میدونم مست بود و ناچار به خاطر عطشی که به جونش افتاده بود ، داشت همکاریم میکرد ولی بازم ذوق زده بودم … .
چقدر خووب بود ، لبامو می بوسید ! … .
چقدر توو این کار وارد و ماهر بود..
بعد از گذشت چند لحظه که هر دو نفس کم آوردیم ، عقب کشید … .
چشاش قرمز شده بود و بدنش تب دار … .
با نفس نفس سرمو چرخوندم و به جلو زل زدم ، آرکا و فلور مشغول هم بودن … .
نگاهمو به آرتا دوختم که یکهو انگار به خودش اومده باشه ، تکونی توو جاش خورد …
دستی به صورتش کشید و در همون حین ؛ زمزمه کنان و عصبی لب زد :
_ من دارم چه غلطی میکنم؟! …
دارم چه گوهی میخورم؟! … .
و از ماشین پیاده شد … .
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بیحال ، چشامو بستم … .
لعنت بهت آرتا که حتی توو اوج مستی بودنتم ، بهِم دست نمیزنی ! ... .
🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂💔🥂
✨🌈آرکا✨🌈
آروم سرکی توو آشپزخونه کشیدم ، فلور بیدار شده بود و مشغول آشپزی بود ! … .
زبونی رو لبام کشیدم و به اون دو تا سنگی که توو دستم بودن ، زل زدم … .
نگاهم رنگ شیطنت گرفته بود ، دو تا سنگ که شبیه به تخم مرغن ! … .
سرمو بالا گرفتم و به اون دو تا تخم مرغی که فلور گذاشته بود رو اپن ، چشم دوختم..
کافیه جاشونو با این سنگای مثلا تخم مرغی عوض کنم!..
چه بلبشویی به پا میشه اونوقت … .
خنده ی ریز ریزانه ای کردم و معطل موندم تا فلور روشو کنه اونور..
تا چرخید به سمت مخالفم ، زودی زیرکانه داخل آشپزخونه شدم و تخم مرغارو با سنگا جابه جا کردم .. .
تندی از آشپزخونه بیرون زدم و پشت دیوار قایم شدم..
همون لحظه فلور برگشت و اومد به طرف سنگا ، برداشتشون و به طرف سینک ظرفشویی قدم برداشت … .
یکی از سنگا رو زد به ظرف تا بشکنه ولی درجا ظرفه شکست ! … .
هینی کشید و دستاشو بالا گرفت ، من که اصلا از وضعم نگم …
از خنده داشتم جر میخوردم ! … .
بعد چند لحظه به خودش اومد و تخم مرغا رو بهَم زد ولی اصلا هیچ کدومشون نشکست … .
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و صدای خندم هوا رفت ! … .
همونطور که دلمو گرفته بودم ، غش غش وارد آشپزخونه شدم..
فلور حرصی بهِم زل زده بود ، تخم مرغا رو گذاشتم رو اپن و با خنده گفتم :
+ چیشده خانوم اخمووو؟! … .
دندوناشو روهم سابید و با اون صدای جیغ جیغوش ، گفت :
_ خیلی ، خیییلی …
مکثی کرد و شروع به کشیدن نفسای عمیق کرد …
ابرویی بالا انداختم و با شیطنت ، لب زدم :
+ خیلی چی؟! …
بامزم؟! …
نانازم؟! …
یا جذاااب؟! … .
_ آرکاااااا !.
خنده ی بلندی کردم و به سمتش قدم برداشتم …
کشیدمش تو بغلم و با عشق لب زدم :
+ جونم خانومم؟! …
جووونم..
🎙آرتا🎙
شرکت بودم و مشغول حساب کتاب فروشا و خریدای اخیر … .
حین بررسی یکی از معامله ها ، گوشیم زنگ خورد …
برگه هارو گذاشتم رو میز و گوشیمو برداشتم؛با دیدن اسمی که رو صفحه خودنمایی میکرد..
اخمی رو پیشونیم نشست ، مامان بود ! … .
با کمی مکث ، تماس رو وصل کردم که صدای خوشحال مامان به گوشم رسید :
_ الو ، آرتا …
پسرم ! … .
نفسمو محکم بیرون فرستادم و بی حوصله گفتم :
+ بله مامان … .
_ کجایی؟! …
+ شرکتم ، کاری داری؟! …
با ذوق گفت :
_ آرهههه ، معلومه که دارم ! …
کلافه دستی به صورتم کشیدم و سرد گفتم :
+ خب..
برعکس من ، با هیجان گفت :
_ زنگ زدم یه خبر خیلی مهمو بت اطلاع بدم … .
بی صبر و عصبی لب زدم :
+ میشنوم ماماااان … .
مامان مکثی کرد و گفت :
_ خیله خب ، چرا از کوره در میری؟! …
میخواستم بگم..امشب خوشگل کن و بیا خونه … .
قهومو مزه مزه ای کردم و با کمی تامل ، گفتم :
+ که چی بشه؟! … .
_ آقای یکتا و خانوادشون میخوان بیان … .
با شنیدن این حرف مامان ، دستم مشت شد …
گوشیو توو دستم فشردم و از لا دندونام ، غریدم :
+ نکنه تک دخترشون ، پارمیدا هم هست که اینقدر خوشحالین؟! …
خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ اوهووووم ! … .
دندونام بی اختیار ، رو هم سابیده شد :
+ من نمیاااام … .
مامان که از شنیدن این حرفم ؛ حسابی حس و حالش پریده بود ، کلافه و عصبی گفت :
_ یعنی چی من نمیاام؟! …
آرتاااا …
تو و پارمیدا نامزد هم اید ! …
چرا نمیخوای قبول کنی اینو اخه پسره ی کله شَق؟! …
از رو صندلیم پا شدم و همونطور که تمومه وسایلای رو میزمو ؛ دیوانه وار میریختم پایین ، داد زدم :
+ بسه مامااان ، بسّه …
من چند بار باید بهتون بگم از این دختره خوشم نمیاد؟! …
من نمیخوامش آقااا ، زوره؟! …
آره؛زوره؟..
اگه زوره که بم بگید برم رگمو بزنم همتونو خلاص کنم … .
وگرنه که من این دختره ی عفریته رو..
مکثی کردم و بعد تیکه تیکه و با خشمی که لحظه به لحظه بیشتر از قبل فوران میکرد ، گفتم :
+ نمیخوامـ.. .
آخرین دیدگاهها