اول از دیدنم شکه شد
سعی میکردم نگاهش نکنم ولی از گوشه چشم حواسم بهش بود
تکیه ام رو از کاپوت ماشین گرفتم و به سمت در ماشین رفتم
میخواستم قبل از اینکه دلتنگی سراغم بیاد از اونجا دور بشم
ولی نشد
قبل از باز کردن در با شنیدن صدای گرفتش دستم روی دستگیره در خشک شد
سامی_رستا؟
چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود
به جرعت میتونم بگم تنها آدمیه که اسمم رو آنقدر قشنگ صدا میکنه
توی یه تصمیم خیلی ناگهانی به سمتش برگشتم
با دیدنش انگار قلبم از بلندی سقوط کرد
نمیتونستم نگاهم رو از چشماش بگیرم………چشمایی که غرق خون بود
ولی این چشما هنوزم همهی دنیامه
هنوزم حاضرم برای صاحب این چشما جونمم بدم
چشماش پر حرف بود
میتونستم پشیمونی رو توی چشماش ببینم
برعکس اون روز نحس
به زور نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به سمت ماشین برگشتم
در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه سوار بشم صداش دوباره نگهم داشت
سامی_ببخشید
از درموندگی صداش…………..از لرزشی که میدونستم از خشم نیست بغضم گرفت
این روزگار لعنتی چه بلایی سر ما آورده
کتف چپم باز هم تیر کشید
توی این چند روز هر موقع که بهش فکر میکردم کتف چپم تیر میکشید
مثل حالا
دستم رو مشت کردم تا بالا نیاد و روی کتفم قرار نگیره
دوباره به سمتش برگشتم
اینبار سکوت نکرد
چند قدم جلو اومد
سامی_رس…….رستا، من نمیخواستم…….نمیخواستم اینجوری بشه……..
نمیخواستم به حرفاش توجه کنم
نمیخواستم اگر قرار بود کوتاه بیام آنقدر زود وا بدم
برگشتم تا سوار ماشین بشم
خیلی سریع خودش رو کنارم رسوند و با گذاشتن دستش روی در ماشین مانع شد
سامی_توروخدا یه لحظه صبر کن
با مکث کوتاهی نگاهش کردم
فاصله بینمون از یک قدم هم کمتر بود
سامی_رستا بخدا……به جون خودت که میدونی همهی زندگیمی اون روز نفهمیدم چیشد………با دیدن اون عکس ها دیوونه شدم……….ببخشید……..شرمندتم، تو همه جوره پام وایسادی…اون وقت من…….
از کنارش رد شدم و جلوی ماشین ایستادم
_مهم نیست
دوباره به سمتم اومد
روبه روم ایستاد
دستش رو جلو آورد تا دستم رو بگیره که زود تر دستم رو عقب کشیدم
انتظار این واکنش رو نداشت
شوکه اسمم رو صدا کرد
سامی_رستا
این حرکت ناخواسته بود
بعد از یک دقیقه از بهت دراومد
دستش رو عقب کشید
سامی_یعنی چی مهم نیست؟
زل زدم توی چشماش
_یعنی فراموش کردم……….یعنی دیگه برام مهم نیست
یکم تو چشمام نگاه کرد
سامی_اگه…..اگه مهم نیست چرا دیگه چشمات نمیخنده……….چرا حالت خوب نیست؟
یک قدم جلو رفتم
با لحن عصبی گفتم
_چون بهم یاد دادی هیچ آدمی نمیتونه برای من خوب باشه…………چون کاری کردی هر چیزی که به تو مربوط میشه برام بی اهمیت باشه
نگاه ناباوری بهم انداخت
انگار نمیتونست باور کنه آنقدر بی رحم شدم
سامی_خیلی بی رحم شدی…………خیلی
جلو تر رفتم
انگشتم رو چند بار روی سینش کوبوندم و براز حرص گفتم
_ببین……از منی که زیر پاهای خودت له شدم توقع خوب بودن نداشته باش……… از قلبی که با دستای خودت سوزوندیش انتظار عشق ورزیدن نداشته باش……….. از چشمایی که با حرفای تو خون شدن توقع درخشیدن نداشته باش……….از آدمی که کشتیش….. انتظار نفس کشیدن نداشته باش…….تو با حرفات اون آدم رو کشتی……..همه چیز رو از بین بردی………تو حتی حرمت اون عشقی که یه روزی بینمون بود رو نگه نداشتی
بعد از زدن حرفم عقبگرد کردم و به سمت ماشین رفتم
سوار شدم و بعد از دور زدن خیلی سریع از اونجا دور شدم
صورتم از اشک خیس شد
حس میکردم خیلی تند رفتم
هنوز خیلی دور نشده بودم که قلبم خیلی بد تیر کشید جوری که نتونستم ماشین رو کنترل کنم و مجبور شدم نگه دارم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
هنوز توی بهت حرفاش بودم
فک نمیکردم آنقدر از دستم عصبی باشه
مشتم رو به سنگی که نزدیکم بود کوبیدم
نگاهم که به سنگ کنارش افتاد سریع برش داشتم
سنگ تقریبا بزرگی بود والبته سنگین
مچ دست چپم رو روی زمین گذاشتم و سنگ رو محکم روی دستم کوبیدم
از دردش فریادم بلند شد
سنگ رو دوباره روی دستم کوبیدم و در آخر اون رو کناری انداختم
دستم رو با دست چپم نگه داشتم و به سمت ماشین رفتم
دردش وحشتناک بود ولی یه آرامش عجیبی داشتم
آروم بودم
سوار ماشین شدم و به سمت نزدیک ترین بیمارستان روندم
نگاهی به دستم که حالا توی گچ بود انداختم
با نگاه کردن بهش آرامش میگرفتم
بعد از حساب کردن مبلغ از بیمارستان بیرون زدم
سوار ماشین شدم ولی راه نیافتاده
گوشیم رو برداشتم و توی صفحه چتم با رستا رفتم
مردد بودم ولی در آخر یه ویس براش گذاشتم