رمان قانون عشق پارت ۴۲

4.3
(16)

آرش_چرا هر موقع میای اینجا اعصاب نداری؟

اصلا حوصله یاوه گویی هاش رو نداشتم

از کنارش رد شدم و حین رفتن به سمت پارکینگ گفتم

_خیلی حرف میزنی

با سرعت خودش رو کنارم رسوند و گفت

آرش_برای مسابقه اومدی؟

کوتاه جواب دادم

_نه

وقتی دید حوصلش رو ندارم دیگه چیزی نگفت

با رسیدم به پارکینگ منتظر شدم تا سوئیچ ماشینم رو بیاره

سوئیچ ماشین رو که آورد ازش گرفتم و به سمت ماشینم رفتم

در ماشین رو باز کردم و کیفم رو داخل ماشین انداختم

خواستم خودم هم سوار بشم که جلو اومد و در ماشین رو بست

آرش_کجا؟ همینجوری میخوای بری؟

کلافه به سمتش برگشتم

_چی میگی؟

با لحن جدی گفت

آرش_یا لباس هات رو میپوشی یا نمیزارم بری

چشمام رو محکم بستم

_بیخیال من میشی؟

در ماشین رو بست و سوئیچ رو از دستم گرفت

آرش_نه بیخیال نمیشم چون میدونم یه بلایی سر خودت میاری

دیگه واقعا کلافم کرده بود

_حوصله ندارم لباس عوض کنم

رفت و از روی صندلی عقب ماشین کلاهم رو آورد

کلاه رو سمتم گرفت و گفت

آرش_حداقل اینو بزار سرت

کلاه رو ازش گرفتم

_باشه ولی توهم هرکسی بهت زنگ زد نمیگی من اینجام

سوئیچ رو از دستش چنگ زدم و سوار ماشین شدم

کلاه رو روی سرم گذاشتم و به سرعت از پارکینگ جاری شدم

فلشم رو از داخل کیفم درآوردم و به ماشین وصل کردم

انگار آهنگ ها هم با حال اینروز هام یکی شده بودن

صدای ظبط رو زیاد کردم و فقط روندم

انگار میخواستم تمام حال بدم رو روی پدال گاز خالی کنم

(ببار چشم من ببین چه سیرم ازت

ببین چه روزی ازم سیاه کردی فقط

تو اون شب بن‌بست که بغض کرد و شکست

شبی که ساکشو بست نگاه کردی فقط

گذاشتی راحت ازت جدا شه دلم

بسوز خوبه بسوز کمت نباشه دلم

ببار این تازه روز های خوب توعه

شبی که میبینی دم غروب توعه

از اون خزون چخبر

از آسمون چخبر

از اون دوتا چشم پر از جنون چخبر

رهایم کن_محسن چاوشی)

بعد از یک ساعت ماشین رو نزدیک پارکینگ نگه داشتم

کتف چپم تیر میکشید و گوش کردن به اون آهنگ ها حالم رو بد‌تر می‌کرد ولی توان رد کردنشون رو هم نداشتم

به شدت نفس‌نفس میزدم

با دست راستم کتف چپم رو ماساژ دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم

در ماشین باز شد و بعد صدای عصبی آرش بود که توی گوشم پیچید

آرش_این چه وضع رانندگیه؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟

سرم رو از روی فرمون برداشتم و به صندلی تکیه دادم

زبونی روی لبهای خشک شدم کشیدم

_خیلی حرف میزنی

سری به تأسف تکون داد

آرش_نگاش کن رنگش شده عین گچ دیوار ولی زبونش کوتاه نمیشه……صب کن برم یهچیزی بیارم بخوری فشارت افتاده

آرش که دور شد پاهام رو از ماشین آویزون کردم و یهطرفی نشستم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

حامی

بعد از زنگی که البرز زد و گفت که رستا بی‌خبر رفته و گوشیش رو هم جواب نمیده به سمت خونه رستا رفتم

پیششون که رسیدم آوا و آراد هم بودن

_به همه جا زنگ زدید؟

آراد_هرجایی که به ذهنمون می‌رسید و زنگ زدیم‌ ولی خبری ازش نیست

سری به تأسف تکون دادم

حدس میزدم کجا رفته

فقط من و سامی خبر داشتیم که وقتی حالش خوب نیست یا میره بام یا میره پیست آفرود

خواستم به آرش زنگ بزنم که آوا گفت

آوا_حامی تو هم بهش زنگ بزن اون همیشه تلفن تو و سامی رو جواب میده

بدون هیچ حرفی شمارش رو گرفتم

چیزی به قطع شدنش نمونده بود که صدای خستش توی خونه پیچید

رستا_جانم؟

به بقیه اشاره کردم ساکت باشن

_سلام کجایی؟

رستا_اول گوشی رو از روی بلندگو بردار تا بگم کجام

احتمال اینکه بفهمه گوشی رو روی بلندگو گذاشتم رو می‌دادم

گوشی رو از روی بلندگو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم

_بگو

رستا_اومدم پیست

_لابد با اون حالت پشت فرمون هم نشستی؟

رستا_نیومدم اینجا که قدم بزنم

_بیام پیشت با هم حرف بزنیم

با کمی مکث جواب داد

رستا_بیا……..‌ولی تنها بیا

_باشه بمون همونجا میام

باشه آرومی گفت و گوشی رو قطع کرد

از جام بلند شدم و به سمت در حرکت کردم

البرز و متین هم دنبالم اومدن

با غیض به سمتشون برگشتم

_شما کجا؟

البرز اخمی کرد و گفت

البرز_مثل اینکه خانوادش ماییم

خواستم جوابش رو بدم که عمو حامد زودتر از من گفت

حامد_بیایین کنار ببینم……….فعلا که فقط جواب یه نفر رو داده اگه میخواست شما رو ببینه جوابتون رو می‌داد

به سمت من اومد و روبه‌روم ایستاد

سنش خیلی زیاد نیست ولی بازم قدش بلنده

حامد_تو برو حامی……….از حالش هم بهم خبر بده

سری تکون دادم و با خداحافظی کوتاهی از خونه خارج شدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x