رمان قانون عشق پارت ۴۳

4.7
(18)

چون رستا ماشین برده بود با اسنپ رفتم

ماشین که جلوی ورودی پیست نگه داشت هزینه رو آنلاین پرداخت کردم و پیاده شدم

نگاهی به پیست انداختم و با دیدن پیست خالی به سمت اتاق آرش رفتم

از پارکینگ رد شدم و چند تقه تسبتا محکم به در زدم

با شنیدن صدای بفرماییدش در رو آروم باز کردم و وارد شدم

رستا روی یکی از مبل ها نشسته بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده‌بود

چشمای بستش رو با شنیدن صدای در آروم باز کرد و نگاه خسته‌ای بهم انداخت

این حالش قلبم رو به درد می‌آورد

رستا عین یه خواهر برام عزیزه و دیدن این حالش حالم رو بد میکرد

بعد از احوالپرسی کوتاهی با آرش کنار رستا نشستم

آرش بیرون رفت تا ما راحت باشیم

نگاهی به چهره خسته‌اش انداختم

همچنان توی سکوت نگاهش میکردم

دستش رو بالا آورد و شروع کرد به ماساژ دادن کتف چپش

اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست

_خوبی؟

رستا_خوبم

ولی صدایی لرزونش این حرف رو نمیزد

_نگام کن

سرش رو با مکث به سمتم برگردوند

_چیشده؟

نفس عمیقی کشید

رستا_چیزی نشده………گفتم که خوبم

سری تکون دادم

_پس پاشو بریم

سری تکون داد و از جاش بلند شد

کیفش رو روی دوشش انداخت و با هم از اتاق خارج شدیم

بعد از خدافظی از آرش از پیست بیرون رفتیم

رستا_ماشین آوردی؟

_نه نیاوردم

جلوی ماشین شوییچ رو سمتم گرفت

رستا_تو بشین

میدونستم حالش خوب نیست بخاطر همین بی حرف سوئیچ رو ازش گرفتم

توی ماشین نشستیم

دلم میخواست یه جای آروم حرف بزنیم پس روندم سمت بام

خودش ظبط رو روشن کرد و سرش رو به شیشه تکیه داد

اهنگ خیلی غمگینی بود

خواستم آهنگ رو عوض کنم که نذاشت

رستا_بزار بمونه

بعد از یک ساعت و نیم ماشین رو پارک کردم

همزمان از ماشین پیاده شدیم

رستا کمی جلو رفت

باد خنکی که وزید باعث شد دستاش رو بغل بگیره

_سردته؟

رستا_نه

جلو رفتم و کنارش ایستادم

_تا کی میخوای حال خودتو بد کنی رستا

به سمتم برگشت و نگاهم کرد

رستا_حرفاش خیلی برام گرون تموم شد………خیلی

چیزی نگفتم

درواقع چیزی نداشتم که بگم

دوباره به روبه‌رو خیره شد

رستا_حامی من خودم میدونم کار کیه…..ولی به این فک میکنم که اگه بفهمه چیکارکرده چه واکنشی داره

_داره دیوونه میشه

دوباره نگاهم کرد

رستا_مگه فهمیده؟

سری تکون دادم

_آره

پوزخندی زد که خیلی خوب متوجه تلخیش شدم

_مهمونی رو کنسل میکنی؟

کوتاه جواب داد

رستا_نه

_یعنی چی نه؟

رستا_یعنی اینکه مهمونی برگزار میشه ولی بدون من

_چیکار میخوای بکنی؟

‌کلافه گفت

رستا_گفتم چیکار میخوام بکنم…….تو هم بیخیال این بحث بشو

دیگه چیزی نگفتم

هدف اصلیم این بود که درباره عمو حامد باهاش حرف بزنم که خودش راهم رو باز کرد

رستا_حامی میدونی توی این همه حال بدم دلم به چی خوشه؟……………به اینکه بابام برگشته….اینکه اگه سامی هم برگرده میتونم پشت بابام وایسم بگم من تنها نیستم،بابام هست

_پس چرا نمیزاری بهت نزدیک بشه

بغض توی صداش کاملا واضح بود

رستا_دلخورم…….هیچ کدومشون توی روز های سختم نبودن……..حامی،بااینکه باهاش بد حرف زدم ولی دلم میخواد……..دلم میخواد بیاد پیشم ……نازمو بکشه،پشتم باشه

دستاش رو گرفتم

_یعنی اگه بیاد جلو کوتاه میای

رستا_آره….کوتاه میام

بعد از زدن این حرف بغضش ترکید

دستم رو پشت شونش گذاشتم بغلش کردم

گریش شدت گرفت

دستم رو آروم روی کمرش به حرکت درآوردم

رستا_حامی دلم بچگیم رو میخواد………دلم میخواد به عقب برگردم و هیچ وقت نزارم پای سامی تو زندگیم باز بشه………..بدجور شکستم……..بدجور بریدم

هیچ راهی برای آروم کردنش به ذهنم نمی‌رسید

یکم که گریه کرد آروم شد

نزدیک به یک ساعت اونجا موندیم و بعد به سمت خونه حرکت کردیم

ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم

به سمت آسانسور رفتیم

زنگ در رو که زدیم آوا در رو باز کرد

اول رستا رو بغل کرد و بعد از جلوی در کنار رفت تا وارد خونه بشیم

رستا با هیچکس حرف نزد و یک راست به سمت اتاقش رفت

عمو حامد خواست دنبالش بره که صداش کردم

_عموحامد…….یه لحظه میشه صبر کنید

به سمتش رفتم

روبه روش ایستادم

عمو حامد_چیشده؟

وقتی دیدم کسی حواسش به ما نیست با صدای آرومی گفتم

_رستا امروز می‌گفت دلم میخواد بابام عین بچگیام پیشم باشه……..اون دلش میخواد نازش خریدار داشته باشه، اونم بعد از اینهمه سال تنهایی

حامد_یعنی میبخشه

_با کسی قهر نیست فقط یکم دلخوره

دستی به شونم زد

حامد_خوشحالم که توی این مدت تنها نبوده

لبخند کمرنگی زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی از خونه بیرون زدم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

خیلی زودتر از اون چه فکرش رو میکردم جمعه رسید

از صب رفتم ویلایی که اجاره کرده بودم تا کار ها درست پیش بره

نزدیک ساعت ۶ که شد سوار ماشین شدم و رفتم

رفتم بام و بدون اجازه من ذهنم شروع کرد به مرور خاطرات

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

وقتی آوا بهم زنگ زد و گفت کار واجب داره باهام با بی‌حوصلگی به سمت آدرسی که داده بود رفتم

با رسیدنم صدای آهنگ تولد بلند شد

نگاهی به جمعیتی که دعوت بودن انداختم و با خودم گفتم

چقدر جای خالیش توی ذوق میزنه

هر کسی ازم پرسید رستا کجاست گفتم حالش خوب نبود نتونست بیاد

پاکت سیگار و فندکم رو از داخل جیبم در آوردم

به سمت بالکن رفتم

سیگار رو بین لبام گذاشتم ولی قبل از روشن کردنش پشیمون شدم

یاد روزی افتادم که سیگار رو از دستم گرفت و بعد از زدن بوسه کوتاهی روی لبم از قول گرفت دیگه سیگار نکشم

سیگار رو از بین لبام برداشتم و انگشت شستم رو روی لبم کشیدم

چقدر دلم تنگ شده واسه وقتی که با تمام وجودم میبوسیدمش

دلم تنگ شده بود واسه‌ی وقتی که محکم بغلش میکردم………..واسه‌ی وقتی که در جواب ابراز علاقه هام می‌گفت دوست دارم

گوشیمو از توی جیبم در آوردم و وارد گالری شدم

دونه دونه عکس ها رو نگاه میکردم

حامی_خودکرده را تدبیر نیست

به سمتش برگشتم و گوشی رو داخل جیبم گذاشتم

_میشه آنقدر نمک روی زخم نباشی

ابرویی بالا انداخت

حامی_نه نمیشه…….حالام بیا تو میخوان کیک رو بیارن

خواست داخل برگرده که گفتم

_این مهمونی رو کی گرفته؟

به سمتم برگشت

حامی_چیه؟ میخوای ثابت کنی لیاقت اینم نداری؟

_کار رستاست آره؟میخواد بیشتر آتیشم بزنه؟

پوزخندی زد و داخل رفت

من هم بعد از چند دقیقه برگشتم

تا آخر مهمونی فقط تحمل کردم تا برسم به تنهایی خودم و تلافی دستی که روش بلند شد رو سر خودم در بیارم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

وقتی مهمونی تموم شد و برگشتن خونه به حامی زنگ ردم و گفتم که بیاد جلوی در

کنار ماشین ایستاده بودم که در باز شد و حامی بیرون اومد

در ماشین رو باز کردم و جعبه قرمزی که قرار بود امروز با خوشحالی به دست صاحبش برسه رو از روی صندلی عقب برداشتم

جعبه رو سمتش گرفتم

حامی_این چیه؟

_بگیرش ببر بده به صاحبش ………چیزیه که بخاطرش قصه عاشقی و حال خوبمون به بن‌بست رسید

اخم کمرنگی کرد

حامی_کادوشو آوردی؟

سری تکون دادم

حامی_چرا آنقدر خودتون رو عذاب میدی

نفس عمیقی کشیدم

_میدونی چیه حامی  من همیشه دلم شکست ولی دم نزدم……..بدی دیدم ولی دم نزدم……از خانوادم از دوست،رفیق، اشنا حرف شنیدم ، ضربه خوردم ، دلم شکست ، ولی کم نیاورم……..اما امشب یه جوریه حس و حالم……..انگار همه غمای عالم ریخت تو دلم…….انگار ارامش فراریه ازم ……..درمونده شدم . انگار یکی چاقو کرده تو قلبم و با تمام قدرت پیچش میده تو تنم……….امشب اندازهٔ تمام عمرم خستم……..بریدم…….

نفس عمیقی کشیدم

_اگه نمیدی بهش صب با پیک بفرستم

سری به تأسف تکون داد و با خداحافظی کوتاهی ازم دور شد

سوار ماشین شدم و دوباره به سمت بام رفتم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x