رمان قانون عشق پارت ۳۱

5.1
(14)

ساعت چهار از شرکت بیرون زدم و به سمت خونه حرکت کردم تا لباس عوض کنم و به باشگاه برم

روز های زوج چون باشگاه داشتم یک ساعت زود تر می‌رفتم خونه

به خونه که رسیدم متین و البرز نبودن

یکراست به سمت اتاقم رفتم

لباسم رو با یه کراپ سفید و شلوار جین مشکی عوض کردم

مانتو اسپرت بنفشم رو پوشیدم و شال سفیدم رو روی سرم انداختم

ساک باشگاه رو برداشتم و با گذاشتن یکی از سه تیکه های ورزشیم و برداشتن کفش های ورزشیم

از اتاق بیرون زدم

وسایل مورد نیازم رو به همراه قمقمه آبم برداشتم و از خونه بیرون زدم

 

بعد از باشگاه به سمت خونه رفتم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

البرز

با صدای متین از فکر و خیال در اومدم

متین_چیکار کنیم داداش؟ بابا داره برمیگرده ولی نمیشه اصلا با رستا حرف زد

کلافه دستی به صورتم کشیدم

_نمیدونم..‌.ولی بدجور تو فکر حرف های دیشب رستام

متین_چرا؟؟

_همش تو فکر اینم که اونا چه غلطی کردن که رستا ازشون میترسیده

متین_رستا خیلی عوض شده….قبلا خیلی آرومتر بود

_باید بگیم سامی باهاش حرف بزنه فقط اون میتونه راضیش کنه

متین_میخوای زنگ بزن بهش

سری تکون دادم و گوشیم رو از روی کانتر برداشتم

شماره سامی رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده

سامی_جانم؟

_سلام خوبی؟

سامی_خوبم شما خوبید؟

_خوبم منم…یه کاری باهات داشتم

سامی_جانم؟درخدمتم

_میخواستم باهات حرف بزنم

سامی_چیزی شده؟

_نه نگران نشو

سامی_باشه فقط کی و کجا؟

کمی فکر کردم

_خودت العان کجایی؟

سامی_شرکتم

_اگه وقت داری بیایم پیشت

سامی_بیاید منتظرم آدرس رو هم براتون میفرستم

بعد از خدافظی کوتاهی گوشی رو قطع کردم

از جامون بلند شدیم و به سمت اتاقامون رفتیم تا آماده بشیم

بعد از آماده شدن سوئیچی که رستا برامون گذاشته بود رو به همراه کلید خونه برداشتم و با هم از خونه بیرون زدیم

بعد از بیرون اومدن از پارکینگ به سمت آدرسی که سامی فرستاده بود حرکت کردیم

بعد از نیم ساعت رانندگی به مقصد رسیدیم

از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم

با رسیدن به شرکت منشی با ریموت در رو برامون باز کرد

منشی_سلام خوش اومدید

_ممنون….با جناب جواهریان قرار داشتیم

منشی سری تکون داد

منشی_چند لحظه منتظر باشید صداتون میکنم

یک دقیقه‌ای همونجا ایستادیم تا منشی به سمتمون اومد

منشی_بفرمایید منتظر شما هستن

سری تکون دادیم و داخل شدیم

پشت میزش نشسته بود ولی با دیدنمون از جاش بلند شد

سامی_سلام خوش اومدین

به سمتمون اومد

مردونه هم رو در آغوش گرفتیم

به سمت مبل ها رفتیم و هر سه روی اونها جا گرفتیم

سامی اول به سمت تلفن روی میزش رفت

سامی_چایی یا قهوه؟

البرز_فرقی نداره

سری تکون داد و برامون سفارش ۳ تا قهوه داد

تلفن رو گذاشت و روبه روی ما نشست

چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد

سامی_نمیخواید حرف بزنید کم کم دارم نگران میشم

نفسی گرفتم

_رستا جریان بابامون رو بهت گفته؟

اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست

سامی_آره گفته

_نزدیک به یک سال قبل از رفتن ما یه نامه برامون اومد که بهمون گفته بود باید به یه آدرسی توی لندن بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x