دو آلبوم را نگاه کردیم و این آلبوم آخر است اما هیچ کدام به دلم ننشست
صفحات آخر بود که با دیدن عکس یه رینگ ساده که چیزی رویش به لاتین حک شده بود دستم از حرکت ایستاد
زیبا ترین حلقهای بود که دیدم
نگاهی به سامی کردم و مخاطب قرارش دادم
_قشنگه،نه؟
نگاه دقیقی به عکس داخل آلبوم انداخت و کم کم چشمانش برق زد
میدانستم جلوی خود را میگیرد تا لبخند نزند
سری تکان داد و آرام گفت
سامی_خیلی قشنگه…………..بگم بیاردشون؟
سری تکان دادم و او آقای علوی را صدا زد
علوی سریع به سمتمان آمد و روبه سامی گفت
علوی_چیزی مد نظرتونه؟
سامی عکس را از داخل آلبوم نشان داد و گفت
سامی_این حلقه ها رو اگه میشه بیارید لطفا
علوی سری تکان داد و با چشم کوتاهی دور شد
خیلی زود با حلقه های درون دستش برگشت و آنها را روی میز گذاشت
علوی_بفرمایید
حلقه ها را درون دستمان انداختیم
دست هایمان را کنار هم گرفتیم و چشم های هر دویمان برق زد
خیلی زیبا بود
با صدای سامی نگاه از دستهایمان گرفتم و نگاهش کردم
سامی_دوسش داری؟
با لبخندی که از صورتم جدا نمیشد سری تکان دادم و آرام گفتم
_خیلی
حلقه ها را سر جایش گذاشتیم
آقای علوی روبه رویمان نشست
علوی_هر چیزی که بخواین روی حلقه براتون حک میکنیم
سامی سری تکان داد و نگاه منتظرش را به من دوخت
علوی کوتاه گفت
علوی_تا شما فکراتون رو بکنید من برمیگردم
و از ما دور شد
کمی مکث کردم و بعد یک تکه کاغذ کوچک به همراه خودکار از داخل کیفم بیرون آوردم
رویش کلمهCaptiva amoris (اسیر عشق به لاتین) را نوشتم
اسم هایمان را هم به انگلیسی نوشتم و نگاهم را به سامی که خیره نگاهم میکرد دادم
_تاریخ رو تو بگو
کمی فکر کرد
سامی_چند تا گزینه بگو از بین اونا انتخاب کنم
سری تکان دادم
_تاریخ آشناییمون،تارخ اعترافمون،تاریخ عقد
کمی فکر کرد و بعد آرام گفت
سامی_تاریخ اعترافمون
لبخندم پرنگ شد و تاریخ را روی کاغذ نوشتم
۲۳ خرداد
تاریخ های مهمی که هرگز فراموش نخواهم کرد
کمی بعد آقای علوی آمد و بعد از توضیح دادن اینکه اسم و تاریخ پشت حلقه باشد و Captiva amoris جلوی حلقه ها از گالری بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم و سامی من رو به خونه رسوند و خودش رفت
بابا و پسر ها برای نهار خونه اومدن و دوباره برگشتن شرکت
ساعت ۴ عصر بود و میخواستم اول دوش بگیرم و بعد آماده بشم
لیوانی آب خوردم و به سمت اتاقم رفتم
جلوی در اتاق بودم که زنگ خانه به صدا در آمد
به سمت در رفتم و از چشمی در نگاهی به بیرون کردم
با دیدن سامی ابرو هایم از تعجب بالا پرید و در را آرام باز کردم
_سلام……………اینجا چیکار میکنی؟
کمی نگاهم کرد و بعد با لهن مظلومی گفت
سامی_نیام تو؟
از خجالت سرخ شدم و سریع از جلوی در کنار رفتم
_چرا……….چرا بیاتو
لبخندی زد و حین وارد شدن گونم را بین دو انگشتش گرفت و محکم فشرد
سامی_خب حالا چه فورا هم قرمز میشه
دستم را روی گونم گذاشتم و رو به او که حالا درحال رفتن به سمت مبل ها بود غر زدم
_لپم رو نکش دردم میاد
به سمتم برگشت و با لبخند چشمکی زد
سامی_مال خودمه دوست دارم بکشم
پشت چشمی نازک کردم و به سمت آشپزخانه رفتم که صدای خندهاش بلند شد
پشت کانتر ایستادم و حین ریختن چای درون لیوان با صدای بلند گفتم
_چیشده بیخبر و یهویی اومدی
سینی را برداشتم و از آشپز خانه خارج شدم
سامی_مامان از خونه بیرونم کرد
با چشمانی گرد شده چای را مقابلش گذاشتم
_یعنی چی بیرونت کرد؟
خنده آرامی کرد و گفت
سامی_بیرون که نکرد ولی قرار شده با هم بریم نمیخواد قبل از تو من اونجا باشم
سری تکان دادم و گفتم
_باشه…………..من میرم یه دوش بگیرم بعد آماده بشم هرچی خواستی بردار
از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم
وارد حمام شدم و لباس هایم را یکی یکی بیرون آوردم
نزدیک به یک ساعت حمامم طول کشید
شیر آب را بستم و حوله تنپوشم را برداشم و پوشیدم
از حمام بیرون رفتم اما با دیدن سامی که روی تخت نشسته بود از ترس جیغ خفهای کشید و چند قدم عقب رفتم
انتظار دیدنش را نداشتم که ترسیدم
نگاهش که به من افتاد چند لحظه فقط نگاهم کرد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
سامی
نگاهم از بالا تا پایینش را برانداز کرد و بر روی قفسه سینه سفیدش قفل شد
پشت گوش هایم داغ شد و آب دهانم را پرسر و صدا بلعیدم
نفس هایم تند شده بود که به سرعت از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم بستم
اگر کمی دیگر آنجا میماندم احساساتم کار دستم میداد
هر روزی که میگذشت کنترل خودم در برابر خواستنش مشکل تر میشد
سعی کردن نفس هایم را منظم کنم
به سمت آشپزخانه رفتم و لیوانی آب خنک خوردم تا کمی از آتش وجودم خاموش شود