رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۸

4.7
(21)

 

 

 

 

 

کاملا تماس آرش را به فراموشی سپرده بود. چرا که دستپاچه تلفن را به داخل جیبش سُر داده و به سمت پسرش شتافته بود.

 

-بله آرش

 

-چرا مثل جن زده ها گوشی رو قطع می کنی؟ حالت خوبه؟

 

نفس عمیقی گرفت.

 

-خوبم داشتی می گفتی!

 

سر بلند کرد و خیره پروینی شد که کمپرس یخ را روی پهلوی محمد طاها نگه داشته بود. جثه ی الیاس با وجود هم سن بودنش با محمد طاها تقریبا دو برابر او بود. به همین خاطر قدرت بدنی بالاتری هم نسبت به محمد طاها داشت.

 

-تا تماس رو قطع کردی سهیل زنگ زد و تا الان باهاش حرف می زدم.

 

اخم ظریف ناشی از دقت، چهره اش را کمی در هم فرو برد.

 

-خوب؟

 

صدایِ پر تمنای آرش برایش تعجب آمیز بود.

 

-به خدا تقصیر من نیست پارسا، موندم چی بهش بگم؛ انقدر اصرار کرده شب و روزمو یکی کرده سگ مصب.

 

نگاه چرخاند.

 

-آخرشو بگو.

 

-ببین سگ نشی پاچمو بگیری ها؟

 

-آرش خان!

 

صدای آرش همراه با حالتی بود که می توانست حدسی در مورد پیش بینی حرفش بزند اما ‌…

 

 

-باشه بابا میگم می‌خواد که … می‌خواد براش پا درمیونی کنی و با بزرگوار کمالی حرف بزنی.

 

تنها شنیدن نام کمالی کافی بود که بخواهد بدون خداحافظی تماس را قطع کند و احتمالا آرش هم متوجه فکرش شد که دستپاچه گفت:

 

-ببین پارسا به خدا بهش گفتم که تو دیگه اونجا …

 

حرف آرش را در نیمه قطع کرد.

 

-بهش نگفتی برادر من، اگه با قاطعیت گفته بودی الان نیازی نبود حرفشو پیش بکشی!

 

-پارسا …

 

قدمی به مقابل برداشت.

 

-آرش جان خودت حرفامو می دونی و فکر نمی کنم نیازی باشه به تکرار مکررات.

 

-اصلا سهیل به کنار، دِ لعنتی تا کی میخوای فرار کنی؟

 

ابروانش بر خلاف اخم ظریف دقیقه ای پیش این بار پر قدرت در هم فرو رفتند.

 

-فردا می بینمت.

 

تماس را خاتمه داد و کلافه دستی به ته ریش کمرنگش کشید. می دانست آرش تنها از روی دلسوزی آن جمله تکراری را دوباره گوشزد کرده بود اما مگر نمی دانست که …؟

 

نفسش را محکم بیرون فرستاد و سر بالا برد.

لبخند عمیقی بر لبان محمد طاها خود نمایی می‌کرد که می توانست سرایتی هم به او داشته باشد و حالی که آرش آن را خدشه دار کرده بود را ترمیم کند.

 

محمد طاها تکیه به حاج حسین داده و الیاس هم چفتشان نشسته بود. همگی دوباره کنار هم بودند جز دخترک که در بینشان دیده نمیشد!

 

باید حواسش را از تماس آرش پرت می کرد که

ناخودآگاه به منظور پیدا کردن مروارید سر چرخاند.

گمان نمی برد دختری که سدش را شکسته و پایین آمده بود، دوباره به طبقه بالا پناه ببرد.

همان طور هم بود.

چرا که تنها با یک جستجوی کوتاه پیدایش کرد.

روی فرش مخصوص خاله بازی اسما نشسته و گوش به حرف های خواهر زاده اش داده بود.

 

 

 

با تقه ای که به درب خورد کتاب را پایین آورده و سر بالا بردم. بدون شک کسی جز پونه نمی توانست باشد. نوع در زدنش در چند مدت اخیر، در ذهنم ثبت شده بود.

 

-بیا تو پونه

 

درب باز شد و طبق معمول اول سرش را داخل آورد و بعد همراه با لبخند همیشگی اش کامل وارد شد. از حالت دراز کش در آمده و روی کاناپه نشستم.

 

-مزاحم همیشگی نمی خوای؟

 

هیچ موقع حس مزاحمت را از سمت او احساس نکرده بودم. لبخند آرامی زدم و کتاب را روی میز گذاشتم، با اشاره به کنارم گفتم:

 

-بیا ببینم دوباره چه آتیشی سوزوندی مزاحم همیشگی!

 

لبش را گاز گرفت و چفتم نشست:

 

-خجالت بکش عروس خانم، آدم به خواهرشوهر نمیگه مزاحم.

 

شانه ای بالا انداختم.

 

-متاسفانه حقیقته!

 

مشت آرامی به شانه ام زد.

 

-اگه دیگه من اومدم برات چیزی رو تعریف کنم، اصلا حقته همین الان بذارم برم.

 

دست زیر چانه برده و با ابرو به درب اشاره زدم.

 

-راه بازه

 

ابرو بالا برد.

 

-میرم ها

 

لبخند تحویلش دادم. نیم خیز شد اما بیشتر متمایل به نشستن بود تا رفتن:

 

-حالا چون اصرار می کنی و دلت نمیاد دلمو بشکنی نمیرم.

 

سری همراه با لبخند زیر پوستی تکان دادم و برخاستم. پشت کانتر قرار گرفتم و دستانم را ستونش کردم.

 

-چای، نسکافه یا آبمیوه مزاحم خانم؟

 

– هیچکدوم

 

به تبع بلند شد و با سه قدم بلند طرف دیگر کانتر و رو به رویم به ایستاد. همراه با چهره ای درهم لب زد:

 

-باید بریم پایین.

 

ابروانم بالا پرید.

 

-چرا؟

 

-خاله حاجی و عمه حمیده اومدن.

 

 

اخمم ناشی از دقت بود. جز همان شب جشن که پونه آن ها را کوتاه به من معرفی کرده بود، دیگر ندیده بودمشان. اما در همان تبریک هایی که در آخر مراسم به ریشم بسته بودند، عمه حمیده یا همان خواهر حاج حسین مهربان تر از خاله حاجی دیده می‌شد، در واقع در آغوشم گرفته و دو بوسهِ جان دار به پیشانی ام زده بود.

 

-خوش اومدن، اما چه ارتباطی به من داره؟

 

با یه حرکت خودش را بالا کشید و روی کانتر چهار زانو نشست. موهای آمده روی چشمانش را به زیر شال فرستاد. احتمالا به خاطر حضور همان دو نفر شال به سر کرده بود. چرا که پونه معمولا زمانی که کسی در خانه نبود بر خلاف پرستو و پروین آزادتر می چرخید. اما در برابر بقیه حجاب کاملش را رعایت می کرد.

 

-ربطش اینه که عمه از وقتی اومده چشمش از سمت پله ها گرفته نمیشه و مدام میگه مروارید کی میاد پایین؟ میگه شب عروسی نتونسته طبق میل دلش باهات آشنا بشه و الان می خواد یه دل سیر ببینتت.

 

چهره ام ناخودآگاه در هم کشیده شد. چرا مایل نبودم در این خانه با کسی رو به رو شوم؟

 

-خاله حاجی هم هی ابرو تو هم می کشه و حرف وسط صحبت های عمه میندازه که بحث رو بپیچونه ولی خب عمه حمیده بلده چیکار کنه. رسما منو فرستاد دنبالت.

 

شانه هایم پایین افتاد.

 

-یعنی هیچ راه گریزی نیست؟

 

نیش باز شده اش را به نمایش گذاشت. خودش را روی کانتر جلو کشید و پاهایش را آویزان کرد.

 

-نچ

 

-اصلا؟

 

خم شد و لپم را محکم کشید، همزمان از روی کانتر پایین پرید.

 

-ابدا

 

در یک لحظه دستم را محکم کشید و به سمت اتاقم برد. اتاقی که در بیست روز گذشته، همدم شب و روزم شده بود.

 

-فقط مروارید جون ببخشید فضولی میکنم میشه قبلش لباس مناسب تری بپوشی؟

 

خیره نگاهش کردم که چشمانش را از یقه تاپم گرفت و با همان حالت شرمنده ادامه داد:

 

-احتمالا برای شام شوهر عمه و شوهر خاله و بچه هاشونم میان و یه نمه رو حجاب …

 

سری تکان دادم. حرفش را در نیمه قطع کرده و قبل از او وارد اتاق شدم.

 

-متوجه شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4 (15)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x