نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم
در حال صحبت بودن که با صدای در ساکت شدن
در رو که بستم و وارد پذیرایی شدم به سمتم هجوم آوردن
البرز_کجا بودی تا العان؟واسه چی اون گوشی وامونده ات رو جواب نمیدی؟
متین_به ساعتت نگاه کردی؟ کجا بودی؟
اونا پشت سر هم سوال میپرسیدن ولی من نگاهم خشک شده روی صورت مردی که آخرین بار ۱۸ سال پیش دیدمش
صدا های اطراف رو نمیشنوم
فقط اونو میبینم
خدایا چرا امروز تموم نمیشه؟
السا و آیسان هم هستن
سر گیجم بیشتر شد و چشام سیاهی رفت
چیزی به آوار شدنم نمونده بود که دستم رو به مبل تکیه دادم
نفس هام کند شد
حالم خوب نبود
انگار بلاخره متوجه حال بدم شدن که متین کمکم کرد روی مبل بشینم
در تمام این مدت یک لحظه هم نگاهم ازش جدا نشد
آنقدر از دستش دلخور بودم توجهی به دلتنگی نکردم
با صدایی لرزون گفتم
_چ….چرا…..بر…برگش…تی…..چرا برگشتی؟
همه ساکت شدن
تنها صدایی که میومد صدای نفس نفس زدن های من بود
بابا_دخترم……
این حرفش شد آتیشی روی باروتی که از صبح داشت نفسم رو میگرفت
توجی به سرگیجه ام نکردم و از جام بلند شدم
هنجره ام میل عجیبی به جیغ زدن داشت
داد زدم
_من دختر تو نیستم……..اگه…..اگه دخترت بودم…..این همه سال ولم نمیکردین
حالا همه ایستاده بودن
حتی بابا حامدم
بابا_بزار حرف بزنیم با هم
دوباره جیغ زدم
_چه حرفی میخوای بزنی؟………..چه توجیحی داری؟…….
صورتم از اشک خیس بود
اشاره ای به متین و البرز کردم و همچنان با صدایی بلند ادامه دادم
_عین اینا میخوای بگی مجبور بودم……………شما هیچوقت برای من خانواده نبودین…………تو و ستاره فقط اسم پدر مادر رو یدک کشیدین………….
البرز_رستا بسه
نگاه پر از بغض و خشمم رو بهش دوختم پر حرص حرفی رو زدم که از ته دلم نبود فقط تحتتأثیر فشاری بود که از صبح تحمل کرده بودم
_از تون بدم میاد……….شماها خانواده من نیستی……
صدای فریاد البرز با آتیش گرفتن یک طرف صورتم برابر شد
البرز_خفه شووو…..
پوزخند تلخی زدم
اینم دومیش
صدای جیغ آیسان اومد
آیسان_البرز چه غلطی داری میکنی؟
سرم رو بلند کردم و توی چشمای در موندش نگاه کردم
پوزخندم پرنگ تر شد
پشیمون بود
با خودم فکر کردم سامی هم ظهر پشیمون بود؟
نه نبود
خونی که از گوشه لبم راه گرفته بود رو پاک کردم
_یادم نبود آدمی که یه دختر رو ۶ سال تنها ول میکنه میتونه روش دست بلند کنه…………مرسی که یادم انداختی
کیفم رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم
لحظه آخر قبل از ورودم به اتاق صدای سیلی خوردن البرز و بعد صدای فریاد بابا رو شنیدم
بابا_من هنوز نمردم که روش دست بلند میکنی
در اتاق رو بستم
روی تختم نشستم و بغضم با صدای بلندی شکست
چرا زندگی من یه روز خوش نداره
چرا حال خوبم دووم نداره
آنقدر گریه کردم تا کم کم چشام گرم شد و در دنیای بیخبری غرق شدم