رمان قانون عشق پارت ۳۴

4.1
(15)

روی تختم نشستم و با ذوق به کادوی قشنگی براش خریدم نگاه میکنم

یه آورکت چرم که با بوت و کیف پول و جاسوئیچی و کمربند و دستش های چرمش سته

دسته قیمتش زیاد بود ولی سامی ارزش همه چیز رو داره

همه رو داخل کمدم جا دادم تا فردا براشون یه جعبه خوشگل بگیرم

گوشیمو از روی پاتختی برداشتم و یه پیام برای مرجان گذاشتم و گفتم که فردا شرکت نمیرم

هوفف فردا کلی کار دارم

روی تخت دراز کشیدم وخاطره های خوبمون رو توی این یک سالی که میشناسمش مرور کردم

با صدای رعد و برقی که از بیرون اومد از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم

پنجره رو باز کردم و دستم رو زیر بارون گرفتم

با یاد آوری شبی که مجبورش کردم زیر بارون باهام راه بیاد لبخند از ته دلی روی لبام نشست

اوایل دوستیمون بود

یه شب که بارون گرفت بهش گفتم بریم قدم بزنیم اول قبول نکرد

بهش گفتم دوست دارم با تو زیر بارون قدم بزنم

به زور راضیش کردم تا بریم بیرون

فردا صبش خیلی بد سرما خوردم ولی به آرامش اون لحظه‌ای که دست تو دست هم زیر بارون راه رفتیم می‌ارزید

کمی لای پنجره رو باز گذاشتم و دوباره به سمت تختم رفتم

دراز کشیدم و کم کم با صدای بارون خوابم برد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح ساعت ۱۰ با بود که بیدار شدم

دست و صورتم رو شستم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق بیرون رفتم

میز صبحونه رو چیدم که اون دوتا شکمو وارد آشپزخونه شدن

چایی ریختم و خودم هم پشت میز نشستم

صبحونه در سکوت کامل خورده شد

بعد از صبحونه میز رو جمع کردم و وسایل ناهار رو آماده کردم

میخواستم لوبیاپلو درست کنم

لوبیا و گوشت چرخ‌کرده رو از فریزر درآوردم تا یخشون آب بشه

از آشپز خونه بیرون رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم

بعد از یک ساعت گشتن توی گوگل عکس کیک مورد نظرم رو پیدا کردم

کیک رو به همراهی یه‌سری کوکی که با تم تولدش ست بودن تلفنی سفارش دادم

تازه تلفن رو قطع کرده بودم که صدای متین باعث شد سرم به سمتشون بچرخه

متین_اوه چهخبره که داری ول خرجی میکنی؟

لبخندی زدم

_تولد سامی

در حالی که ساعتش رو دور مچش می‌بست گفت

متین_کی تولدشه؟

_۲۹ ام

البرز با لحن شوخی گفت

البرز_اونوقت آقاتون چندساله میشن؟

هوفی کشیدم زیر لب گفتم

_من آخر یه بلایی سر اون آراد آشغال میارم

بعد رو به البرز جواب دادم

_شمع ۲۷ رو فوت میکنه

متین با ابرو های بالا رفته پرسید

متین_یعنی دوسال تفاوت سنی دارید؟

سری تکون دادم

_اوهوم

البرز_بهش نمیاد ۲۷ سالش باشه

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم تا در تا کردن آستین های پیرهنش کمکش کنم

روبه روش ایستادم و در حالی که آستینش رو تا میزدم گفتم

_بیشتر میخوره بهش یا کمتر

اینبار جدی جواب داد

البرز_از یه پسر ۲۷ ساله عاقل تره

لبخندی زدم

_حالا کجا میرید

البرز خواست جوابم رو بده ولی متین با صدای پر شوری جواب داد

متین_میریم پیش السا و آیسان

لبخندم پرنگ تر شد

_برین مراقب خودتون باشید

تا جلوی در همراهشون کردم

جلوی در گفتم

_اگه شد شب بیاین اینجا دلم براشون تنگ شده

البرز لپم رو کشید

البرز_چشم خوشگل خانوم……….بهت خبر میدم

 

 

با رفتم پسر ها وسایل ناهار رو داخل یخچال برگردوندم و به سمت اتاقم رفتم

در حالی که برای بیرون رفتن آماده می‌شدم به آخرین باری که آیسان و السا رو دیدم فکر کردم

آیسان و السا دوتا خواهر دوقلو اند که قبل از رفتن متین و البرز آیسان و البرز با هم بودن …متین و السا هم با هم

من و السا و آیسان هم سنیم

آماده شدم و ساعت ۱۲ بود که از خونه بیرون زدم

به سمت یکی از لوازم کادویی های مورد علاقم رفتم و یه جعبه بزرگ و خوشگل برای کادو سامی گرفتم

 

تمام چیز هایی که لازم بود رو برای جمعه هماهنگ کردم و ساعت ۴ به خونه رسیدم

توی راه متین بهم زنگ زد و گفت که شام میان

به خونه که رسیدم اول خونه رو تمیز کردم و بعد شام رو درست کردم

برای شام فسنجون درست کرده بودم

سالاد رو هم آماده کردم

اردو شکلات و پولکی و خرما رو به همراه ظرف میوه روی میز گذاشتم

با دیدن ساعت به سمت اتاقم رفتم تا آماده بشم

 

آرایشم رو تمدید کردم

موهامو باز گذاشتم و لباسم رو با یه شلوار بوت کات مشکی و شومیز دکمه دار طلایی پوشیدم و کمربند شلوارم رو هم بستم

بعد از یک ساعت با صدای زنگ در به سمتش رفتم

از چشمی نگاه کردم و با دیدنشون در رو باز کردم

بیشتر از اینکه من توی بهت باشم اونا توی بهت بودن

السا زودتر به خودش اومد و خیلی سریع بغلم کرد

منم دستامو دورش حلقه کردم متقابلا بغلش کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x