رمان مادیان وحشی پارت 49

4.8
(8)

تند دویدم وسط خیابون و دستمو واسه تاکسی تکون دادم
به محض رسیدنم به عمارت ، زود آماده رفتن به فرودگاه شدم
تفریح به من نیومده ، فقط باید عذاب بکشم …

نشستم رو صندلی و منتظر به هواپیما هایی که درحال پرواز بودن نگاه میکردم
حوصلم سر رفته بود ، گوشیمو در آوردم و هندزفریمو تو گوشام گذاشتم

﴿میوفته اینورا مسیرت🚶‍♀️
تو که هیچوقت تقصیرت نیست…🤷🏿‍♂️
رفتى که چى؟
پس من چى بیب🥺💔
پس من چى بیب🥺💔
همیشگِیم🥂✨
همیشه این✌🏿💜
قلب پیشت گیر❤🖇
میمونه…⛓️

فقط بگو پس من چى بیب🖕🏿🖤
پس من چى بیب🥺🖇
پس من چى بیب🥺🖇
پس من چی بیب🥺🖇
فقط بگو پس من چى بیب🥺🥂✨
منى که داره رَد میده🤯🖕🏿
از وقتى که🍂🌪
رفتى چشم به در میگه👀🕯
پس من چى بیب😪💔
فقط بگو پس من چى🥺🖤

به دنیا نمیدم تک تک خنده هات😅💙
دیدم نیستن رو لبات اگه نَکِشم کنار😞🍂
با اینکه میدونستم میرم تَهِش هم بگا🚶‍♀️🍃
گفتم برو نه دلیل بیار نه معذرت بخواه😏🤘🏿
شبا ترسیدى زُل بزن از پنجرت به ماه🌃🔭
اگه حال داشتى بعضى وقتا سر بزن به خوابم😓🙌🏿
البته اگه من بخوابم:)))
فقط حداقل یه ساعت😅💔
به دوستت میگى جلوم چیو جمع کنه؟🔪😑
تو که آمارت روئه میخواس کیو خَر کنه🙄🌵
راستى چند روز دیگه ۲۸مه🙃
منم این شراب ۳ ساله رو میخورم کُلشو💦:)
سلامتیتو هرکى پرسید ازم میگم بی تو اَم اوکی
ولى میدونن جُکه😅💔
فقط بگو از چیش اومد خوشت😄🖕🏿
مگه میتونه منو از یادت ببره؟🥲😪
عمراً اگه توو بقلش خوابت ببره🙇🏻‍♀️☁
لب ساحل ۵ صبح🌊
همه روزا رو حفظم اگه یادت رفته تو🌀😮‍💨
دلت اگه باز شکسته شد🥺💔
چِشت ع نگاهش خسته شد🤷🏿‍♂️🍃
داشتى میفتادى بیا🚶‍♀️
میتونم نگیرم مگه آخه دستتو🙌🏿🖇
بدِ آره بعدِ تو و🥂💙
بدِ آره بعدِ تو و🥂💙
اینم آخرین کادوى ولنتاینِ من به تو🧸❤

بودى قُول میدادم قَدرِتو بدونم👫🏿🤝🏿
همه بعدِ تو یه جورن🖕🏿🤎
اینم فرق تو یه دونست
فرشته ى تُخس شیطونمى🙃
گولم میزنى مثِ اِچ تو رَگی🩸
سخت ترکت ولى بتونم میمیرم❤️‍🩹
چون هیچ جاى دنیا نیست عشق زورَکى🚶‍♀️🖕🏿
نمیخواستم قلبتو بشکونم هیچوقت💔🤷🏿‍♂️
بگو چى شد پس رفیق نیمه رام شدى🥺👫🏿
اون موهاى فِرِت لا دست کیه رام شدى زود😅
اون چِشاى کیه بهش خیره مات شدى😶
توو بغل کى افتادى بی لباس تویى روش🥱
حتى فکرش هم عذاب😔
چقدر بپرم نصفِ شب ع خواب😖
هرکى سراغتو گرفت بگم اسمش هم نیار🙂
کاش یه روز میشد باشیم مثل اولاش کاش🚶‍♀️🖕🏿

پس من چى بیب
پس من چى بِیب
پس من چى بِیب
پس من چی بیب
فقط بگو پس من چى بیبی

میفته اینورا مسیرت
تو که هیچوقت تقصیرت نیست
رفتى که چى؟
پس من چى بیبی
پس من چى بیبی
همیشِگیم
همیشه این
قلب پیشت گیر
میمونه…

فقط بگو پس من چى بیبی
پس من چى بِیب
پس من چى بِیب
پس من چی بِیب
فقط بگو پس من چى بیب
منى که داره رَد میده
از وقتى که رفتى چشم به در میگه
پس من چى بیب
فقط بگو پس من چى بیبی
(لَبِ ساحل ۵ صبح)﴾

********

ــ مامانی؟
بابای من کیه؟

گلوم خشک شد و موجی از استرس تو وجودم رخنه کرد!…

لبخند زورکی زدم و چند تا از عکس های مهراب رو نشونش دادم

ــ وااای چه بابای قشنگی دارم!
میشه ببریم پیشش؟

گذاشتمش رو پاهام و تکونش دادم

+باباییت مسافرتِ
وقتی برگرده حتما میبرمت
🤍💙1سال بعد💙🤍

🍃معراج🍃
★کالیفرنیا★

بارون تند تند میزد و مهراب از پشت شیشه داشت بیرون رو نگا می‌کرد …

یکم‌ از شیشه رو پایین داده بود تا بوی سیگار کل ماشینو نگیره، آهنگ پلی کرده بود و تو فکر بود…

سیگار پشت هم دود می‌کرد و غرق آهنگی بود که هی پشت هم پخش میشد و تکرار!

از وقتی تنهاش گذاشته بود حتی یه بارم اشکشو کسی ندیده بود، سرده سرد..!
از ماشین پیاده شد و بعد چند ثانیه زیر بارون خیس شد

بلند بهش گفتم:

+ بیا تو دیوونه،سرما میخوری

اهمیتی نداد و گفت:

ــ قدم زدن زیر بارون رو دوس دارم

پوفی کشیدم و منم پیاده شدم ، رفتیم باهم گشتیم

پا به پاش خیس شدم
درد و دل کرد ، حرف زد، مشت کوبید به درو دیوار …

اما گریه؟ اصلا!

داشتیم میرفتیم حواسش نبود که یهو افتاد تو یه چاله ای که پره آب بود!

سرشو آورد بالا یه نگاه بهم کرد
انگار تو چشاش داد میزد

رفتم دستشو بگیرم و بکشمش بالا؛یهو دیدم دیگه نتونست و با تمام وجود زد زیره گریه و داد زد ..!

هرکی‌ اون دور و اطراف بود فکر میکرد حتما پاش شکسته
اما اون فقط لا به لای داد زدناش میگفت من‌ دلم تنگ شده میفهمی؟

به زور آوردمش بیرون ، کف خیابون دراز کشید و دستاشو رو صورتش گذاشت

ــ آخه مگه من چه گناهی کردم!؟
چرا نمیذاره ببینمش ، چرا عذابم میده
لعنت بهش ، احمق نفهم

(1 روز بعد)

💙مهراب💙

بیحوصله تو خیابونا قدم میزدم ، دلم تنهایی میخواست
یه تنهایی که توش هیچکس نباشه جز بنیتا
چند سال میشد درست و حسابی ندیده بودمش…
6 سال..!
حساب تک تک روزاش یادمه
دستمو واسه تاکسی تکون دادم و سوار شدم

روی صندلی جلو نشسته بودم
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت:

ــ مستقیم…

فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
راننده چند متر جلوتر توقف کرد …

در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین!…

جرئت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم،از آینه بغل ماشین نگاه کردم
خودش بود…
خشکم زد!
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی حس شد…
داشت به بیرون نگاه میکرد …
یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد …
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت … .
توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم
مثل همون موقع ها بود
کاش هیچ وقت به مقصد نمی‌رسدیم،همونطور که 6 سال پیش نرسیدیم…
اما رسیدیم!

ــ آقا ممنون ، پیاده میشیم

نمیدونم چرا جمع بست!
اما منم ناخود آگاه پیاده شدم
کرایه رو قبلا حساب کرده بودم

درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!

تموم بدنم یخ کرد ، برگشتم و میخواستم به اندازه 6 سال دلتنگی ، با تموم وجودم بگم “جانم”…

اما پسربچه‌ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت:

ــ بله مامان؟!

لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسره رو تار ببینم …
نگاهش کردم و بهش لبخند تلخی زدم
اونم نگاهم کرد،اونم لبخند زد و بعد از چند لحظه ، با صدای حرکت ماشین به خودم اومدم و ندیدمش …

چند روز دیگه تولدش بود ، کاش میتونستم برم
کاش حداقل میثاق خان واسم یه کاری میکرد…!

🤍بنیتا🤍

بیخیال اتفاق دو روز پیش بودم
نیکا و یکی دیگه از دخترا داشت موهامو رنگ میزدن

+به نظرتون خوبه رنگش؟

هر دو باهم تایید کردن …

بعد اینکه کامل موهام رو رنگ زدن یه دوش ساده گرفتم و شماره مامان و بابا و امیر ارسلان و آسنات
همراه ارمین و ملیکا و عمو آراد و شیلا جون
و از همه مهم تر عمو سیاوش و مریم جون رو که خیلی وقت بود ندیده بودم ، گرفتم

همون یک سال پیش همه کارای شرکت ها رو انجام دادیم و منتقلشون کردیم به اینجا
تصمیم گرفتیم از همدیگه دور نباشیم ، هرچند مامان و بابا 8 ماه سال ایران هستن …

تماس رو حالت کنفرانس بود
همه که جواب دادن شروع کردم به حرف زدن

+زنگ زدم که دعوتتون کنم واسه تولدم ، مراسم گرفتم شما ام حتما باید بیاین

جا خوردن ، بعد چند لحظه پیشنهادمو رد کردن

بابا ــ ما که نمیتونیم بیایم ، امیر ارسلان امروز از پله ها افتاد پایین دست و پاش شکست ، یادم رفت بهت بگم تا الان درگیر بودیم

هین بلندی کشیدم و زدم رو گونم

+یعنی چی چرا زود تر نگفتین!
من الان با مهراب میام اونجا

حواسم نبود که عمو سیاوش و مریم جون هم تو تماس هستن ولی زود قطع کردم

بعد از ده دقیقه همراه مهراب داشتم از خونه میزدم بیرون که گوشیم زنگ خورد

+جانم بابا؟

گلویی صاف کرد و گفت

ــ قطع کنی دلخور میشم بنیتا!
تا تهش گوش کن و حرفی نزن

خواستم باشه ای بگم که شروع کرد به گفتن…

ــ شیش سال پیش یه دختری به اسم رزیتا پناهی مهراب رو تحدید کرد که اگه باهاش نامزد نکنه همه مدارک شرکت مادیان وحشیُ دست کاری میکنه و امیر ارسلان رو تو دردسر میندازه
مهراب ناچار قبول کرد …
اون دختره …
یعنی مادرش …
با من دشمنی داره ، برای همین زندگی تو و مهراب رو از هم پاشونده

ناباور خندیدم و فرمون رو محکم فشردم

+یعنی انتظار داری اینا رو باور کنم؟

ــ مجبوری باور کنی

قطره اشکی رو گونم سر خورد که بچم پاکش کرد

ــ گریه نکن مامان!
دلم میگیره

چشمی گفتم و گوشیو قطع کردم
باید یه جوری از دل مهراب در میاوردم ، یه جوری که غرورم نشکنه
اول ازهمه با دعوت کردنش شروع میکنم

بغضمو خوردم و شمارشو گرفتم
جواب نداد …
نداد که نداد!
رفتم جلوی عمارتش
نگهبانا با دیدنم گارد گرفتن

+به کینگ کار دارم ، بگین مادیان وحشی اومده
خودش قبول میکنه

مشکوک نگاهم کردن و در نهایت یکیشون وارد عمارت شد
چند لحظه بعد مهراب سراسیمه اومد بیرون
با دیدن پسرم ، دست و پاش شل شد و از شونم گرفت

ــ چرا…
چرا ازدواج کردی؟
منِ .. منه بدبخت اینهمه عاشقتم ، اینهمه میخوامت ولی هیچیو نمیبینی!

آب دهنمو قورت دادم و تا خواستم چیزی بگم مهراب پرید بغل باباش

ــ وااای این بابامه!

مات نگاهم کرد و بچه رو از خودش جرا کرد
سرمو پایین انداختم و اروم لب زدم:

+آره…
اسمشو مهراب گذاشتم ، باباشم تویی

چند ثانیه ای مکث کرد و بعد بلند خندید
بچه رو محکم به خودش فشار داد و دوید تو عمارت
پست سرش راه افتادم

💙مهراب💙

باورم نمیشد !
من یه پسر داشتم و اینهمه سال بیخبر بودم!

به خودم انداختمش رو ترامپولینی که خیلی وقت بود دست بهش نزده بودم
اخرین باری که باهاش بازی کردم قبل از وقتی بود که عاشق بنیتا شدم
دقیقا وقتی 13 سالم بود..!

مهراب قهقهه ای زد و خودشو بیشتر تو بغلم چپوند …چقدر زود باهام گرم گرفته بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x