رمان قانون عشق پارت ۴۶

4.8
(19)

رستا

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۱ شب بود و من از لحظه‌ای که رسیدم خونه یه نگرانی عجیبی دارم

با صدای پیامک گوشیم از روی پاتختی برش داشتم

نگاهی به صفحه گوشه انداختم

سامی بود

نمی‌خواستم پیامش رو سین کنم

میخواستم از روی صفحه گوشی یکم از پیام رو بخونم ولی چون پیامش ویس بود مجبور شدم وارد صفحه چتمون بشم

چند ثانیه‌ای صبر کردم تا ویس دانلود بشه

ویس رو پلی کردم و حین گوش کردنش چشمام رو بستم

سامی_رستا………..من نمیدونم چجوری میتونم کاری کنم ببخشیم……اصلا نمیدونم منو میبخشی یا نه……..ولی یادته روزی که قسم خودم دست روت بلند نکنم گفتم سرم بره قولم نمیره؟…………..عمل کردم بهش………..به قولی که بهت داده بودم عمل کردم

به اینجای ویس که رسید به سرعت چشمام رو باز کردم و صاف نشستم و به ادامه‌ی ویس گوش کردم

سامی_نمیدونم برات مهمه یا نه ولی……….ولی العان یه آرامش عجیبی دارم………..اما هیچ آرامشی مثل آرامش وقتی که توی بغلم بودی نیست……رستا دلم خیلی برات تنگ شده……….رستا من هیچ وقت فکرش رو نمیکردم یه نفر بیاد تو زندگیم که انقدر برام عزیز باشه………….من هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی برسه که واسه‌ی برگشتنت هر کاری بکنم……………

بغض توی گلوم هر لحظه بزرگ تر میشد

آخر ویس صدای زمزمه آرومش تکون محکمی به قلبم داد

سامی_تو همه‌ی زندگیمی……….دوست دارم

با تموم شدن ویس قطره اشک منم چکید

چی شد که به اینجا رسیدیم

ما دوتا هنوزم حاضریم جونمون رو برای بدیم

چرا اجازه دادیم یه نفر که میدونستیم دشمن با هم بودنمونه اینجوری همه چیز رو خراب کنه

فردا حتما باید پیش مشاور برم

شاید بتونه توی بهتر تصمیم گرفتن کمکم کنه

آنقدر حالم بد بود که زود خوابم برد

صبح ساعت ۷ از خواب بیدار شدم

امروز قرار بود با بابا برم شرکت

همون روز که از پیست برگشتم وقتی بابا اومد توی اتاقم کلی باهاش حرف زدم

گله کردم

همه چیز رو بهش گفتم

بابا هم گفت قول میده دیگه تنهام نزاره

 

بعد از شستن دست و صورتم موهامو بافتم و جلوش رو یه طرفی ریختم

یه آرایش نود روی صورتم نشوندم و به سمت کمد لباسم رفتم

مانتو شلوار ست مشکیم رو که شلوارش بگ بود و پایین مانتوش با سر آستینش نوار طلایی کار شده بود رو با بلیز جذب مشکی پوشیدم

شال و کیف ست سبز و قهوایم رو از داخل کمد در آوردم و با برداشتن وسایلم مورد نیازم از اتاق بیرون رفتم

بابا آماده روی مبل منتظر من نشسته بود

نگاهی بهش انداختم

با اینکه سنش کمی زیاد بود ولی هنوزم خیلی خوشتیپ بود و اون کت و شلوار سرمه‌ای خیلی بهش میومد

لبخندی زدم

_بریم بابا؟

به سمتم برگشت

بابا_بریم بابا‌جان

با هم از خونه خارج شدیم

قرار بود بابا پشت فرمون بشینه

توی ماشین که نشستیم تا شرکت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد

وارد ساختمون که شدیم یکم سر و صدا میومد

وار شرکت شدیم دیدم چند نفر دارم با هم دعوا میکنن

داد زدم

_اینجا چخبره؟

همه در لحظه ساکت شدن

یکی کارمند ها جلو اومد

کارمند_ببخشید خانم یه موضوع شخصی بود

سری تکون دادم و همراه بابا وارد اتاق شدیم

بعدا از دوربین ها نگاه میکردم که چخبره

یکم که گذشت به سمت گاوصندوق رفتم

درش رو باز کردم و پوشه قرمز رنگ رو درآوردم

سمت بابا رفتم و پوشه رو روی میز جلوش گذاشتم

_اینم امانتی هایی که پیشم بود

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x