نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم که گوشیو نشکنم …
🖤امیر ارسلان🖤
+بنیتا
عزیزم خوبی؟
نمیخوای بیای بیرون؟
صداش گرفته بود
ــ امیر تنهام بذار
بگو اسنات بیاد پیشم
بی حوصله پوفی کشیدم و رفتم سمت مامان و بابا
بابا ــ چیشد امیر ارسلان؟
نگفت چشه؟
نوچی کردم و رو به آسنات ، گفتم
+پاشو برو پیشش ببین چشه
سری تکون داد و رفت …
💜آسنات💜
در زدم و بعد چند لحظه فین فین کنان اومد سمت در
کیلد تو در چرخید و بعد باز شد
دستمو گرفت و کشیدم داخل
حسابی پَکَر بود …
وا رفته لب زدم:
+چیشده بنیتا؟!
نبینمت اینجوری !
سرشو رو شونم گذاشت و گفت
ــ آسنات…
آسنات مهراب باهام سرده
نمیدونم چش شده
دیگه جوابمو نمیده ، یه بار بهش زنگ زدم برداشت بی حوصله جوابمو داد
تو تلگرام بهش پیام دادم سین زد جواب نداد
الان هرچی بهش زنگ میزنم خاموش کرده …
هوفی کشیدم و نشوندم رو تختش
+دیدی زندگی چجوری الکی الکی زد گاییدمون؟
برای عوض کردن روحیش خندیدم و رفتم سمت میزش
طراحیای قشنگ لباس رو میزش خود نمایی میکرد
+واو!
عجب خر هنرمندی!
صدای اروم خنده هاش تو گوشم پیچید و روح و روانمو تازه کرد
مثل خواهر نداشتم دوسش داشتم…
دلیل آشناییم با رستا جون بود …
ــ از کوروش چه خبر؟!
هوفی کشیدم و نشستم رو به روش
+هیچی ، ولش کن
مهم نیست اصلا
از هلیا و کوروشِ تو دانشگاه خبر داری؟
چشماش برقی زد و خندید
ــ من نمیدونم کورشِ بدبخت کور بود رفت این فتنه رو گرفت؟
دختره ی سگ اعصاب ، ریده بود بهمون
یادته؟
+بنیتا چند سال پیش تو پارتی بودیم
خودتم بودی نمیدونم دقت کردی یا نه
فقد اونجایی که …
لبخند غمگینی زد و گفت
ــ فقد اونجایی که کوروش به قلبش اشاره کرد و رو به هلیا گفت همیشگیم
اوهومی گفتم
+هنوزم همیشگیشه
خدا یه عشقی مثل اون دوتا انگل نصیبمون کنه!
ــ آره…
30 دقیقه بعد🚶♀️💔
نگاهاش خیره شون روم باعث میشد معذب بشم
آب دهنمو با صدا قورت دادم
ارباب ــ خببب؟
نمیگی چشه؟
انگشتامو توهم قفل کردن و سرمو بالا گرفتم
نگاهمو تووچشمای سیاهش به گردش در آوردم و به خاطر شناختی که ازش داشتم گفتم
+قول میدین اروم باشین؟
سرشو به نشونه آره تکون داد
+خ..خب
مهراب جوابشو نمیده ، پیاماشم سین زده جواب نداده
هر سه تاشون زدن زیر خنده
ارباب ــ خب اخه این ناراحتی داره؟
رستا مگه من و تو دوسال تموم باهم دعوا نکردیم؟
رستا جون خندید و دستشو رو شونه ارباب گذاشت
امیر ارسلان ــ برو بهش بگو بیاد این مسخره بازیا چیه اه!
آخرین دیدگاهها