رمان اردیبهشت پارت ۸۳

4.1
(30)

 

 

 

بلافاصله ته دلش خالی شد از گفتن این کلمه … ترسید که توهین بزرگی کرده باشه … ترسید به محسن بر بخوره … ولی وقتی محسن سرش رو آروم تکون داد … .

 

زانوهای آرام شروع کرد به لرزیدن … . روی لبه ی صندلی نشست و دستاشو روی زانوهاش مشت کرد و خیره به سرامیک های کف آشپزخونه … .

 

نمی تونست باور کنه … براش عجیب بود ! محال بود ! فراز حاتمی یک بچه ی نامشروع بود ؟ با اونهمه غروری که داشت … ! مادرش در عقد مرد دیگه ای بود ، وقتی اونو از هرمز باردار شد ؟!

 

آرام گیج بود و حس می کرد معنای کلمات رو درست نمی فهمه . محسن نگاهش کرد و پوزخند تلخی زد .

 

– چیه عروس خانم ؟ … بهش فکر که می کنی … چندشت می شه ؟!

 

– یک تجاوز بود ؟!

 

– فراز مطمئنه که یک تجاوز بوده ، ولی من … نه ، مطمئن نیستم ! اگه می دونستم تجاوزه ، به خداوندی خدا قسم این شهرو روی سر هرمزِ بی همه چیز خراب می کردم ! زجر کشش می کردم … ناموسش رو به گند می کشیدم ! به تک تک زن هایی که از خانواده ی حاتمی بودن تجاوز می کردم ! … ولی …

 

شونه های آرام لرزش خفیفی گرفتن . سر بالا برد و نگاهِ مبهوتش رو دوخت به چشم های محسن .

 

– این چیزی بود که فراز می ترسید باباش بهم گفته باشه ؟ … اینکه نامشروعه !

 

محسن چشم ریز کرد و با دقت خیره شد به میمیکِ چهره ی آرام … انگار که می خواست مچش رو بگیره … گفت :

 

– حق داشت بترسه یا نه ؟!

 

آرام نفس تندی کشید ، نمی دونست باید چی بگه … ولی نه ! هنوز گیج تر از اون چیزی بود که دقیقاً احساسش رو بشناسه … ولی مطمئن بود فرازو به خاطر نامشروع بودنش مقصر نمی دونه … مطمئن بود هیچوقت قرار نیست از این نقطه ضعف بر علیهش استفاده کنه .

 

– ارمغان هم …

 

محسن به سرعت وسط حرفش پرید :

 

– نه … ارمغان نه ! فقط فراز !

 

– بعد چی شد ؟

 

– بعد … افسردگی های مادرم شروع شد . کم حرف شد … کم اشتها … مدام گریه می کرد !

 

– چرا افسرده بشن ؟ … اگه واقعاً یه تجاوز نبوده …

 

– آدما وقتی از یه خواب خوش بیدار می شن ، می بینن هیچی واقعی نبوده … حالشون گرفته می شه دیگه ! نه ؟! … نمی دونم بین مادرم و هرمز چی گذشته … ولی می دونم … خب …

 

آرام درک می کرد . اینکه زنی شوهر داشته باشه و با مرد دیگه ای هم بستر بشه رو درک نمی کرد … ولی اینکه زنی به زیبایی و شادابی ستاره شوهری داشت بیست سال مسن تر از خودش … شاید اون هم حق داشت توی این داستانِ کثافت !

 

محسن ادامه داد :

 

– یادمه بارها تلاش کرد بچه رو قبل از اینکه به دنیا بیاد … سقط کنه !

 

می خواست فرازو سقط کنه ؟! … قلب آرام تیر کشید !

 

 

 

– بعد هم که به دنیا اومد … افسردگی مادرم بیشتر شد ! مریض تر شد ! فراز دو روزه بود که از مدرسه اومدم اتاقمون … مچ مادرم رو گرفتم ، وقتی بالش گذاشته بود روی صورت نوزادِ طفل معصوم …

 

بغض گرفت . آرام پرسید :

 

– پدرتون نفهمید ؟

 

محسن سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– ساده تر از اون چیزی بود که بفهمه !

 

– هرمز کجا بود ؟

 

– سر جای خودش ! … می رفت ، می اومد … اون هم فرار می کرد از این واقعیت که فراز پسرشه ! فقط وقتی شیرین تاج خانم فهمید …

 

مکثی کرد … لب هاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید . آرام گفت :

 

– فراز یک بار برای من تعریف کرد که مادر بزرگش اونو دوست داشته !

 

– دوست داشت … ولی نه اون اوایل ! یک ماهی که گذشته بود ، دستور داد مادرم بچه رو ببره پیشش تا بهش چشم روشنی بده …

 

خندید … تلخ و هیستریک .

 

– باید می دیدی قیافه اش رو … چشمش که به بچه افتاد ، بلافاصله فهمید ! درسته که می گن بچه ها بیشتر شبیه پدرشون می شن تا مادرشون ، ولی فراز عین حاتمی ها بود … صورت هرمز رو داشت و رنگ چشمای ستاره رو ! اینجوریه که وقتی خدا مسخره بازیش بگیره …

 

آرام با درد چشم هاشو بست :

 

– آقا محسن … آقا محسن خواهش می کنم ! کفر نگید … خواهش می کنم ازتون !

 

 

محسن سکوت کرد . باز هم دست برد توی جعبه و سومین سیگارو برداشت و روشن کرد … دود غلیظش رو فرو بلعید توی ریه هاش … نگاه دوخت به نقطه ای پشت سر آرام .

 

– یک هفته ای که گذشت … شیرین تاج خانم بهانه ای گرفت و آقام رو از سرایداری خونه اش اخراج کرد . بعد هم دستور داد از اونجا بریم . ما هم رفتیم یه خونه ی کوچیک پایین شهر … بابام بعد از مدتی توی کارخانه ی رب سازی کار پیدا کرد . وضع مالیمون بد شد … بعضی شبا گشنه می خوابیدیم ! بچه ونگ ونگ می کرد از گرسنگی … مادرم از غصه و افسردگی شیرش خشک شده بود ، نمی تونست سیرش کنه ! براش مهم هم نبود ! بعد دو سال هم ارمغان به دنیا اومد !

 

آرام چیزی نگفت … داشت به اون نوزاد گرسنه و بیچاره ای فکر می کرد که هیچ کسی رو توی دنیا نداشت . توی سرش پر از گریه ی اون بچه شده بود . دوست داشت اون بچه رو بغل می گرفت و می بوسید و اینقدر توی بغلش تکون می داد تا می خوابید … ای کاش می تونست !

 

رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود … محسن با محبت گفت :

 

– حالت خوب نیست ! یه خرده از این شکلاتِ توی لیوانت رو بخور ، بهتر بشی !

 

آرام جرعه ای از شکلات داغ رو نوشید و بغضش رو همراه با مایعِ شیرین و نیمه گرم پایین فرستاد .

 

– بعد چی شد ؟

 

– بعدش … هیچی ! زندگی می گذشت ، با بدترین و مزخرف ترین حالت ممکن ! حالا دیگه دو تا بچه توی خونه بودن که ونگ ونگ می کردن ! مادرم افسرده و روانی بود ! بچه ها آویزونش می شدن … عصبانی می شد ! بعضی وقتا چند ساعتی اونا رو به امان خدا ول می کرد و می رفت می چپید توی اتاق یا آشپزخونه ! من از همون وقتا یاد گرفتم که باید مراقب این دوتا بچه باشم … باید ، واگرنه می میرن ! ارمغان آروم تر بود … ولی فراز پدرمو در می آورد ! از دامن مادرم آویزون می شد ، هی سعی می کرد یه کاری کنه تا توجهش رو جلب کنه ! نمی تونست … عصبانی می شد … موهای مادرمون می کشید ، گلدونا رو می شکست … بعد از آقام کتک می خورد ! سه سالی که گذشت … آقام توی کارخونه از ارتفاع پرت شد و مرد ! بعدش یه جیره مواجب ناچیزی بهمون می دادن که کفاف زندگی رو نمی داد ! از همون وقتا رفتم سراغ خلاف … می دونستم تا گرگ نشم ، این وضع درست بشو نیست ! از مادرمون هم قطع امید کرده بودم !

 

– خانواده ی حاتمی کی اومدن دنبال فراز ؟

 

– وقتی هفت ساله بود به گمونم … یک روز در خونه مون رو زدن . مادرم درو باز کرد … شیرین تاج خانم اومد تو ! بچه ها توی حیاط وسط خاک و خل دست و پا می زدن ! فراز عین یه توله سگ ولگرد کثیف بود ! شیرین تاج خانم حتی یک کلمه هم حرف نزد با مادرم … فقط دست بچه رو گرفت و با خودش برد !

 

– مادرتون هیچ کاری نکرد ؟ نخواست بچه اش رو نگه داره ؟!

 

هر چند بعید می دونست … ستاره ی بی رحم تونسته بود از شر بچه ی نامشروعش راحت بشه ! لابد احساس خوشبختی می کرد ! محسن پوزخندی زد :

 

– هیچ کاری نکرد … فقط یک هفته بعد تصادف کرد و مرد ! … به گمونم خودکشی بود ! … بهرحال ، دیه ی خوبی به من و ارمغان رسید !

 

چقدر بی احساس در مورد مرگ مادرش حرف می زد ! شونه های آرام ارتعاش خفیفی گرفت . محسن ته سیگارش رو پرت کرد توی زیر سیگاری … تکیه زد به پشتی صندلیش و گوشه ی چشم هاشو با خستگی مالید . آرام باز پرسید :

 

– بعدش چی شد ؟ فرازو دوباره کی دیدین ؟

 

– علاقمند شدی به داستان زندگی فراز ؟ قراره بعداً براش کاری انجام بدی ؟

 

آرام مکث کوتاهی کرد … بعد صادقانه گفت :

 

– ای کاش می تونستم !

 

– می تونی ! … تو تنها کسی هستی که می تونی کاری انجام بدی !

 

 

آرام جا خورده بود ، انگار از خلسه ای خارج شده باشه … تکونی خورد و بعد کمی عقب نشست . محسن بر عکس اون ، کمی خم شد روی میز … نگاهِ عمیق و پر نفوذش رو دوخت توی چشم های آرام … ادامه داد :

 

– ببین عروس خانم … من نمیخوام از احساساتت سو استفاده کنم و برای فراز ترحم بخرم … چون ترحم به درد این بچه نمی خوره ! اگر هم فراز بفهمه این چیزا رو برات گفتم عین سگ شکاری عصبانی می شه ! … ولی تو باش و وجدانت … تا حالا فکر کردی همه ی آدما توی این دنیا رسالتی دارن برای اینکه انجام بدن ؟! … شاید رسالت تو همین باشه … که فرازو نجات بدی !

 

آرام تکه و پاره نفسی گرفت … باید چی می گفت ؟! شبیه آدم های پاتک خورده بود … گیج و گیج و گیج … محسن چی داشت می گفت برای خودش ؟! … فکر کرده آرام متولد شده تا فراز رو خوشبخت کنه ؟!

 

– فراز … در حق من بدی کرده !

 

– اشتباه کرده … آدم بوده ! همه ی آدما اشتباه می کنن !

 

– اشتباهات پشت سر همش …

 

محسن سرش رو تکون داد :

 

– فراز آدم بدیه … سالم نیست ! مریضه ! از بچه ای که مادرش بارها سعی کرده اون بکشه ، توقع چی داری ؟! من امشب قلب این پسرو پیشت باز کردم تا بفهمی ! یه قدم به سمتش بردار … ببین برات چیکار می کنه !

 

آرام چیزی نگفت … در موقعیتی نبود که بخواد زیاد با محسن بحث کنه . چند ساعت پیش توی تنهایی خودش احساس کرده بود شعله ی شمعی درون قلبش روشن شده … و حالا که کودکی فراز رو می دونست … دیگه نمی تونست از نفرت حرف بزنه . نه دیگه حداقل به قاطعیت قبل .

محسن نفس عمیقی کشید … جعبه ی سیگار و فندکش رو از روی میز برداشت و از جا بلند شد . نگاه آرام هنوز هم روی میز جا مونده بود … بعد صدای محسن رو شنید :

 

– فرازو دوست داشته باشه عروس خانم ! … باور کن هیچ کسی توی دنیا اندازه ی اون ، نفسش بند نفست نیست !

 

و بعد رفت … و آرام بی نفس رو تنها گذاشت … .

***

 

***

ساعت دوی ظهر بود که ارمغان و همسرش اومدن به خونه شون . ارمغان دست هاشو دور گردن فراز حلقه کرد و گونه اش رو بوسید … انگار عزیزش رو بعد از سالها پیدا کرده !

 

آرام حالا حتی با ارمغان احساس همدردی می کرد !

 

بعد از اون دیگه هیچی نبود . همه سعی می کردن عادی رفتار کنن و وانمود کنند هیچ اتفاقی نیفتاده . حرف های معمولی بینشون زده شد و ناهار در فضایی کسل کننده و خواب آور صرف شد .

 

شاید مهیج ترین قسمت اون روز ، وقتی بود که ارمغان پای میز غذا حالت تهوع گرفت و برادرهاش فهمیدن که اون بارداره .

 

آرام نگاه مات و مبهوت فراز رو از دست نداد … وقتی این خبر رو از دهان افشار شنید . حالتی گرفت که انگار اصلاً خوشحال نشده بود . ولی بعد با چشم غره ی محسن به خودش اومد و سعی کرد با تبریک کوتاهی خودش را عادی نشون بده … هر چند موفق نشد .

 

ساعت هشت شب بود که آرام فارغ از همه چی توی آشپزخونه اش … کف زمین زانو زده بود و ظرف های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی می چید .

 

دو ساعتی بود که مهمونا رفته بودند . هنوز سر شب بود ، ولی آرام به شدت احساس خستگی می کرد . می خواست هر چه زودتر کارهاشو سر و سامون بده و بعد بره و بلاخره بخوابه .

 

فراز توی آشپزخونه اومد و آروم نگاهش کرد .

 

– کمک لازم داری عزیزم ؟

 

آرام دستش رو جلوی دهانش گرفت و خمیازه ای کشید … پاسخ داد :

 

– نه ، فقط ظرفا رو می چینم و می رم … خیلی خوابم میاد !

 

و باز هم خمیازه ی دیگه ای . فراز گفت :

 

– بذار من انجام بدم … تو برو بخواب !

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد … دیگه چیزی نمونده بود تموم بشن ظرف ها . فراز همون وسط آشپزخونه ایستاد و نگاهش کرد … آرام سنگینی نگاهش رو می تونست روی شونه های خسته اش احساس کنه . بشقابی رو توی قفسه ی ماشین گذاشت … و با احتیاط پرسید :

 

– خوشحال نشدی از اینکه … قراره دایی بشی ؟

 

فراز پوزخندی زد :

 

– خوشحالی من مهم نیست !

 

– البته که مهم نیست ! … ولی خب بیشتر آدما توی این موقعیتا خوشحال می شن !

 

فراز چند لحظه ای سکوت کرد … بعد یکی از صندلی های پشت میز رو عقب کشید و نشست . آرام نگاهش به ظرف های کثیف بود ظاهراً … ولی همه ی حواسش پیش فراز .

 

– از نظر من … این وحشتناکه !

 

– چرا ؟!

 

– نمی دونم ، ولی فکر اینکه موجودی به ضعیفی و بی دفاعی یک بچه توی این دنیای کثیف رها بشه … وحشت آوره !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مرده متحرک
2 سال قبل

ممنون خیلی قشنگ بود فقط میشه امروز ۳ تا پارت بزارین؟
ممنون میشم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x