رمان قانون عشق پارت ۳۲

4.5
(20)

_چند وقت بعدش یه نامه دیگه رسید که می‌گفت بابامون لندن زندگی میکنه و زندست….ما فقط به هدف این رفتیم که بفهمیم چرا بابا یهویی ولمون کرد ولی موندگار شدیم………بابا یه سری مدرک نشونمون داد که ثابت میکرد ستاره موقعی که زن بابای ما بوده با حاج نادر به بابا خیانت میکرده ……می‌گفت وقتی اینارو دیده فقط برای اینکه به کسی آسیب نزنه همه چیز رو ول کرده‌……..اون موقع آدم های حاج نادر دنبال بابا بودن که تمام سند های مهم رو از بابا بگیرن

نفسی گرفتم

متین که تا حالا سکوت کرده بود ادامه داد

متین_قرار شد ما با رستا در ارتباط نباشیم و رستا از این جریان ها هیچی نفهمه چون ممکن بود با جونش تهدیدمون کنن

 

متین میخواست حرفش رو ادامه بده که سامی بین حرفش اومد

سامی_یه لحظه صبر کن…..چرا فکر کردین حاج نادر و سینا اذیتش نمیکنن؟

از حرفی که زد جا خوردیم

_یعنی چی؟؟تو چیزی میدونی؟

اخم غلیظی روی صورتش بود

سامی_توی این مدتی که بودم دوتاش رو به چشم دیدم….از بقیش خبر ندارم ولی همین دوتا به اندازه کافی میتونست واسه تنها نزاشتنش دلیل باشه

از جاش بلند شد و دستی به صورت برافروخته اش کشید

متین_بگو چی دیدی…..رستا دیشب بین حرف هاش می‌گفت ازشون میترسیده

چنگی به موهاش زد و دوباره سر جاش نشست

شروع کرد به تعریف کردن

هر لحظه که می‌گذشت خودش عصبی تر و ما متعجب تر می‌شدیم

باورم نمیشد این همه بلا سر خواهر کوچولوم اومده

با هر جمله ای که می‌گفت بیشتر از تنها گذاشتنش پشیمون میشدم

 

متین_امکان نداره حاج نادر آنقدر هم عوضی نیست

صدای مبهوت متین از بهت درم آورد

سامی_دِ همینقدر عوضیه…….هنوزم میخواید رستا باهاتون عین قبل بشه؟

_مطمعنی فقط همیناست؟

با خشم نگاهم کرد

سامی_یعنی چی؟

_یعنی اینکه خیلی عصبانی هستی

کلافه چنگی به موهاش زد و از بین دندون های کلید شده اش قرید

سامی_شما نمیدونید وقتی رستا اونشکلی از ترس می‌لرزید من داشتم دیوونه می‌شدم…….شما نبودید اووقتی که رستا از آنقدر حالش بد بود که می‌خواست با اون عوضی ازدواج کنه……با کسی که تعادل روانی نداره……..شما اون وقتی که با گریه بهم زنگ زد و گفت کمک میخواد و بعد فقط صدای جیغش اومد نبودید که بفهمید با چه وضعیتی خودم رو بهش رسوندم و اون عوضی رو مست تو خونه رستا دیدم……..تو این‌چیزها رو ندیدی میفهمی؟؟؟؟

با صدای گوشیش از جای بلند شد و به سمت گوشیش رفت

نگاهی به صفحه گوشی انداخت و انگار عصبانیتش دود شد

با لبخند خسته‌ای جواب داد

سامی_جان؟

نمیدونم فرد پشت خط چی گفت ولی با جوابی که سامی داد فهمیدم فرد پشت خط رستاست

سامی_سلام زندگی تو خوبی؟

تو این چند وقت فهمیده بودم که سامی رستا رو زندگی صدا میکنه

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

به خونه که رسیدم اول یه زنگ به سامی زدم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم مشغول آماده کردن شام شدم

مرغ ها رو گذاشتم تا بپزن

برنج رو هم دم گذاشتم

کارم که تموم شد از آشپزخونه بیرون رفتم و روی یکی از کاناپه ها دراز کشیدم

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ۸ شب بود و پسر ها هنوز برنگشته بودن

گوشیم رو برداشتم تا یکم با گوشیم ور برم

نمیدونم چیشد که کم کم چشمام گرم شد ودر دنیای بی‌خبری غرق شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x