ساعت چهار از شرکت بیرون زدم و به سمت خونه حرکت کردم تا لباس عوض کنم و به باشگاه برم
روز های زوج چون باشگاه داشتم یک ساعت زود تر میرفتم خونه
به خونه که رسیدم متین و البرز نبودن
یکراست به سمت اتاقم رفتم
لباسم رو با یه کراپ سفید و شلوار جین مشکی عوض کردم
مانتو اسپرت بنفشم رو پوشیدم و شال سفیدم رو روی سرم انداختم
ساک باشگاه رو برداشتم و با گذاشتن یکی از سه تیکه های ورزشیم و برداشتن کفش های ورزشیم
از اتاق بیرون زدم
وسایل مورد نیازم رو به همراه قمقمه آبم برداشتم و از خونه بیرون زدم
بعد از باشگاه به سمت خونه رفتم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
البرز
با صدای متین از فکر و خیال در اومدم
متین_چیکار کنیم داداش؟ بابا داره برمیگرده ولی نمیشه اصلا با رستا حرف زد
کلافه دستی به صورتم کشیدم
_نمیدونم...ولی بدجور تو فکر حرف های دیشب رستام
متین_چرا؟؟
_همش تو فکر اینم که اونا چه غلطی کردن که رستا ازشون میترسیده
متین_رستا خیلی عوض شده….قبلا خیلی آرومتر بود
_باید بگیم سامی باهاش حرف بزنه فقط اون میتونه راضیش کنه
متین_میخوای زنگ بزن بهش
سری تکون دادم و گوشیم رو از روی کانتر برداشتم
شماره سامی رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده
سامی_جانم؟
_سلام خوبی؟
سامی_خوبم شما خوبید؟
_خوبم منم…یه کاری باهات داشتم
سامی_جانم؟درخدمتم
_میخواستم باهات حرف بزنم
سامی_چیزی شده؟
_نه نگران نشو
سامی_باشه فقط کی و کجا؟
کمی فکر کردم
_خودت العان کجایی؟
سامی_شرکتم
_اگه وقت داری بیایم پیشت
سامی_بیاید منتظرم آدرس رو هم براتون میفرستم
بعد از خدافظی کوتاهی گوشی رو قطع کردم
از جامون بلند شدیم و به سمت اتاقامون رفتیم تا آماده بشیم
بعد از آماده شدن سوئیچی که رستا برامون گذاشته بود رو به همراه کلید خونه برداشتم و با هم از خونه بیرون زدیم
بعد از بیرون اومدن از پارکینگ به سمت آدرسی که سامی فرستاده بود حرکت کردیم
بعد از نیم ساعت رانندگی به مقصد رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم
با رسیدن به شرکت منشی با ریموت در رو برامون باز کرد
منشی_سلام خوش اومدید
_ممنون….با جناب جواهریان قرار داشتیم
منشی سری تکون داد
منشی_چند لحظه منتظر باشید صداتون میکنم
یک دقیقهای همونجا ایستادیم تا منشی به سمتمون اومد
منشی_بفرمایید منتظر شما هستن
سری تکون دادیم و داخل شدیم
پشت میزش نشسته بود ولی با دیدنمون از جاش بلند شد
سامی_سلام خوش اومدین
به سمتمون اومد
مردونه هم رو در آغوش گرفتیم
به سمت مبل ها رفتیم و هر سه روی اونها جا گرفتیم
سامی اول به سمت تلفن روی میزش رفت
سامی_چایی یا قهوه؟
البرز_فرقی نداره
سری تکون داد و برامون سفارش ۳ تا قهوه داد
تلفن رو گذاشت و روبه روی ما نشست
چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد
سامی_نمیخواید حرف بزنید کم کم دارم نگران میشم
نفسی گرفتم
_رستا جریان بابامون رو بهت گفته؟
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست
سامی_آره گفته
_نزدیک به یک سال قبل از رفتن ما یه نامه برامون اومد که بهمون گفته بود باید به یه آدرسی توی لندن بریم