-آدرس بده بگم سیاوش بیاد…
یاد حرف هَویرات افتادم.
-تهران نیستی؟
صدا های اونور خط خیلی زیاد بود؛ جای شلوغی بود.
-نه اومدم کرج کار داشتم.
نمیدونم برای چی بیاختیار لب زدم.
-حواسم بهش هست نگران نباش.
توی گوشی نفسی کشید و با نگرانی حرف زد.
-ممنون حالش بهتر شد بگو بهم زنگ بزنه…
پوست خشک لبم رو میون دندونم گرفتم.
-باشه فعلا.
-خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و گوشیش رو داخل کیفم انداختم.
دستم رو روی پیشونی هَویرات گذاشتم.
کورهی آتیش بود.
-آقا یکم سریع تر میرید لطفا.
مرد راننده از آینه نگاهی بهم کرد و سرش رو تکون داد.
-چشم خانوم.
روی شونه هَویرات ضربهای زدم.
-بیداری؟
جوابم رو نداد، منم بیخیالش شدم اما با نزدیک شدنمون به بیمارستان صداش کردم.
-لطفا بیدار شو هَویرات.
آهسته دستم رو بین دستش گرفت و چشمش رو نیمه باز کرد.
-رسیدیم یکم دیگه باید راه بیای.
سرش رو تکون داد.
گوشیم رو بیرون آوردم و کرایه رو پرداخت کردم.
با توقف ماشین پیاده شدم، شونهی هَویرات رو هم گرفتم و کمکش کردم از ماشین بیرون بیاد.
رو به راننده گفتم :
-کرایه رو آنلاین پرداخت کردم آقا…
ممنون گفت و رفت.
بعد از اینکه بهش سِرُم زدن سرم رو کنار بازوش روی تخت و دستم رو داخل دستش گذاشتم.
چشم هام رو بستم اما خوابم نمیاومد.
تبش کم کم داشت پایین میاومد.
نیم ساعتی طول کشید تا بیدار شد، مسکنی که ریخته بودن تو سِرُمش اون رو بیهوش کرده بود.
به محض تکون خوردن پلک هاش دستم رو از دستش جدا کردم.
پرستار رو صدا کردم تا بیاد سِرُم رو در بیاره و بگه مرخصیم یا نه.
با اومدن دکتر و پرستار کنار تخت ایستادم.
-بیشتر مراقبش باشید خانوم سرمای بدی خورده؛ ممکنه باز تب و لرز کنه. دارو هاش رو حتما سر وقت و همچنین مایعات بخوره.
سری تکون دادم و نسخه رو از دکتر گرفتم.
تشکری کردم و دکتر از اتاق خارج شد؛ رو به هَویرات کردم و گفتم :
-بشین اینجا تا برات داروهات رو بخرم زود میام.
نایستادم که مخالفت کنه از پذیرش قسمت دارو خونه رو پرسیدم که گفتن “بیرون بیمارستان کنارش داروخونه هست”
بعد از گرفتن نسخه سمت اتاقش رفتم اما قبل از اینکه وارد بشم صدای نازی به گوشم خورد.
-دوست دخترت اصلا بهت نمیاد. اگه مایل باشی میتونم شمارم رو بهت بدم.
صدای خستهی هَویرات رو شنیدم.
-لطفا زود تر کارتون رو انجام بدین.
پرستار با وقاحت تمام با عشوه گفت :
-پس من شمارم رو بهت میدم بهم زنگ بزن.
با شنیدن حرف هَویرات قند تو دلم آب شد.
-اون خانوم همسرمه و من عاشقشم و بهش خیانت نمیکنم در ضمن یه تار موی زنم رو با صد تای مثل شما عوض نمیکنم.
لبخندی زدم و با خوشحالی وارد شدم.
-عزیزم دارو هات رو گرفتم آماده شو بریم.
سمتش رفتم و بیتوجه به پرستار گونهی هَویرات رو بوسیدم تا حساب کار دست پرستار بیاد.
هَویرات کپ کرده بود و با چشم های ریز شده بهم خیره شد.
دور از چشم پرستاره چشم غرهای بهش رفتم که انگار منظور من رو فهمید، دستش رو کنار لبش گذاشت تا از خندهش جلوگیری کنه.
پالتوش رو پوشید؛ سر حال تر از قبل شده بود.
پرستار نزدیک هَویرات شد و با احتیاط لب زد.
-اگه بخواید میتونم کمکتون کنم.
قبل از هَویرات گفتم :
-نه عزیزم ممنون خودم هستم.
از بیمارستان که خارج شدیم هَویرات با شیطنت کنار گوشم گفت :
-حسودی کردی؟
پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
-نه اصلا.
گوشیش و دارو هاش رو سمتش گرفتم.
-آژانس بگیر برو من باید برم سرکار تا الانم دیر کردم.
دستش رو دراز کرد و همراه گوشیش دستم رو گرفت.
-ماشینم اونجاست؛ سوئیچ هم توی خونته. از اون گذشته من کسی رو ندارم که مراقبم باشه.
خیره شدم بهش؛ چی میخواست از من؟
نگاهم به دست نوازشگرش قفل شد.
تبش قطع شده اما چشم هاش خمار و صداش کمی گرفته بود.
نگاهم به چشم هاش کشیده شد.
-میخوام خانوادهم رو ببینم تو میشناسیشون؟ اونی که باعث شد دخترکم بره کی بود؟ اونو یادم نیومده زندگی با تو رو یادمه لحظه به لحظهش اما از قبلِ تو چیزی نمیدونم، هر چقدر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم. خانوادهی من کجان که دنبالم نمیگردن؟
پلکی زد و به سختی چشم باز کرد.
-اگه دلت میخواد ببینیشون میبرمت پیششون اما شرط داره.
چشم درشت کردم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
-شرط؟ چه شرطی؟
لبخند دندون نمایی بهم زد.
-بیای خونهم و ازم مراقبت کنی.
خشمگین با دستم با شونهش کوبیدم.
-برو بابا داری باج میگیری؛ نمیخوام اصلا خودم پیداشون میکنم.
خواستم برگردم که شونهم رو گرفت.
-نمیتونی پیداشون کنی؛ باز خود دانی… باهات میام ماشینم رو بردارم.
دستش رو کنار زدم و بیحوصله گفتم :
-من دارم میرم سرکار، البته هر چند کلا تایم کلاس ها تموم شد.
چیزی نگفت و دنبالم راه افتاد.
سمت تاکسی زرد رنگی که اونجا پارک شده بود رفتم.
با دادن آدرس سوار شدم هَویرات هم عقب نشست.
خواست سرش رو باز بذاره روی شونهم که زیر گوشش غریدم.
-سرت رو روی شونهم گذاشتی نذاشتیا…
چشم غرهای به چهرهی مظلومش رفتم.
بعد از اینکه رسیدیم سریع وارد خونه شدم و سوئیچش رو برداشتم تا بهش بدم.
دارو هاش رو همراه سوئیچش به دستش دادم.
-من هنوز سر حرفم هستم؛ خونه تنهام بیبی خواستی بیای بهم زنگ بزن قول میدم بهت که بعد از خوب شدنم تو رو ببرم پیش خانوادهات.
چونهم رو بین پنجهش گرفت و پیشونیم رو بوسید.
-گوشیم در دسترسه زیبای فریبنده، بهم زنگ بزن اگه شرطم رو قبول کردی.
دارو هاش رو گرفت و از خونهم بیرون رفت.
لعنت به منی که بیشتر از اون بوسه رو طلب میکردم.
من چم شده؟ جیغ آروم و عصبی کشیدم.
شال و پالتوم رو بیرون آوردم و روی زمین انداختم.
موهام رو از حصار کش آزاد کردم.
وضعیتی که توش گیر کرده بودم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم.
از یه طرف درست میگفت من نمیدونستم خانوادهم کی هستن و کجان پس بهش نیاز داشتم از یه طرف از دست زور گویی هاش کلافه شده بودم.
باید قبول میکردم که برم پیشش یا نه؟
اگه نمیاومدم اینجا که باز برام حرف در میآوردن.
گوشیم زنگ خورد فکر کردم هَویراته اما مهسا بود.
تماس رو بیحوصله وصل کردم.
-سلام.
صداش با کمی خش و قطعی به گوشم رسید.
-سلام مُروا جون خوبی؟
موهام رو پشت گوشم فرستادم.
-خوبم تو چطوری؟ کجایی؟ کارت داشتم.
صدای خندیدن مردونهای اومد. نکنه با هیرا رفته؟
-یه سر اومدم اصفهان.
مشکوکانه ازش پرسیدم.
-اصفهان برای چی؟ تنها رفتی؟
صداش کمی آروم و غمگین تر شد.
-نه با مامان و بابا اومدیم یه سر پیش مهیار، بعد از مدت ها یکی از دوستاش گفت اصفهانه خودش که به ما چیزی نمیگفت ما هم یهویی بهش سر زدیم.
خواستم چیزی بگم که پیش دستی کرد.
-داغونه مُروا خیلی داغون شده…
لبم رو گزیدم و با شرمندگی زمزمه کردم.
-بخدا من بیتقصیرم مهسا…
این مروا هم زیاد ناز الکی داره ولی واقعاً عالیه رمانتون