قلبم خودش رو محکم به دیواره های سینم میکوبید
نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم و خشک شده زل زده بودم به دسته گل قشنگی که جلوم گرفته بود
پر بود رز های رنگارنگ
بلاخره به خودم اومدم و خیلی آروم توی حلقه دستاش به سمتش چرخیدم
زل زدم توی دریای چشماش
اونم بغض داشت؟
چشمای اونم پر اشک بود؟
اصلا چقدر از آخرینباری که انقدر بهم نزدیک بودیم میگذره؟
حلقه دستاش رو دور کمرم سفت کرد و من رو به سینش چسبوند
دستام رو روی سینش گذاشتم و پیرهنش رو چنگ زدم
سرم به سینش چسبیده بود و ضربان تند قلبش رو که برام حکم زندگی رو داشت میشنیدم
اشک هام روی گونم روون شدن و حق حقم رو آزاد کردم
دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و چونش رو روی سرم گذاشت
سامی_جان……………جان دلم
صداش میلرزید؟
اصلا من العان باید پسش بزنم……..پس چرا دلم نمیخواد ازش جدا بشم؟
دیگه خسته شده بودم از این دوری
دلم میخواست این جدایی تموم بشه
صدای گریم بلندتر شد
بوسهای روی موهام زد که باعث شد سرم رو با مکث بلند کنم
با چشمای اشکی و صورتی خیس به چشماش نگاه کردم
یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و با سر انگشتش اشک هام رو پاک کرد
بوسه ای به پیشونیم زد که تکون محکمی به قلبم داد
سرش رو کمی عقب کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد
سامی_ببخشید زندگیم…………….تو جونمی……..نفسم به نفست بنده………میبخشی منو؟
یکم عقب رفت و دسته گلی که برام گرفته بود رو به سمتم گرفت
سامی_بدون تو انگار یه چیزی کمه…………….رستا……..دوباره قبولم میکنی؟
با مکث چشمای پر آبم رو باز و بسته کردم
لبخند خستهای زد و دستم که روی پیرهنش چنگ شده بود رو گرفت
بوسهای پشت دستم زد و کف دستم رو به قبلش چسبوند
آروم پچ زد
سامی_تا آخر عمرم این قلب فقط واسه تو میزنه
لبخند بی جونی زدم
نگاهم که به دست باند پیچی شدش افتاد لبخند روی لبم خشک شد
_دستت………..دستت رو چر…….چرا باز کردی؟
لبخندش پرنگتر شد
سامی_دلم میخواست محکم بغلت کنم،اونجوری که نمیشد
نگاه بهت زدم رو به چشماش دوختم
_تو روانی
بی حرف فقط نگاهم کرد
زیر حرارت نگاهش دوام نیاوردم و سرم رو پایین انداختم
دسته گل رو جلوم گرفت که با مکث کوتاهی ازش گرفتم
سامی_بریم یا میخوای بمونیم؟
نگاهی به دور و برم انداختم و با دیدن سالن خالی ابرو هام از تعجب بالا پرید
با صدای سامی به سمتش برگشتم
سامی_دنبالش نگرد خودم فرستاده بودمش
اخمی کردم خواستم حرفی بزنم که زود تر گفت
سامی_نزن منو قرار بود عصبیت کنه تا از سر میز بلند بشی
پشت چشمی نازک کردم کا صدای خندش بلند شد
گونم رو بوسید
با هم از کافه خارج شدیم و به نگاه های معنی دار محمد هم توجهی نکردیم
توی ماشین نشسته بودیم و من بی هیچ حرفی به دسته گل که روی پام گذاشته بودم نگاه میکردم
سامی_رستا؟
نگاهش کردم
_هوم؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره به مسیر نگاه کرد
سامی_امشب یه مهمونی دادم
با تعجب نگاهش کردم
_ولی من که چیزی پیشم برنداشتم
لبخندی زد
سامی_به آوا گفتم برات بیاره
سری تکون دادم و باشه آرومی گفتم
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و بیرون رو نگاه کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
البرز
گوشی رو از دست بابا گرفتم و کلافه گفتم
_بابا توروخدا کوتاه بیا
آخمش پرنگتر شد
بابا_البرز دخالت نکن گوشی رو بده به من
گوشی رو پشت کمرم بردم
_نمیدن بابا………….بزار یه امشب حال رستا خوب باشه بعدش هر کاری خواستی بکن
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد
بابا_تو چرا العان کاسه داغ تر از آش شدی؟
چند قدم عقب تر رفتم
_هر چی دوست داری بگو ولی من نمیزارم بهش زنگ بزنی