورتی گلگون به سمت گوشیم رفتم

قبل از اینکه شمارش رو بگیرم رو به البرز کردم و پرسیدم

_بهش بگم شام بیاد؟

به سمتم برگشت

البرز_لابد میخوای غذای مورد علاقش رو هم درست کنی

قیافم رو مظلوم کردم

_دیروز که غذای مورد علاقه شما رو درست کردم….یعنی یه قومه سبزی به اون بچه نمیرسه؟؟

با لحنی که خنده توش موج می‌زد جواب داد

البرز_اشتباه زدی خواهر من اون بچه نیست اون خرچست………..بگو بیاد

لبخندی زدم و شماره سامی رو گرفتم

هنوز بوق دوم نخورده بود که جواب دادو صدای بم و مردونش توی گوشم پیچید

سامی_جون دلم؟

صداش لبخندم رو پرنگ تر کرد

_سلام خوبی؟

سامی_خوب باشی خوبم

_منم خوبم،کجایی؟

سامی_خونم

_باشه…میگم سامی شب شام بیا پیشمون

سامی_من که دیشب اونجا بودم خوشگل خانوم …..انقدر دوست‌داشتنی ام که تند تند دلت برآن تنگ میشه؟

تکخنده‌ای کردم

_کم مزه بریز

صدای خنده مردونش توی گوشم پیچید

سامی_چشم

_پس منتظرتم

سامی_باش میبینمت

_فعلا

سامی_خدافظ

 

 

برای باز آخر نگاهی به خودم در آیینه انداختم و از اتاق بیرون رفتم

لباسم یه شومیز دکمه دار سفید با شلوار جذب مشکی بود که یه کمربند پهن هم دور کمرم بستم بودم

موهام رو هم آزادانه دورم رها کردم

با صدای زنگ به سمت اف اف رفتم و در رو برای سامی باز کردم

در واحد رو هم براش باز کردم و هر سه چلوی در منتظرش بودیم

البرز یه شلوار اسلش مشکی با تیشرت زرد و متین هم یه شلوار اسلش سبز تیره با تیشرت کرم پوشیده بود

سامی که از آسانسور پیاده شد به سختی تونستم چشم ازش بگیرم

خیلی جذاب شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x