رمان قانون عشق پارت ۶۶

4.5
(25)

نمیتوانستم هیچ حرکتی بکنم

خشک شده بودم از ترس و وحشت

با صدای سامی نگاه خشک شده‌ام را از جای خالی آن بیشرف می‌گیرم و نگاهش میکنم

سامی_رستا خوبی؟………….چیشده؟

به زور زبانم را میچرخانم و لبخند کم‌جانی روی لبم مینشانم

_هیچی…………..خوبم بریم

با شک نگاهم می‌کند که زود تر از او وارد میشوم

 

کنار هم جلوی پیشخوان می‌ایستیم و سامی به پرستار اسم و فامیلمان را می‌گوید

من فقط جسمم کنار سامی ایستاده و تمام حواسم جلوی در درست همانجا که او ایستاده بود مانده

اصلا برای چه آنجا بود؟

دنبالمان میکرد؟

اگر آن پرشیا سفید کار او باشد چه؟

با این فکر تمام بدنم میلرزد

با گرفتار شدن دستم بین پنجه های قوی اش حواسم جمع می‌شود

نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم و نگاهش میکنم

فشاری به دستم وارد می‌کند و میگوید

سامی_خوبی؟دستات چرا یخ کرده؟

در ذهنم دنبال بهانه میگردم برای بدن یخ زده از ترسم که می‌گوید

سامی_استرس داری؟

خودش بهانه دستم داد

بلا فاصله تایید میکنم

_آره………آره یکم استرس دارم

لبخند کمرنگی بر روی لب هایش نشست و دستم را حمایت گرانه فشرد

سامی_استرس نداشته باش جواب منفی هم باشه هیچی نمیشه

به اجبار لبخندی میزنم

با صدای مریم(مسئول آزمایشگاه) نگاهمان را به او میدهیم

لبخند بر لب دارد و به برگه درون دستش نگاه می‌کند

مریم_خب…………..به نظر خودتون جواب چیه؟

استرس بیشتر بر جانم می‌نشیند اما اینبار ترسم از جواب آزمایش است

قبل از سامی پر استرس و نگران می‌گویم

_مریم اذیت نکن دیگه بگو

نگاهش را به مردمک های لرزانم می‌دهد و لبخندش عمیق تر میشود و کمی مکث میکند

مریم_جواب……………مثبته

به یکباره تمام ترس و وحشتم از بین می‌رود

دستم را روی دهانم می‌گذارم و جیغ خفه ای میکشم

نگاهی به سامی میکنم

چشمانش می‌خندد اما مانند همیشه در مقابل دیگران نمیخندد

دستم را از جلوی دهانم بر میدارم و برگه را از دست او چنگ میزنم

لبخند لحظه ای از روی صورتم کنار نمی‌رود و زمانی که برگه نگاه میکنم عمیق تر میشود

نگاهی به سامی می‌اندازم

او هم خیره به چهره خندان من است

با مکث نسبتا کوتاهی به مریم نگاه میکنم و می‌گویم

_بهترین خبری بود که می‌شد بگی

متقابلا لبخند می‌زند و می‌گوید

_قابلی نداشت……………….شیرنی یادتون نره ها

سری تکان میدهم و بعد از خداحافظی کوتاهی از آزمایشگاه خارج می‌شویم

درون ماشین که مینشینیم بی‌هوا دستم را می‌کشد که در آغوشش پرت میشوم

حلقه دستانش را دورم تنگ تر می‌کند و بوسه‌ای روی موهایم می‌زند

سرش را کنار گوشم می‌آورد و همانجا به طوری که نفس های گرمش را حس میکردم لب میزند

سامی_با تمام وجودم منتظر روزیم که تمام و کمال مال خودم بشی

لبخند از ته دلی بر روی لب‌هایم می‌نشیند و سرم را به سینه اش تکیه میدهم

کمی در همان حال میمانیم

دستم را روی سینه‌اش می‌گذارم و سرم را بلند میکنم

خیره به چشم های هم هستیم و سر هایمان آرام آرام به هم نزدیک می‌شود

درست در فاصلهٔ میلیمتری لبهایمان چند تقه محکم به شیشه می‌خورد

ترسیده از او جدا میشوم

برعکس من که کمی ترسیده هستم سامی خون‌سرد است

آرام شیشه را پایین می‌دهد و نگاهش را مامور راهنمایی و رانندگی می‌دهد و آرام می‌پرسد

سامی_مشکلی پیش اومده؟

مامور نگاه معنادارش را بین من و سامی می‌چرخاند و بعد با لحن منظور داری می‌گوید

مامور_بد جا پارک کردید………..سریع تر حرکت کنید

سامی سری تکان می‌دهد و بعد از گفتن چشم کوتاهی ماشین را روشن می‌کند و حرکت می‌کند

با حرکت ماشین به صندلی تکیه میدهم و نفس حبس شده ام را با شدت بیرون میفرستم

_هوفففففف………..سکته کردم

سامی نیم نگاهی به سمتم انداخت و تک خنده مردانه‌ای کرد و در حالی که ظبط را روشن می‌کرد گفت

سامی_ترس نداشت که…………….یادت رفته نامزدیم؟

سرم را به سمتش برگرداندم  و با لبخند به ژست جذابش هنگام رانندگی خیره شدم

_یادم نرفته ولی اگه میگرفتمون دردسر بود دیگه

چیزی نگفت و کمی بعد صدای موزیک همیشگیمون داخل ماشین پخش شد

 

نزدیک به یک ساعت بعد ماشین رو جلوی یکی از گالری های طلا و جواهر مشهور نگه داشت

همزمان پیاده شدیم و به سمت گالری حرکت کردیم

با ورود به آنجا نگاهم را دور تا دور فضای جذاب روبه‌رویم چرخاندم

تم سفید و طلایی با پیشخوان هایی که پشت هر کدام فروشنده‌ای ایستاده بود

لباس های فروشنده ها مشکی و طلایی بود

هر پیشخوان بخش جداگانه‌ای بود و هر قسمت پر از جواهرات زیبا بود

دوشادوش هم به سمت قسمتی رفتیم

مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت و مانند باقی کارکنان کروات طلایی بسته بود با دیدنمان از روی صندلی‌اش بلند شد

مرد_سلام جناب جواهریان خوش آمدید

سامی دستش را درون دست مرد گذاشت و با لحن خشک همیشگی‌اش جواب داد

سامی_سلام جناب علوی ممنون

مردی که سامی او را علوی خطاب کرده بود نگاهش را به من داد و با لبخند که از لحظه ورودمان بر روی لبانش بود گفت

علوی_خوش اومدید خانم

سری تکان دادم و با لحن آرامی گفتم

_ممنون

مجدد نگاهش را به سامی دوخت و روبه او گفت

علوی_کمکی از دستم بر میاد؟

سامی سری تکان داد و گفت

سامی_میخواستیم مدل های حلقه هاتون رو ببینیم برای سفارش

علوی سری تکان داد و پرسید

علوی_حلقه ست مد نظرتونه؟

سامی کوتاه جواب داد

سامی_بله

علوی به صندلی های جلوی میزش اشاره زد و گفت

علوی_شما بنشینید من الان بر میگردم

با گفتن این حرف از ما دور شد و کمی بعد با چند کاتالوگ در دستش برگشت

آنها را به سمت ما گرفت و گفت

علوی_آلبوم های مدل هامون هستن هر مدلی رو پسندیدین بگید که بگم براتون بیارن توی دست هم ببینید

تشکری کردیم و آلبوم ها را گرفتیم

صفحه ها را یکی یکی ورق میزدم و مدل های مختلف حلقه را نگاه میکردم

 

 

 

《یکم از آینده بخونیم:

با عصبانیت دست هایم را به سینه مامور روبه‌رویم کوبیدم و فریاد زدم

_به من نگو مست بوده وقتی میدونم مست نبود………

بازویم اسیر دستان حامی می‌شود و صدایش در گوش هایم می‌پیچد

حامی_رستا بسه

بازویم از بین دستش بیرون میکشم

عصبانیتم بغض می‌شود

اشک می‌شود و بر روی گونه هایم میریزد

چند قدم عقب میروم و با بغض و غمی سنگین نگاه به نگاه سرد مامور روبه‌رویم میدهم

_به من که زنشم نگید مست بوده وقتی قبلش باهام حرف زد……………..به من نگید مست بوده وقتی میدونم بعد از مشروب خوردن پشت فرمون نمیشینه………نگید مست بوده وقتی میدونم هیچ وقت انقدر مست نمیشه که نفهمه چیکار میکنه

اینبار صدای او در برابر تمام حرف هایم بلند می‌شود

مامور_ولی جواب آزمایششون نشون میده الکل داخل خونشون بوده

آتش خشم باز هم در وجودم زبانه می‌کشد و چند قدم عقب رفته را دوباره جلو میروم

پر از حرص و عصبانیت با صدایی که هر لحظه بالاتر می‌رود می‌گویم

_کدوم دکتری گفته توی خون شوهر من الکل بوده؟……………بهش بگو بیاد توی چشمام نگاه کنه بگه اون شب نحس شوهرم مشروب خورده…………….بگو بیاددددد》

 

♥︎به نظرتون در ادامه چه اتفاقی هایی میافته؟♥︎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
11 ماه قبل

چقدر پارت آینده خووووب بود🥲
فکر میکنم پاپوش براش درست کردن🥲 سامی قشنگم

Sogol
11 ماه قبل

امیدوارم قضیه به سینا ربط پیدا نکنه😂چقدر این بشر رو مخ

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x