خیسی صورتم رو با دستم پاک کردم.
به ماشین که رسیدیم تازه مهسا زنگ زد به مهیار و آدرس خواست که بیاد پیشمون و مهیار بهش گفته بود که داریم برمیگردیم، توی راه موزیکی پخش بود و هر دو توی سکوت به موزیک گوش میکردیم.
سرم رو به صندلی تکیه داد و چشم هام رو بستم.
-من روانپزشک نیستم که دارو تجویز کنم اما یه سری از دارو ها رو که میدونم خوبن رو خودم برات تهیه میکنم و میدمت. امشب ممکنه کابوس های بدتری ببینی یا تب و لرز کنی.
بوقی زد که لای چشم هامو باز کردم و به نیم رخش نگاه کردم اما دوباره بستم.
-مجبورم کنار یه داروخونه نگه دارم و برات تب بُر و اون یکی قرصی که بهت گفتم رو بخرم، امشب حتما بخور که حالت زیاد بد نشه.
وقتی دید ساکتم باز هم خودش ادامه داد.
-آهان یادم رفت بهت بگم ازت پرسیدم بهت آزادی و پول میده بخاطر این بود که بگم کلاس های مختلف اسمتو بنویس هر کجا که خواستی برو، برای خودت خرید کن، یا هر کاری که حالت خوب میشه انجام بده.
بالاخره روزهی سکوتو شکستم.
-من اصلا شانس نداشتم چه الان چه بچگی، خدا وقتی داشت شانس رو تقسیم میکرد که من پی نخود سیاه بودم.
صدای موزیک کمتر شد و فهمیدم مهیار صدا رو کم کرده تا صدامون به هم برسه.
-نخیر شانس اسمش رو خودشه شانسی توی بعضی زندگی ها رخ میده، تلاش کن شانسم رخ میده کافیه باورش کنی.
شونهای بالا انداختم و به بیرون خیره شدم.
کنار داروخونهای ایستاد و طبق حرفش رفت برام قرص بگیره.
بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک دارو بیرون اومد.
پلاستیک رو روی داشبورد گذاشت؛ بعد از اینکه من رو دم خونه رسوند و تاکید های لازم رو کرد رفت.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
بوی سیگارش توی خونه پیچیده بود.
زیر لب جوری که صدام بهش برسه غر زدم.
-فقط بلده سیگار بکشه.
صداش از توی دستشویی اومد.
-یه کوچولو تو تعمییرات هم دست دارم، جز سیگار و تعمییرات کارمم بلدم بیب.
پوزخندی زدم و سمت دستشویی رفتم و به در تکیه دادم داشت شیر آب رو درست میکرد.
با تمسخر گفت :
-عزیزم آچار فرانسه میدونی چیه؟ اونو از وسایلم بیرون بیار بهم بده.
وسایلش کنار در دستشویی بود روی پام نشستم و به وسایلش نگاه کردم آچار فرانسه رو داخلش ندیدم.
بلند شدم و تا خواستم بگم “نیست” آچار فرانسه رو توی دستش دیدم.
بیشعور من رو دنبال نخود سیاه فرستاده بود.
شالم روی شونهم افتاده بود.
دست با سینه شدم و به در لم دادم.
-توی دستته عزیزم.
نگاهی بهم کرد و چشمکی زد لحنش چاشنی خنده داشت.
-نه خوشم اومد دختری که آچار و این چیز ها رو بلده خوب مالیه.
انگشت شست و اشارهش رو به هم چسبوند و دایره شکل رو درست کرد.
-تو هم خوب مالی هستی، شک نکن به انتخابام.
لبم رو یه وری کج کردم و تک خندهای کردم.
-مستی؟
نگاهم کرد و خندید.
-ببین میگم شک نکن به انتخابم برای همینه. باهوشم هستی.
از درون خورد شدم، من نمیخواستم تو مستی باهام خوب باشه میخواستم همیشه باهام خوب باشه.
دستهی کیفم رو فشردم و سمت اتاقم قدم برداشتم.
لباس هامو عوض کردم گرسنه نبودم سرم یکم درد میکرد.
قرص هامو از ورقشون بیرون آوردم و توی مشتم گرفتم، از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
لیوانی برداشتم و پر از آب کردم و یواشکی قرص ها رو داخل دهنم انداختم و آب رو هم خوردم.
لیوان رو توی سینک گذاشتم تا خواستم برگردم دستی دور شکمم حلقه شد. از ترس هینی کشیدم.
لبش رو روی گردنم گذاشت.
دستم رو روی دستش گذاشتم و تقلا برای رهایی کردم.
-ولم کن هَویرات.
گردنم رو بین لب هاش گرفت.
این بار بغضم گرفت و با صدای لرزون گفتم :
-ولم کن خواهش میکنم. تو مستی…
با صدای بمی زیر گوشم لب زد.
-یه بچه لازم داریم مُروا، اولی رو مراقبش نبودیم از دومی به خوبی مراقبت میکنیم.
من این موقعیت رو نمیخواستم اون مست بود اما وقتی هوشیار میشد باهام بد میشد.
بغضم شکست هم با یاد دخترکم هم با مستیش…
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و بلند گریه کردم.
دستش از دورم شل شد. سمتش چرخیدم و با دو دستم مشتی به سینهش کوبیدم.
-دیگه هرگز وقتی مستی بهم نزدیک نشو عوضی…
از بین دست هاش فرار کردم با اینکه نمیخواستم از بغلش جم بخورم.
فرق هَویرات با میلاد چی بود؟
اون عوضی توی گذشته به حریمم تجاوز کرد الانم هَویرات…
اما هر چی بود هَویرات سگش شرف داشت به صد تا مثل میلادِ بیغیرت…
وارد اتاقم شدم و در رو محکم بستم و روی تختم به روی شکم دراز کشیدم.
موهام رو دورم رها کردم، امروز زیادی فشار بهم وارد شده بود و همهی این ها باعث شده بود ضعیف بشم و به گریه کردن ادامه بدم.
نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.
با حس نوازش موهام چشم هام رو به سختی از هم فاصله دادم.
-گرمته؟ چرا یکم داغی؟
چشم هام به سوزش افتاد مجبور شدم چشم هامو محکم ببندم.
خودش رو کنارم جا داد و دستش رو زیر سرم رد کرد و من رو بالاتر و نزدیک تر به خودش کشید.
موهام رو جمع کرد و از گردنم فاصله داد.
با سیلی آرومی که به گوشم خورد چشم باز کردمو جیغی کشیدم.
-چته تو؟ گوشم کر شد با جیغت…
توجهی به لحن عصبیش نکردم.
دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم.
از بغلش بیرون اومدم و روی تخت نشستم.
-یه لیوان آب میدی؟
با چشم های سرخ شده از مستی بلند شد و از روی پاتختی، پارچ آبی که آورده بود رو برداشت و لیوان رو پر کرد.
روی تخت نشست و لیوان رو سمتم گرفت.
با دست های لرزون ازش گرفتم و یه نفس همهی آب رو خوردم.
لیوان رو توی مشتم گرفتم، لیوان رو از بین دستم بیرون کشید و روی میز پاتختی گذاشت.
-بازم داشتی خواب میدیدی؟
با لحن آرومی پرسید و جواب من فقط سر تکون دادن بود.
روی تخت دراز کشید و دستش رو دراز کرد.
اشاره کرد روی بازوش سر بذارم.
با لحن گرفتهای لب زدم.
-میخوام برم دوش بگیرم.
اومدم بلند بشم که سریع دو انگشت دستم رو محکم گرفت و من رو سمت خودش کشید.
چون انتظار چنین حرکتی رو نداشتم توی بغلش ولو شدم، سرم درست روی قلبش بود.
ضربانش نه آروم بود نه خیلی تند میزون میزد.
دستش رو دورم پیچید.
-الان بخواب فردا صبح با هم میریم الان بری نصفه شبی ضعف میکنی.
کلافه تر از خودش غر زدم.
-لباسم بوی عرق میده، حداقل بذار برم لباسمو عوض کنم بیام.
دستش کمی شل شد نگاهم کرد و بعد چشم هاشو کوتاه بست.
-مشکل تو الان لباسته؟
مظلوم سری تکون دادم که لباسم به بالا کشیده شد.
لباسم رو تا زیر سینهم بالا زده بود که هینی کشیدم و با دستم لباسم رو گرفتم و پایین کشیدم.
-گفتم برم عوض کنم نه اینکه لخت بشم.
دستش از زیر لباسم رد کرد و روی شکمم نوازش وار کشید.
-گفته بودم لختت زیادی هوس انگیزه؟ نمیدونم تنت چی داره اما با دیدن تن سفیدت تحریک میشم.
حس یه دختر خراب رو داشتم و اصلا حرف هاش رو دوست نداشتم.
دستم رو روی دستش گذاشتم و دستش رو از توی لباسم بیرون کشیدم، از خشم و حرصم چنگی به بازوی لختش زدم و گفتم :
-با من این جوری حرف نزن.
نفس کشداری کشید و از لرزش قفسهی سینهش متوجه شدم داره میخنده.
-چرا بیب؟ بدت میاد؟
سرم رو بلند کردم و به چشم های بستهش خیره شدم.
-آره بدم میاد.
دستش رو از پشت کمرم داخل لباسم فرو کرد و دستش به سمت بالا پیشروی کرد.
-نکن، دستتو از توی لباسم بیرون بیار.
-نچ. دستم جاش خوبه تو حرفی داری بزن نداری بخواب.
کلافه چشم هام رو روی هم فشار دادم.
دستش رو به قفل لباس زیرم رسوند و خواست بازش کنه.
دیگه طاقتم تموم شد و با مشت تو سینهش کوبیدم.
-ولم کن تو هنوز مستی از سرت نپریده؟
باروش رو عصبی گاز گرفتم.
با لحن خمار شدهای توی گوشم پچ زد.
-وحشی بازی دوست داری بیب؟
صورتش رو به عقب هل دارم.
-خفه شو بیشعور.
لب هاش ناگهانی گوشهی لبم نشست که بوی تند الکل وارد بینیم شد و تا مرز بالا آوردن پیش رفتم.
معدهم زیر و رو شد، خودم رو عقب کشیدم.
دستش شل شد و یهویی بیهوش شد.
پوزخندی زدم، از مصرف زیاد الکل خوابش برد
دستش رو از توی لباسم بیرون کشیدم و روی تخت نشستم.
موهام رو عقب زدم و بلند شدم.
چراغ بیرون رو روشن کردم و روی کاناپه نشستم.
با ندیدن گوشیم روی میز یکی کوبیدم تو پیشونیم، بیخیال موبایلم شدم و با برداشتن کنترل تلوزیون رو اون رو روشن کردم.
صداش رو کم کردم و شبکهی آی فیلم زدم.
به هر حال از هیچی و سکوت بهتر بود پتویی که با خودم آورده بودم رو دورم پیچیدم و روی کاناپهی سه نفره دراز کشیدم.
چند بار چشم هام گرم خواب شد و تا میاومدم بخوابم نمیتونستم و یه لحظه خاطرات بد جلوی چشمم میاومد و خواب ار سرم میپرید.
چشمام به سوزش افتاده بود و سرم درد گرفته بود.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه صدای تلوزیون روی مخم بود خاموشش کردم و سمت اتاق رفتم.
میخواستم به مهیار زنگ بزنم اما پشیمون شدم.
بین راه لامپ های روشن رو خاموش کردم.
روب تخت نشستم و یه گوشهای کز کردم.
اینجوری که تا صبح بیچاره میشم. بهتره کنار هَویرات بخوابم حداقل میدونم اون هست و تنها نیستم.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم دلو به دریا زدم، سرم رو روی بازوش گذاشتم و پتو رو روی هر دومون انداختم.
صورتم رو به سینهش چسبوندم.
گذر زمان رو حس نکردم و خوابم برد.
با حس گرمای بیش از حد از خواب بیدار شدم.
هَویرات با پاهاش پاهام و با دست هاش تنم رو قفل کرده بود.
صورتش مماس با صورتم بود.
امروز حتما نمیرفت سرکار…
آروم خودم رو تکون دادم که لای چشم هاشو باز کرد.
سریع دستمو روی بینیم گذاشتم.
اشارهای به دستم کرد و به زور لب زد.
-چرا دستتو گرفتی جلوی دهنت؟
شونهش رو به عقب هل دادم اما ذرهای تکون نخورد.
-بوی الکل بهم بخوره بالا میارم معدهم خالیه…
لبخند یک وری زد و چشم هاش رو بست.
-من رو ول کن خب، میخوام برم مجرم گرفتی مگه؟
با صدای خش دار گفت :
-حوری گرفتم بیب.
عصبی شدم و غریدم.
-بیب و زهر مار