رستا
درحال حرف زدن با آوا بودم ، با پیچیدن بوی سیگار توی بینیم اخمی کردم سرم رو برگردوندم و دیدم که سامی در حال سیگار کشیدنه.
اول خواستم چیزی نگم ولی وقتی یادم اومد با چه حساسیت بدی به بوی سیگار دارم به سمتش برگشتم و با لحن ملایمی گفتم
_میشه لطفا سیگارتون رو خاموش کنید
فکر میکردم سیگارش رو توی جا سیگاری که براش آورده بودن خاموش میکنه ولی گفت
سامی_نه نمیشه
و مقابل نگاه بهت زدن کام عمیقی از سیگارش گرفت
آراد هم چون از حساسیتم خبر نداشتن چیزی نگفت منم به خاطر پرو بودنش دیگه چیزی نگفتم ولی پیش خودم اعتراف کردم که واقعا دیگه دلم نمیخواد ببینمش
چند دقیقه ای گذشت و سفارش هامون رو آوردن، کمی از قهوه ام رو مزه مزه کردم
سردردم کم کم داشت شروع میشد و میدونستم تا نیم ساعت دیگه سردرد وحشتناکی گریبانگیرم میشه.
اوایل که این سردرد ها به سراغم اومده بود فکر میکردم میگرن دارم ولی وقتی رفتم دکتر بهم گفت که فقط به بوی سیگار حساسیت دارم اونم چون کسایی که پیششون زندگی کردم همیشه سیگار دستشون بود به عبارتی “سیگار رو با سیگار روشن میکردن” هیچ دارویی هم براش نبود فقط باید تا جای ممکن ازش دور بشم که به لطف این آقای نا محترم نمیشه
قهوه هامون رو که خودیم آراد گفت بریم بیرون و یکم بچرخیم، از جاهامون بلند شدیم و به سمت ماشین سامی حرکت کردیم
من هم چون قرار بود با هم بریم ماشین نیاوردم و با اسنپ اومده بودم
سردردم هر لحظه بیشتر میشد جلوی در کافه یه لحظه حس کردم چشام سیاهی رفت ، آوا که کنارم بود سریع بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت
آوا_رستا خوبی؟چی شد؟
یکم ایستادم حالم که بهتر شد در جواب نگرانیش کوتاه جواب دادم
_خوبم
ولی خوب نبودم
بزرگ ترین دروغی که اکثر ما آدما هر روز میگیم همینه “خوبم” در حالی که خوب نیستیم
توی ماشین که نشستیم شیشه ی کوچیک عطرم رو که داخل کیفم بود در آوردم و جلوی بینیم گرفتم تا کمی بوی سیگار از بینیم خارج بشه
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ، چند دقیقه ای در همون حال بودم که دستی روی شونم قرار گرفت
آروم لایه پلک هام رو باز کردم و با صورت مهربون آوا روبهرو شدم با صدای آرومی گفت
آوا_خوبی؟
حالم بهتر شده بود
آروم جواب دادم
_بهترم
من پشت سر سامی نشسته بودم آوا هم بی هوا خم شد و آروم زد تو سر سامی، سامی اخمی کرد، نگاه کوتاهی به آوا انداخت و گفت
سامی_مگه مریضی؟ چرا میزنی؟
آوا نگاه چپی بهش انداخت و گفت
آوا_من مریض نیستم تو مریضی، می مردی اون سیگار وامونده رو خاموش کنی حالش بد نشه؟
سامی از توی آیینه نگاهی به من انداخت و دیگه چیزی نگفت
تا آخر شب دور زدیم ، شام خوردیم،بام رفتیم و حالا در حال رفتن به سمت خونه من هستیم تا من رو برسونن بعد هم خودشون برن آوا رو هم قبل از من رسوندن.
سامی ماشین رو جلوی ساختمون نگه داشت ازشون خداحافظی کردم و پیاده شدم .
با خستگی در خونه رو باز کردم ،با دیدن چراغای روشن ،نفس کشیدن یادم رفت خیلی وقت بود از دستش خلاص شده بودم ، زیر لب با خودم گفتم
_وای این عوضی باز اینجاست