رمان قانون عشق پارت ۴۷

4.8
(15)

لبخندی زد

بابا_پس به خوب کسی سپردمشون

به پشتی مبل تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدن

_تا موقعی که از اون خونه بیایم بیرون همیشه استرس داشتم یه وقت اینا رو نبینن ولی وقتی از اونجا رفتیم خیالم راحت بود که دیگه کسی نمیبینه

نگاهی به اسناد انداخت

بابا_هیچ وقت نگاهشون کردی ببینی چی هستن؟

شونه‌ای بالا انداختم

_نه واقعا

پوشه رو روی میز گذاشت و گفت

بابا_اینا همش مال شماهاست بزارشون تو گاوصندوق………پیش خودتون باشه بهتره

سری تکون دادم و از جام بلند شدم

پوشه رو برداشتم و داخل گاوصندوق گذاشتم

درش رو قفل کردم و دوباره به سمت بابا رفتم

کنارش نشستم

_بابا؟

بابا_جانم؟

_من میخوام شرکت رو دوباره به خودتون برگردونم

اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست

بابا_اینجا مال خودته

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

_ولی من دیگه نمی‌خوام توی شرکت کار کنم………میخوام اگر قرار باشه کار کنم طراحی کنم و طرح ها رو برای شرکت بیارم

سری تکون داد و جدی گفت

بابا_نمیخوام اذیت بشی…….اگه واقعا دوست نداری کار کنی مشکلی نیست

بوسه محکمی روی گونش زدم

_مرسی

تا بعد از ظهر چیز هایی که بابا نمی‌دونست رو بهش گفتم و قرار شد از فردا بابا بیاد شرکت

قبل از رفتن وسایلی که داخل گاوصندوق داشتم رو برداشتم تا با خودم به خونه ببرم

از داخل گاوصندوق گوشیم رو که پشتش الماس های سفید وصورتی کار شده بود رو با ساعت هام برداشتم و با هم از شرکت بیرون زدیم

به خونه که رسیدیم متین و البرزهم تازه به خونه رسیده بودن و هنوز لباس عوض نکرده بودن

خواستم برای تعویض لباس هام به سمت اتاقم برم که صدای زنگ در به سمتش رفتم

از چشمی در نگاه کردم و قبل از باز ‌کردن در روبه بقیه گفتم

_اوه اوه…..مادر مهربان تونه

بعد اخمی روی صورتم نشوندم و در رو باز کردم

_سر آوردی؟

ستاره_میخوام بیام تو

_که چی بشه؟

انگار با حرف هام عصبی کردم که من رو کنار زد و وارد شد

با دیدن متین و البرز قیافش رو شبیه بغض یاکریم کرد و به سمتشون رفت

ستاره_آخ من قربونتون برم

خواست بغلشون کنه که با صدای بابا سر جاش خشک شد

بابا_اینجا صحنه تئاتر نیست که نمایش اجرا میکنی

من که تا اونموقع دست به سینه نمایشی که راه انداخته بود رو نگاه میکردم به سمتش رفتم و پوزخندی به روش زدم

_شوهر جونت بفهمه اومدی اینجا عصبی میشه‌ها

هیچ حرفی نمیزد

انگار لال شده بود

به خودش که اومد سمت در رفت قبل از خارج شدنش به سمتش رفتم

روی صورتش خم شدم و با صدای آرومی گفتم

_به پسرت هم بگو بابا و داداشام هنوز نمیدونن دنبالم میاد………اگه فهمن میدونه که چی میشه

پوزخندی زدم و عقب کشیدم

یکم نگاهم کرد و بعد به سرعت از خونه خارج شد

به سمتشون که برگشتم من و پسر ها نگاهی بهم انداختیم و بعد صدای خندمون خونه رو پر کرد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x