سامی
صدای داد و بیداد های حامی یه لحظه هم قطع نمیشد
_بسه دیگه
نگاه پر خشمش رو بهم دوخت
حامی_بس نیست………ما باید بدونیم چی شده…….رستا جواب هیچ کس رو نمیده….به البرز زنگ زدم میگه از دیشب که برگشته از اتاق بیرون نیومده تو هم دیشب خونه نیومدی….
نفسی گرفت
حامی_البرز و متین ربطش میدن به برگشتن باباش ولی من خر نیستم…..یه اتفاقی بین شما افتاده که حال هیچ کدومتون خوب نیست……….رستا دیشب دیر رفته خونه حالشم اصلا خوب نبوده
جلو اومد کنارم نشست
با لحن آرومتری گفت
حامی_حرف بزن………بگو چی شده
العان نباید نگرانش بشم
پس چرا وقتی گفت دیر رفته خونه نگران شدم و ضربان قلبم بالا رفت؟
از جام بلند شدم
عکس ها رو از داخل کشوی میزم بیرون آوردم
روی میز انداختمشون و از پشت دندون های کلید شدم قریدم
_خیلی دوست داری بدونی چیشده اینارو نگاه کن ……..هر کسی جای من بود با دیدن این چیزا میکشتش مثل من با یه تو دهنی بیخیال نمیشد
مبهوت نگاهش رو از عکس ها گرفت
حامی_دست روش بلند کردی؟
جوابی ندادم که با عصبانیت از جاش بلند شد
یقه پیرهنم رو چنگ زد و پر حرص گفت
حامی_آره؟ زدیش؟
عصبی تر از قبل دستش رو از یقم جدا کردم
یکم به عقب هولش دادم
با صدای نسبتا بلندی گفتم
_اصلا آره زدم……خوب کردم که زدم………..کسی که خیانت میکنه باید بمیره
از شدت خشم نفس نفس میزدم و قفسه سینم به شدت بالا و پایین میشد
پوزخندی زد گفت
حامی_یادمه میگفتی هیچ کس حق نداره دست روش بلند کنه،حالا با افتخار میگی خوب کردی زدیش؟………میدونی چیه….رستا نباید بمیره…تو باید بمیری…
عکس ها رو محکم به سینم کوبید
حامی_کسی باید بمیره که برادر خودش رو از غریبه تشخیص نمیده………خاک بر سر رستا که هیچ وقت نفهمید تو لیاقت خوبی هاشو نداری……..خاک بر سر من که تو برادرمی
منتظر جواب من نشد و با قدم های بلند از اتاق خارج شد
جوابی نداشتم بدم
به معنای واقعی کیش و مات شدم
نگاه مبهوتم رو به عکس هایی که حالا روی زمین ریخته بودن دوختم
یکی از عکس ها رو برداشتم و گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم
وارد گالری شدم و عکس مورد نظرم رو پیدا کردم
با مقایسه عکس ها زانو هام لرزید و روی زمین سقوط کردم
حامی راست میگفت
پسری که توی عکس پشت به دوربین ایستاده حامی بود
و من چی کار کردم………
نگاه اشکیش یک لحظه از جلوی چشمم کنار نرفت
حرفش توی سرم زنگ زد
《امیدوارم روزی که فهمیدی باهام چیکار کردی برای پشیمونی خیلی دیر نباشه》
کاش لال میشدم و اون حرف ها رو بهش نمیزدم
کاش میمردم و روش دست بلند نمیکردم
کاش میشد بهش زنگ بزنم
دلم میخواد بهش بگم غلط کردم……..بگم ببخشید…….بگم هر کاری بگی میکنم فقط ببخش منو
ولی روم نمیشه
وقتی فکر میکنم دنیا رفت پیشش ولی اون به حرفهام گوش داد و من حالا اینجوری باهاش رفتار کردم قلبم تیر میکشه
درمونده سرم رو میون دستام گرفتم
کاش ببخشه منو
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
نگاهی به چهره نگران آوا انداختم
آوا_حرف نمیزنی باهام؟
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم
_چی بگم؟
آوا_بگو چی شده
_نمیدونی؟
آوا_چرا میدونم…..ولی نمیدونم تو که همه چیز رو به سامی میگفتی چرا با حتمی بیرون رفتنت رو بهش نگفتی
نگاهم رو از آوا گرفته و به پنجره باز اتاقم دوختم
_چون رفته بودیم تا براش کادو بگیرم…….تولدش شنبست ولی من جمعه براش مهمونی گرفتم
دقایقی توی سکوت گذشت
_آوا؟
لبخند مهربونی زد
آوا_جان آوا؟
نگاهم به دیوار روبهرو بود
_یادته وقتی ناصرالدین شاه سارای گرجی رو از جلوی چشم جیران با خودش برد شکار جیران به گلنسا چی گفت؟
صدام از بغض میلرزید و دست خودم نبود که چشمام پر اشک شد
آوا_اینجوری نکن با خودت داغون میشیا
بی اهمیت ادامه دادم
_گفت….ببین…ببین که عبرت بگیری……ببین که لاف عشق زدن و عهد شکستن چقدر آسونه…..میگفت تا آخر عمر غم خوارمه حالا سوگولیشو از این در میبره که غمدارم کنه
قطره اشکم روی گونم چکید
_حالا حکایت منم همینه فقط یکم فرق میکنه……….حالا تو ببین…….تو ببین که عبرت بگیری………ببین که لاف عشق زدن و عهد شکستن چقدر آسونه………قسم میخورد دستی که روم بلند بشه رو میشکنه حالا خودش روم دست بلند کرد
دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق هقم رو آزاد کردم
دلم خیلی گرفته بود
توی آغوش آوا فرو رفتم و گریم شدت گرفت
حس میکردم به زور نفس میکشم
حالم اصلا خوب نبود
یکم که آروم تر شدم از آغوشش بیرون اومدم
آوا_بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره؟
حس میکردم به این هوای تازه نیاز دارم
بخاطر همین بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم
هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم
صدای جیغ آوا و بعد داخل شدن بقیه رو شنیدم ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم
انگار یه وزنه سنگین روی چشمام بود
کم کم صدا ها دور تر شد و بعد دیگه چیزی نفهمیدم