رمان قانون عشق پارت ۳۵

4.9
(16)

کمی عقب رفت و خیلی آروم گونم رو نوازش کرد

السا_تو چه‌قدر ناز شدی

لبخندی زدم

آیسان السا رو عقب کشید و اینبار خودش بغلم کرد

یکم تو بغل همدیگه بودیم

بوسه‌ای روی گونم زد و داخل رفت

پشت سرشون متین و البرز هم وارد شدن

همگی به سمت مبل ها رفتیم

میخواستم کنار بچه ها بشینم ولی صدای زنگ گوشیم مانع شد

ببخشید کوتاهی گفتم و به سمت گوشیم که روی کانتر بود رفتم

نگاهی به صفحه گوشی انداختم

سامی بود

عین همیشه دیدن اسمش روی گوشیم لبخند به لبم آورد

وارد آشپزخونه شدم و تماس رو جواب دادم

_جانم؟

سامی_جانت بی بلا خانوم….خوبی؟

روی یکی از صندلی های ناهار خوری نشستم

_تو خوبی؟

سامی_خوبم……کجایی؟

_خونه

سامی_تنهایی؟

_نه تنها نیستم

سامی_باشه

_تو کجایی؟

سامی_شرکتم….رستا

_جان؟

سامی_فردا بیام دنبالت بریم بیرون؟ دلم برات تنگ شده

دلم قنج رفت واسه‌ی لحن مظلومش

_واسه من یکم از دلتنگی گذشته…….فردا بیا شرکت دنبالم

سامی_باشه هماهنگ میکنم باهات

_سامی؟؟

سامی_جان دلم؟

_دوست دارم

از پشت گوشی هم میتونستم لبخندش رو حس کنم

سامی_نامرد حداقل وقتی دستم بستس دلبری نکن

تکخنده‌ای کردم

سامی_عاشقتم رستا…..خیلی عاشقتم

زمزمه کردم

_من بیشتر

بعد از خداحافظی کوتاهی به تماس پایان دادم

حس میکردم هر بار باهاش حرف میزنم ضربان قلبم بالا میره

از جام بلند شدم

چایی ریختم و از آشپز خونه بیرون رفتم

 

چایی ها رو پخش کردم و روی یک مبل های تکی نشستم که باز متین شروع کرد به مزه پروندن

متین_یه روز خواهر ما رو ول نمیکنه نه؟

اخم کمرنگی کردم

_شما چیکار به اون بیچاره دارید؟

البرز_اون بیچاره نیست مارو بیچاره کرده

با لبخند سری به تأسف تکون دادم

السا طبق معمول نتونست تاقط بیاره و پرسید

السا_راجب کی حرف میزنید؟

متین زود تر از بقیه جواب داد

متین_دوست پسر رستا

چشمای گرد شدشون به خنده انداختمون

آیسان_جان من رل داری؟

با خجالت سری تکون دادم

السا_توروخدا زنگ بزن بهش بگو بیاد

_آخه……

آیسان_آخه نداره زنگ بزن دیگه

نگاهی به پسر ها کردم

البرز_اون الدنگ سه روزه هر شب اینجاست

آیسان نگاه چپی بهش انداخت

آیسان_العان ما میخوایم ببینیمش

البرز هوفی کشید

البرز_زنگ بزن بیاد دیگه

لبخند محوی زدم

گوشیمو از کنارم برداشتم

خواستم برم داخل اتاق حرف بزنم ولی آیسان گفت که بزارم روی بلند گو تا اونا هم بشنون

بالاجبار نشستم و شماره سامی رو گرفتم

بوق دوم هنوز نخورده بود که صدای بم و مردونش توی خونه پیچید

سامی_جان زندگی؟

از خجالت سرخ شده بودم

_جانت بی بلا…کجایی؟

سامی_دارم میرم خونه

_میتونی بیای اینجا؟

سامی_قربونت برم….من امشب هم خونه نرم مامان  دیگه راهم نمیده

_من با مروارید جون حرف میزنم

کمی مکث کرد

سامی_باشه…….چیزی نمیخوای اومدنی بگیرم

_پیام میدم بهت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x