رمان قانون عشق پارت ۸۰

3.8
(32)

نمی‌داند چگونه خود را به بیمارستان می‌رساند

آنقدر نگران است و حالش خراب که حتی فراموش می‌کند با حامی تماس بگیرد

تا خود بیمارستان اشک میریزد

اختیار اشک هایش دست خودش نیست

تازه به حالی خوب رسیده بودند

ماشین را با عجله جلوی بیمارستان پارک می‌کند و پس از برداشتن کیفش حیران پیاده می‌شود

ماشین را قفل می‌کند و با اشک طول حیاط بیمارستان را میدود

وارد بیمارستان می‌شود و با نفس نفس جلوی پذیرش می‌ایستد

_سا…………سامین جواهریان………..اینجاست؟

شاید همچان امیدی در دلش روشن است که جمله‌اش سوالی بود

پرستار با دیدن چهره خیس از اشک دخترک شوکه می‌شود

اما با شنیدن نامی که او به زبان آورد جرقه‌ای در ذهنش زده شد

پرستار_همون آقایی که ماشینشون رفته ته دره؟

حواسش به حال دخترک نیست که این سوال را میپرسد؟

لحظه‌ای جلوی چشمانش سیاه می‌شود

دستش را بند پیشخوان می‌کند و اشک‌هایش سرعت می‌گیرند

همسرش

تنها عشق زندگی‌اش به ته دره افتاده‌است و این یعنی تا پای مرگ رفتن

درد قلبش بیشتر می‌شود اما با زحمت خود را سرپا نگه می‌دارد

با صدای پرستار نگاهش می‌کند

پرستار_خانوم حالتون خوبه؟

با خود فکر می‌کند

حتما اشتباهی شده است

شاید یک تشابه اسمی

باید با چشمان خودش ببیند

_حال…………..حالش خوبه؟…………ک……….کجاست؟

پرستار_بردنشون اتاق عمل………….طبقه بالا انتهای راهرو

با عجله به سمت پله‌ها می‌رود

پله‌ها را دوتا‌یکی طی می‌کند و تا انتهای راهرو میدود

با نفس‌های منقطع جلوی درب شیشه‌ای اتاق عمل می‌ایستد

باید از حال همسرش باخبر شود

دستی به صورتش میکشد و پس از کمی مکث چند تقه کوتاه به در می‌زند

کمی بعد پرستاری پوشیده در لباس‌های اتاق عمل بیرون می‌آید

پرستار_بله؟

نفسی می‌گیرد

از جوابی قرار است بشنود میترسد

_س……………..سامین جواهریان…………….اینجاست؟

پرستار کمی مکث میکند

از حال دخترک پیداست که قطعا همسری که به او اطلاع دادند به بیمارستان بیاید اوست

جواب میدهد

پرستار_بله،اما برای اطلاع از وضعیتشون باید تا تموم شدن عملشون صبر کنید

و مجدد وارد اتاق عمل می‌شود

دخترک بر روی صندلی‌ها آوار می‌شود

چاره‌ای جز صبر کردن ندارد

زبانی بر روی لبهای خشک‌شده‌اش می‌کشد و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه میدهد

اشک‌هایش باز هم بر روی صورتش راه میگیرد

تازه حواسش به بی‌خبر بودن حامی جمع می‌شود

موبایلش را از داخل کیفش بیرون میآورد

شماره حامی را می‌گیرد و آن را کنار گوشش می‌گذارد

کمی بعد صدایش در گوش‌های زنگ زده‌اش می‌پیچد

حامی_رستا پشت فرمونم الان خودم بهت زنگ میزنم

با وحشت به حرف می‌آید

الان بیشتر از همیشه تنهاست و به حضور او نیاز دارد

رستا_نه حامی تروخدا قطع نکن

از صدای پر از خواهش دخترک متعجب می‌شود

چه شده‌است که دخترک اینگونه اشک میریزد

با نگرانی ماشین را کناری میکشد

حامی_رستا چیشده؟

اشک‌هایش سرعت می‌گیرد و نگاهی به درب شیشه‌ای که روی آن به رنگ قرمز نوشته‌ شده‌است‌ اتاق عمل می‌اندازد

رستا_بیا بیمارستان………….تروخدا زود بیا

حالش دست خودش نیست

حتی اخیار حرف‌هایی که می‌زند را هم ندارد

حامی با فهمیدن حال دخترک ترجیح می‌دهد نگرانی که وجودش پیچیده است را تا رسیدن به بیمارستان کنترل کند

حامی_باشه………….باشه رستا یه دیقه گریه نکن…………لوکیشن بفرست من همین الان میام

با گریه باشه کوتاهی می‌گوید و پس از پایان دادن به تماس لوکیشن دقیقی برای حامی ارسال می‌کند

تلفن را داخل کیف برمی‌گرداند و با جک کردن دستانش بر روی زانویش سرش را بین دست‌هایش می‌گیرد

با فشردن لب‌هایش بر روی هم سعی در خفه کردن صدای هق هقش دارد

یک ساعتی که حامی در خیابان ها با سرعت به سمت بیمارستان می‌راند را همانجا می‌نشیند و اشک میریزد

مدام خواب وحشتناکی که دیده بود در سرش تکرار می‌شود

دخترک با شنیدن صدای پایی لایه پلک های پف کرده‌اش را باز میکند

نگاه سرخش را به چشمان نگران و بهت زده حامی میدوزد

دیگر اشکی برای ریختن ندارد

حامی با دیدن حال وخیمش کنار پایش زانو میزند

حامی_چیشده رستا؟…………..چخبره اینجا؟،این چه حال و روزیه؟

زبانی بر روی لبهای ترکخورده‌اش میکشد و با صدای گرفته و خش دارش می‌گوید

_سامی تصادف کرده………………ماشینش رفته ته دره………….‌‌‌

و باز هم اشکش میچکد

کم کم صدای هق هقش بلند می‌شود

حامی از جلوی پایش بلند می‌شود و کنارش بر روی صندلی می‌نشیند

دستش را دور شانه‌های لرزانش حلقه می‌کند و به آغوش میکشدش

آرام کمرش را نوازش می‌کند

حامی_هیش……………….چیزی نیست، خوب میشه……………..کجا بردنش؟

دخترک لرزان در آغوش برادرانه‌اش هق می‌زند

رستا_بردنش اتاق عمل

در همان لحظه درون اتاق عمل دکتر آخرین چسب را بر پیشانی مرد می‌زند و با خستگی از اتاق عمل بیرون می‌رود

این دومین بیمار امروز است که به دلیل تصادف به کما می‌رود

با خروجش از آنجا دخترک از آغوش حامی بیرون می‌آید و با سرعت به سمت دکتر می‌رود

حامی هم درست پشت سرش می‌ایستد

دخترک حال خوبی ندارد که حامی می‌پرسد

حامی_حالش خوبه دکتر؟

دکتر با مکث نفسش را بیرون میدهد

و نگاه کوتاهی به دخترک که با وحشت به دهان او چشم دوخته است می‌اندازد و می‌گوید

دکتر_فعلا براش دعا کنید……………..ضربه‌ای که به سرش خورده زیاد بوده و متأسفانه…………………رفت توی کما

 

نفسش بند می‌آید

با درد وحشتناکی در قفسه سینه‌اش می‌پیچد دستش بر روی قلبش چنگ می‌شود و با زانو زمین می‌خورد

سامی به او قول داده بود

قول داده بود که شب زود به خانه برگردد اما حالا……..‌‌……….

درد قلبش هر لحظه بیشتر می‌شود

خنده های زیبایی که فقط مختص خودش بود از پیش چشمانش محو نمیشود

آنقدر صحنه های حضور او در سرش می‌پیچد که به ناگهان همه جا سیاه می‌شود

دیگر صدا های دورش را نمی‌شنود

صدای پزشکی که درخواست برانکارد می‌کند و صدای برادری که نمیداند نگران حال کدام باشد و با وحشت صدایش می‌زند خیلی محو هستند

آنقدر محو که کم کم در تاریکی مطلق غرق می‌شود

 

 

به نظرتون چه اتفاقی میافته؟

سامی بهوش میاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
9 ماه قبل

غزل جااان🥲شما رحم کن به این بچه

Sogol
پاسخ به  Ghazale Hamdi
9 ماه قبل

عزیزمن😘
چند روزی کار داشتم وقت نمیکردم بیام رمان بخونم.
چند قسمت رو که نخونده بودم، خوندم،مثل همیشه عالی بود 👌
موفق باشی گلم❤️

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x