ماشین رو داخل حیاط ویلا پارک کرد
قبل از پیاده شدن به سمتش برگشتم و گفتم
_سامی میشه لطفا از ماجرای امشب به کسی چیزی نگی؟
لبخند مهربونی زد و گفت
سامی_خیالت راحت بین خودمون میمونه
در ماشین رو باز کردم ولی قبل از پیاده شدن صدام کرد
سامی_رستا؟
باز قلب من بی جنبه شد ، اصلا چرا وقتی سامی صدام میکنه اینجوری میشم
به زور جلوی خودم رو گرفتم که نگم جانم
سرم رو به سمتش چرخوندم
_بله؟
سامی_هر موقع حس کردی دلت میخواد با کسی حرف بزنی میتونی روی من حساب نه تنها برای حرف زدن برای همه چی
حرفش لبخندی روی لبم نشوند
_توهم روم حساب کن
قبل از اینکه جواب بده پیاده شده و تقریبا به سمت خونه دویدم
خودم از حرکتم خندم گرفت ولی خب دیگه برای پشیمونی دیره
بعد از سلام دادن به بچه ها از پله ها بالا رفتم ، داخل اتاقی که برای من بود شدم
وسایلم رو کنار در گذاشتم و خودمو پرت کردم روی تخت
و ذهنم پر کشید به لحظه ای که بغلم کرد
آغوشش پر از آرامش بود، وقتی بغلم کرد تدیگه نمیترسیدم
وقتی جلوی نگاه های کثیف این بی شرف دستش رو حصار کرد دورم ، ناخواسته با تمام وجودم عطر تنش رو نفس کشیدم
میفهمید چه بلایی داره سرم میاد
نمیخواستم این حس لعنتی توی وجودم پا بگیره
همیشه از عشق میترسیدم
من هر کسی رو که قلبا دوسش داشتم رو از دست دادم
نمیخوام عاشق بشم
عشق درد داره، عشق زخم میزنه
با صدای در از فکر در اومدم
درحالی که روی تخت مینشستم گفتم
_بفرمایید
در باز شد و آوا داخل اومد
آوا_نمیای پایین
در حالی که شال و مانتوم رو در میآورد جواب دادم
_چرا تو برو منم میام
آوا که بیرون رفت از جایم بلند شدم
لباسم رو با یه لگ مشکی و تیشرت لانگ سفید عوض کردم ، آرایشم رو پاک کردم
موهام رو شونه کرده و بافتم و برای اینکه صورتم خیلی بی روح نباشه یکم برق لب زدم و با برداشتن موبایلم از اتاق بیرون رفتم
آراد،سامی و حامی دور هم نشسته بودن
نتها جای خلی کنار سامی بود
با نشستن من آوا هم با سینی چای وارد شد و کنارمون نشست
چایی هامون رو که خودیم آوا رو به من و سامی گفت
آوا_پاشین با هم بیلیارد بازی کنی دوست دارم بدونم کدومتون میبره
هر دو متعجب بودیم
خیلی ناگهانی و هم زمان گفتیم
_چرا ما دوتا؟
از هم زمان پرسیدن ما هر سه خندشون گرفت
آوا خنده کوتاهی کرد و گفت
آوا_چون تنها کسانی هستین که دیدم حرفه ای بازی میکنید
هم زمان از جاهامون بلند شدیم
نزدیک به دو ساعت بی وقفه بازی کردیم
در انتها هم هیچ کدوم برنده نشدیم
با خستگی خودم رو روی مبل انداختم و گفتم
_هوف خسته شدم
سامی خنده ای کرد و روبهروی من نشست
اعتراف میکنم که خیلی قشنگ میخنده
بعد از کمی حرف زدن هر کسی برای خواب به اتاق خودش رفت
روی تخت دراز کشیده بودم ولی ماجرا های امشب و جریان مشروب ها باعث شده بود نتونم بخوابم
انگار سایه اون شب نحس قرار نیست دست از سر زندگیم برداره
ترس هام دوباره برگشته بود
اتفاقی که اگر می افتاد حالا زنده نبودم با اینکه جلوش گرفته شد ولی از تکرارش میترسم حتی تا مدت ها کابوس میدیدم
ذهنم بدون اجازه من شروع به مرور اون شب کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
(یک سال قبل)
استاد که پایان کلاس رو اعلام کرد با خستگی وسایلم رو جمع کردم
قصد خارج شدن از کلاس رو داشتم که نازنین دختر شر کلاس که به خاطر پیشنهاد جوون ترین استاد دانشگاه به من ازم بدش میاومد صدام زد
نازنین_رستا؟
به سمتش برگشتم و نگاهی به صورت قرق در آرایشش انداختم
_بله؟
نازنین_فردا یه مهمونی دادم تو هم بیا
کمی مکث کردم به نظرم مشکوک بود
_اگه فردا سرم خلوت بود میام
لبخند مصنوعی زد و بعد از گفتن باشه کوتاهی ازم دور شد