اهنگ تموم شد ، فیلم رو قطع کردم و یه دور خودم گذاشتم پخش شه ببینم خوبه واسه استوری کردن یا نه ! …
همون موقع بود که ارکا اومد ، نشست تو ماشین …
دو تا بستنی دستش قیفی بود ، مثل بچه ها ذوق زده کف دستامو بهم کوبوندم و خوشحال گفتم :
+ آخ جوون ، بستنی قیفی ! …
خنده ی کوتاه و ریزی کرد …
ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت :
_ اینقدر بستنی دوست داری؟! …
اوهومی تو گلویی گفتم و خیره به بستنی ، با شهوت لب زدم :
+ اوفف ، آره …
سارا بیشتر تو فاز لواشک و ترشی و اینجوری چیزاس …
منم ترشی دوست دارماااا ، ولی خوب شیرینی بهتره ! …
حالا رد کن بیاد … .
دستمو به طرفش دراز کردم که دستشو عقب کشید و با بدجنسی گفت :
_ نوچ نوچ نوچ ، شرط داره تا بدم بهت …
اخم ریزی کردم و با عقب کشیدن دستم ، عصبی گفتم :
+ یعنی چی؟! …
خسیس بازی در نیار دیگه …
جدی گفت :
_ یه لب بده تا بهت بدمش … .
با بهت گفتم :
+ چی؟! …
ساکت خیره به چشمای متعجبم ، پلکی زد که با حیرت گفتم :
+ شوخی نکن دیگه آرکا ، بده بستنیمو ! … .
با تحکم گفت :
_ لب ! …
خسته نفسمو بیرون فرستادم …
لبامو روهم فشردم و با انداختن یه نگاه ریز به اطراف ، با زجر گفتم :
+ آرکاااا …
آخه اینجا که نمیشه ، اینهمه ادم دورمونن ! …
بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ اونش دیگه به من ربطی نداره ، من لب میخوام تا این بستنی رو بهت بدم …
کلافه پوفی کشیدم ، چند لحظه ساکت با نگاهم اطرافمونو زیر و رو کردم …
یکهو خودمو رو صندلی جلو کشیدم ، دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو بی وقفه گذاشتم رو لباش …
وحشیانه و حریص شروع به مکیدن و گاز گرفتن لباش کردم …
آروم لبامو مک میزد و همراهیم میکرد …
لعنتی ، چقدر خواستنی بود ! …
💔 سارا 💔
با رفتن فلور ، حسابی حوصلم سر اومده بود ! …
تصمیم گرفتم برم سراغ آرتا و یکم سر به سرش بزارم …
بعد از اطمینان از مرتب بودن وضع و اوضاعم ، از خونه بیرون زدم … .
🖕🏿💜🖕🏿💜🖕🏿💜🖕🏿💜🖕🏿💜🖕🏿💜🖕🏿
زنگ واحدشو زدم ، بعد از چند لحظه صدای خستش به گوشم رسید :
_ کیه؟! …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و گفتم :
+ منم ، سارا … .
صدای قدمایی که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد به گوشم رسید و بعد در خونه باز شد …
قامت ورزیده ی آرتا تو چارچوب در قرار گرفت …
چشماش قرمز بود ، انگار …
انگار گریه کرده بود ! …
بی حوصله و اخمو گفت :
_ بنال …
بهت زده و محو چشاش ، لب زدم :
+ تو ، تو گریه کردی؟! …
دستی به چشماش کشید و عصبی گفت :
_ چیکارم داری سارا؟! …
بی توجه تسبت به لحن عصبی و تهدید گرانش ، گفتم :
+ چرا گریه کردی؟! …
هوم؟! …
کلافه پوفی کشید ؛ دو قدم بهم نزدیک شد و با کوبیدن تو قفسه ی سینم و هل دادنم به عقب ، با صدای نسبتا بلندی کسل گفت :
_ فوضولیش به تو نیومده پشمک …
ضربش خیلی محکم بود ؛ سینم درد گرفته بود ولی بدون هیچ اعتراضی ، نگران از بابت حالش گفتم :
+ چِت شده آرتا؟! …
مطمعنی خوبی؟! …
دندوناشو عصبی وار روهم سابید …
صبرش به ته رسید و خودشو بهم رسوند ، وحشیانه یقمو گرفت تو مشتاش و داد زد :
_ به تو هیچ ربطی نداره من چمه ! …
گورتو گم کن حشره تا بگا ندادمت … .
آروم پلکی زدم ، حالش بدجور وخیم بود …
صورتش از خشم قرمز و کبود شده بود ، تو چشاش رگه های قرمز موج میزد …
نگاهم تو صورتش به گردش در اومد ، نباید اینطوری ولش میکردم …
طی یه تصمیم یهویی ، صورتمو جلو بردم و لبامو گذاستم رو لباش …
با آرامش شروع به مک زدن لب پایینیش کردم …
چند لحظه ی اول هیچ عکس العملی نکرد ولی یهو انگار به خودش اومده باشه ، هلم داد عقب و ازم جدا شد … .
چند قدم عقب رفتم تا جایی که پشتم به دیوار برخورد کرد …
خیره به چشمام با صدایی دو رگه فریاد زد :
_ تو و اون رفیق دو تا هرزه ی کثافتین …
من مثل آرکا کصخل نیستم که گولتونو بخورم ! …
من ضربه دیدم ، میفهمی حرومزاده؟! …
شماها هم بهتره زودی گورتونو گم کنید و از این ساختمون گمشید بیرون تا خودم ترتیبتونو ندادم ! … .
قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم …
با دهنی باز شده بهش خیره شده بودم که برگشت و داخل خونش شد …
در رو محکم بست و منو با یه دنیا بهت و تعجب تنها گذاشت … .
آخرین دیدگاهها