به اپن اشاره کردم و گفتم:
+برو اون قلیونو واسم اماده کن معراج
تنباکو رو عوض کن
قدیمی شده ، میسوزونه
بقیه وسایلشم همونجاس تو کابینت
ــ تنباکو چه طعمی؟
موهامو باز کردم و دراز کشیدم رو مبل
+چه میدونم
دو سیب ، آلو جنگلی…
هرچی خودت میخوای!
ابرویی بالا انداخت و بعد اوکی کردنش اومد پیشم
ــ سنگین میکشیا!
چیزی شده؟!
میخواستم باهاش حرف بزنم ولی الان نه …
یک سوم پیکمو بالا رفتم و خیره چشمای سبزش لب زدم
+آبش سرده؟
دودش اذیتم میکنه
ــ نچ ، یخ بریزم؟
اوهومی گفتم ، بعد 5 دیقه دوباره برگشت …
ــ حالت خوبه بنیتا؟
دارم بهت شک میکنم کم کم!
پوک عمیقی بهش زدم و سرمو از پشت خم کردم …
+زنگ بزن بقیه بچه ها بیان
فقط پسرا
اونایی که رل ندارن
حالت چهرشو نمیدیدم ، چشمامو بسته بودم
ــ چی داری میگی!؟
بیان که چی بشه؟
با صدای لرزونم ، طوری که سعی داشتم خودمو کنترل کنم عصبی نشم گفتم
+زنگ بزن بیان معراج …
حوصله کل کل ندارم ، زنگ بزن …
🖤امیر ارسلان🖤
بنیتا کجا رفت اصلا؟
این وقت شب کجا میتونه رفته باشه؟!
به خودم که اومدم فقط من و آسنات تو پذیرایی بودیم
سرشو رو پام گذاشته بود و داشت با موهاش بازی میکرد
+تو خواب نداری؟
ــ نه ، الان خوابم نمیبره
فکرم درگیر بنیتا و مهرابه
یه چیزی این وسط مشکوک میزنه
دیگه حتی نمیخواستم اسم مهرابو بشنوم ، ولی چی مشکوک بود؟!
سوالمو به زبون آوردم ، بلند شد و نگاهشو به چشمام دوخت
ــ مهراب وقتی اومد خونه تون خیلی کلافه و عصبی بود
وقتیَم خواست بره بیرون چشماش سرخ بودن
من دقت کردم
بعضی جاهای ته ریشش برق میزد و زیر چشاش خیس بودن
پس یعنی گریه کرده بود
کسی که خودش بخواد بره ، واسه رفتن انقد ناراحت نمیشه
تا این حد که بخواد گریه کنه!!!
عصبی پسش زدم و پا تند کردم سمت اتاقم
به بالای پله ها که رسیدم بلند گفتم
+من این چیزا تو کَتَم نمیره!
گوه خورد اومد تو زندگی خواهر من
💜آسنات💜
به حدی عصبی بود که نمیشد باهاش حرف زد
شده بود برج زهر ماری که تو کالیفرنیا همه میشناختنش…
چرا تا الان به فکرم نرسیده بود!
چرا …
چرا اونجا همه از امیر ارسلان عین سگ میترسن ولی اینجا کلی رغیب و دشمن داره؟
چرا برخلاف اولین باری که در موردش شنیدم چه اخلاق گندی داره ، تو ایران اخلاقش انقد خوبه؟
یعنی همش به خاطر اینه که کارای خلاف میکنه؟!
با ادمای شاخ و گنده میپره؟!
اگه اینجوریه که منم میخوام خلافکار بشم تا کسی اذیتم نکنه!!!