یه پیرهن سرمهای با شلوار مشکی پوشیده بود
آستین های پیراهنش رو تا زده بود و دو دکمه اول پیرهنش باز بود
به سختی نگاه ازش گرفتم
لبخندی زد و بعد از احوالپرسی کوتاهی همه داخل رفتیم
پسر ها نشستن و من به سمت آشپز خونه رفتم تا یه نوشیدنی خنک بیارم
آبمیوه خنکی که آماده کرده بودم رو داخل چهار تا از لیوان ها ریختم
سینی رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم
بعد از حدود نیم ساعت پسر ها بلند شدن و به سمت اتاق البرز حرکت کردن
یکم استرس داشتم و نمیدونستم چی قراره بگن
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
لحظه آخر قبل از ورود به اتاق نگاه پر استرس رستا رو دیدم
وارد اتاق شدیم
با اشاره البرز هر سه روی مبل هایی که داخل اتاق بود نشستیم
البرز نگاه جدیش رو به چشمام دوخت
البرز_من به رستا گفتم بهت زنگ بزنه بگه بیای که تا یکم جدی حرف بزنیم
نمیشه بگم استرس نداشتم
یکم از حرف هایی که قرار بود بشنوم میترسیدم ولی ظاهر خودم رو حفظ کردم
_سراپا گوشم
تکیه اش رو از مبل گرفت و آرنج هاس رو روی زانو هاش تکیه گاه قرار داد
البرز_به خود رستا هم گفتم هرکسی جای تو بود تا العان گردنش رو شکسته بودم…..چون کمتر پسری توی این دوره زمونه پیدا میشه که از یه دختر تنها سواستفاده نکنه……..از روز اول شروع رابطه شما ما در جریان بودیم……رستا فکر میکنه که ما توی تمام این پنج سال عین خودش بیخبر بودیم ولی ما همیشه دورادور از تمام کار هاش خبر داشتیم…….شاید دیشب از این ماجرا ها خبر نداشتی ولی مطمئنم رستا همه چیز رو بهت گفته..مگه نه؟
سری تکون دادم و کوتاه جواب دادم
_گفته
نفس عمیقی کشیدم و ادامه داد
البرز_میخوام یه سوال ازت بپرسم و توقع دارم راستش رو بگی
_اهل دروغ نیستم
البرز_حسی به رستا داری؟ یا نه فقط عین این رابطه های بی سر و ته واسه خوشگذرونی میخوایش؟
حالا من آرنجم رو روی زانوم جک کردم
_من از اولش هم برای خوشگذرونی وارد هیچ رابطهای نشدم
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_اصلا مگه دخترا اسباببازی پسران که برای خوشگذرونی باهاشون وارد رابطه بشیم؟
تکیه ام رو به مبل دادم
_نه نیستن……من واقعا رستا رو دوست دارم که العان باهاشم…….رستا تا لحظه ای که نفس دارم ماله منه …..حتی العانم هر کسی ازم میپرسه نسبتتون چیه میگم زنمه،چون واقعا زنمه ولی برای ما رسیدن به اون روز اصلا راحت نیست و الا همین العان خواستگاریش میکردم
انگار از قاطعیت حرفام خوشش اومد که لبخند کجی گوشه لبش نشست
متین_خوبه که تو نبود ما کسی مثل تو پیشش بود
البرز در حالی که از روی مبل بلند میشد با لبخند گفت
البرز_با قاطعیتی که توی صدات بود دیگه جای هیج حرفی نمیمونه……بهتره بریم بیرون العان اون فضول خانوم صداش در میاد
درسته که رستا یکم فضوله ولی دلم میخواست ازش دفاع کنم
در حالی که از جام بلند میشدم جواب دادم
_رستا فضول نیست
صدای خندشون بلند و حرف متین لبخند رو روی لبام آورد
متین_خب بابا چقدرم طرفدار داره
باخنده از اتاق خارج شدیم
رستا یه آهنگ غمگین گذاشته بود،روی صندلی های پشت کانتر نشسته بود و بق کرده به روبه رو زل زده بود
با دیدن ما سرش رو برگردوند
چشمامون از این گرد تر نمیشد
با چشمای گرد شده به هم نگاه کردیم
به سمتش رفتم دستم رو زیر چونش گذاشتم و مجبورش کردم نگاهم کنه
_رستا؟چیشده؟
ناراحتی توی چشماش چیزی نبود که از نگاهم دور بمونه
با بهونه گیری و صدایی که کم کم بلند میشد گفت
رستا_سه ساعته رفتین تو اتاق درم بستین بعد میگی چی شده
اول با چشمای گرد نگاهش کردیم و بعد صدای خندمون بود که خونه رو پر کرد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
با دیدم خنده هر سهتاشون تمام ناراحتیم از دیدم اون پیام یادم رفت
انگار اون لحظه مغزم فقط قدرت پردازش صدای خندشون رو داشت
اون لحظه بهترین حس دنیا رو داشتم…..کسایی که با تمام وجودم دوسشون داشتم حالا کنارم وایسادن و دارن میخندن
ولی کاش میدونستم عمر خوشیمون چقدر کوتاهه تا فقط نگاهشون کنم……..
خندشون که تموم شد سامی بوسه ای روی گونم زد که از نگاه متین و البرز سرخ شدم
با خنده به سمت مبل ها رفتن و سر جای قبلیشون نشستن
دست سامی سمت گوشیش رفت که اون پیام نفرت انگیز یادم اومد
در حالی که با سینی چایی ها از آشپزخونه خارج میشدم گفتم
_پیام داری رو گوشیت
چایی هارو پخش کردم و روی مبل تکنفره نشستم
اخم کمرنگی روی صورتش نشست
بعد از سکوتی نسبتا کوتاه گفت
سامی_آهان پس واسه این ناراحتی
اخمی کردم
_ناراحت نیستم
در کمال ناباوری گوشیشو سمتم گرفت و گفت
سامی_خودت جوابش رو بده،اصلا امشب گوشی من دست شما هر حرفی زد جواب بده
گوشی رو در مقابل چشم های ناباورم تکون داد
سامی_بگیر دیگه
گوشی رو ازش گرفتم و جواب دنیا رو دادم
میخواست سامی رو تنها ببینه منم گفتم که نمیشه
اون شب همه چیز خوب بود
سامی ساعت دوازده رفت
لباسام رو عوض کردم و بعد از پاک کردن آرایشم از اتاق بیرون رفتم
دور هم نشسته بودیم
دلم میخواست بدونم چرا رفتن
_راستی شما ها دوست دختر داشتین بعد از رفتنتون سراغی ازتون نگرفتن
البرز_آیسان و السا از همه چیز خبر داشتن و با هم در ارتباط بودیم
پوزخندی زدم
_پس فقط من غریبه بودم
متین_رستا…..تو غریبه نبودی جونت تو خطر بود
ابرو هام از تعجب بالا پرید