رمان تورا در باروان خویش خواهم دید پارت 86

5
(16)

 

سرعت فاصله میگرفت و تمام این مدت خیال میکرد

حواسش به همهچیز بوده اما ظاهراً اشتباه میکرد!

حداقل دو اشتباه بزرگ داشت.

تشخیص ندادن شخصیت اصلی اهورا و بازیچه شدن

توسط او و دیگری ندیدن راستینی که در عین نبودن،

همیشه جایی در اطرافش حضور داشت.

 

از همه ی اینها مهمتر، احساس خودش به راستین

بود.

نمیدانست چه باید میگفت.

عاشقش بود؟ چه قدر دوستش داشت؟

باید حسابی فکر میکرد. همهچیز را در نظر میگرفت.

دیگر نمیتوانست اشتباه کند.

میدانست که راستین قرار نبود مثل اهورا به او ضربه

بزند اما بازهم تفاوتهای زیادی داشتند.

اگر پدر و مادرش میفهمیدند، چه واکنشی نشان

میدادند؟ قطعاً برخورد پدرش خوب نخواهد بود و این

حتی فکر کردن نمیخواست.

 

_ لوا؟

با صدای راستین از فکر بیرون آمد.

_ بذارش برای بعد، باشه؟

منطقی ترین تصمیم، همین بود.

به تأیید سر تکان داد.

_ باشه!

 

لحظهای نگاهشان با یکدیگر برخورد کرد و خیرهی

هم شدند.

هزاران حرف داشتند و به زبان نمیآوردند.

همان موقع، در خانه باز شد و آرتا بود که متعجب

نگاهشان میکرد.

ابروانش بالا پریدند و در حالیکه به سمتشان میآمد،

پرسید:

_ شما اینجایین؟

لوا، به سرعت از جا بلند شد.

 

نمیدانست حالا آرتا پیش خودش چه فکر میکرد.

میترسید طعنهای بزند یا اصلا دچار سوءتفاهم شده

باشد.

_ سلام داداش…

آرتا با تکان دادن سر، جواب داد و کنجکاو و منتظر

نگاهشان کرد.

برخلاف تصور لوا، هیچ موضع بدی نگرفته بود؛ فقط

میخواست بداند اتفاقی افتاده که آنها را آنوقت روز

به خانه کشانده یا شاید هم یک دیدار عاشقانه بود.

_ ما از دانشگاه میآیم.

 

یعنی راستین اومد دنبال من، بعد دیگه یه سر اومدیم

اینجا.

به نظر نمیرسید اتفاق بدی افتاده باشد.

خصوصاً که دستپاچه نیز به نظر میرسید.

_ باشه!

سمت یخچال رفت و شیشه آب خنک را بیرون آورد.

قبل از اینکه لوا فرصت کند لیوان بیاورد، آن را به

دهانش نزدیک کرد و حدوداً نصفش را نوشید.

_ خب صبر میکردی لیوان بیارم…

 

_ ول کن بابا، سوسول بازیا چیه!

شیشه ی آب را که دوباره به یخچال برگرداند، با

تعجب به سمت راستین چرخید.

_ یعنی واقعاً مشکل نداری آب دهنی بخوری؟

راستین تنها شانه بالا انداخت.

 

همانجا ماند تا ناهار را هم حاضر کند.

در واقع، آن خانه و جَوّش را دوست داشت.

ترجیح میداد روزش را در جایی ارام بگذراند.

آرتا کنارش روی صندلی نشسته و با موبایلش در حال

چت کردن بود.

_ تو چی شد زود اومدی خونه؟

در همان حین که انگشتانش به سرعت روی صفحه

گوشی جا به جا میشد، جواب داد:

 

_ مشتری نبود. دیشب هم که خواب درست و حسابی

نداشتم، همهش فکرم درگیر بود.

گفتم بیام یه ناهاری بخورم و چند ساعت بخوابم.

دختره ریده به اعصابم!

_ کی؟

با اخمهایی درهم، به موبایلش اشاره کرد.

_ همین که دارم باهاش چت میکنم.

ما همیشه گفتیم کالای فروخته شده، پس گرفته

نمیشود! یه بار ناله و نفرین میکنه، یه بار منتکشی!

ول نمیکنه زنیکه…

 

ادامه ی جمله اش را کامل نکرد و پلک بست.

_ اعصابتو خرد نکن حالا…

_ آخه فکر کرده من هولم، با قر و قمیش میخواست

خامم کنه!

لوا خندهاش گرفت.

چهقدر برادرش عوض شده بود.

انگار دیگر هیچچیز به اهمیت شغلش نمیرسید و

نمیتوانست آن را تحت تأثیر قرار دهد.

 

تا همین چند ماه گذشته که در برابر ناز و ادهای

زنانه، بدجوری وا میداد!

_ راستین چی بهت گفت؟

متوجه منظور ارتا نشد.

متعجب پرسید:

_ چی؟!

 

موبایلش را کنار گذاشت و به خواهرش نگاه کرد.

حتما خبری شده که سعی داشت پنهان کند وگرنه

نباید چنین واکنشی نشان میداد!

_ بالاخره یه چیزی بهت داشت میگفت که اونجوری

شده بودی؟

_ چهجوری؟

نمکدان را از روی میز برداشت و به طرح گاوی

بامزهاش خیره شد.

_ نمیدونم انگار یکم سرخ شده بودی.

 

لوا یا واقعاً خنگ شده بود یا ترجیح میداد خودش را

به کوچهی علی چپ بزند.

_ سرخ؟

سعی کرد چهرهی خواهرش را در بدو ورودش، به

خاطر آورد.

_ آره، لپات گل انداخته بود. نمیدونم حالا یا برای

چیزی خجالت کشیده بودی یا ذوق داشتی!

در واقع هر دوی این احساسات را داشت، به اضافهی

مقادیر زیادی گیجی و سردرگمی…

 

نگاهی به بیرون آشپزخانه انداخت تا مبادا راستین در

آن اطراف باشد اما خبری نبود.

نیم ساعت قبل، به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند

 

و حتی شاید بخوابد و از آن موقع، از اتاق بیرون

نیامده بود.

_ راستش…

حرفش را خورد. نمیدانست در جریان گذاشتن

برادرش، چه تاثیری میتوانست بگذارد.

_ خب بگو دیگه!

 

با مکث نسبتاً طولانی، دهان باز کرد.

_ راستین گفت… گفت که منو…

میان حرفش پرید.

_ گفت دوستت داره؟!

 

متعجب پرسید:

 

_ تو از کجا میدونی؟

آرتا نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرش کرد.

_ تابلو بود دیگه! خب تو چی جواب دادی؟

انگار همه میدانستند و توانسته بودند حدس بزنند!

حتماً اگر به سالومه یا شمیم هم میگفت، تعحب

نمیکردند…

_ من… هیچی!

_ یعنی چی؟

 

_ یعنی فعلا جوابشو ندادم. قرار شد فکر کنم.

آرتا برای دلگرمی دستش را فشرد.

میتوانست حسش را درک کند.

_ آبجی… نگام کن.

لوا که خیرهاش شد، گفت:

_ تصمیمش با خودته. من نمیخوام اصلا دخالت کنم.

فقط نظرمو میگم خب؟

 

به تأیید سر تکان داد.

_ راستین آدم خوبیه. من دارم باهاش زندگی میکنم

دیگه.

یکی از سالم ترین مرداییه که تو زندگیم دیدم.

سرش به کار خودشه و اهل فضولی نیست.

کلا یکی دوتا دوست و رفیق داره که همین مرتضا و

یحیان. اینا هم آدم حسابیان.

دنبال دختر بازی و این داستانا هم نیست با این که

شرایطشو داره.

به نظر من، پسر خوبیه…

نظر خودش هم همین بود.

 

_ نمیدونم باید چیکار کنم آرتا.

 

_ خوب فکراتو بکن. حال خودتو در نظر بگیر.

ببین میتونی راستینو به حریم شخصیت راه بدی یا

نه.

صرفاً از روی فرار از تنهایی این تصمیمو نگیر.

مشخصه خیلی دوستت داره ولی دو حالتو حواست

باشه.

یکی اینکه صرفاً چون دوستت داره، قبولش نکن.

 

دومی هم اینه که اگه بهش حسی نداری، بازیش نده.

حسش بهت عمیق و قدیمی و از اون مهمتر پاکه،

خرابش نکن.

صحبتشان با ورود راستین، ادامه پیدا نکرد.

از چهرهاش مشخص بود که چرت کوتاهی زده.

لوا از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهش کند، گفت:

_ ناهار آمادهست، برو دست و صورتتو بشور غذا

بخوریم.

آرتا، کمک کن میزو بچینم.

 

سعی داشت طبق خواستهی راستین، عادی رفتار کند.

آرتا، سمت گاز رفت و جواب داد:

_ خودم غذا میکشم، تو خسته شدی، بگیر بشین.

سه بشقاب از کابینت برداشت، تا دستخالی ننشسته

باشد.

راستین که به سمت سرویس بهداشتی رفت،

ناخودآگاه از جا بلند شد.

خودش هم نمیدانست چه قصدی داشت.

 

هنگام پختن غذا، بوی آن باعث شده بود اشتهایش

بسته شود.

به اتاق راستین رفت و نگاهی به آنجا انداخت.

پسر مرتبی بود و اتاقش منظم.

میتوانست بوی همیشگی راستین را حس کند.

به ادکلنهای روی میز نگاهی انداخت.

یعنی کدامشان را انتخاب میکرد؟

جلوتر رفت و مشغول بو کردن تکتکشان شد.

_ خوبی؟

 

چشمانی را که بسته بود، باز کرد و ادکلن را روی میز

برگرداند.

 

خودش را به سرعت جمع و جور کرد.

_ آره، ببخشید بیاجازه اومدم تو اتاقت.

_ نه، ایرادی نداره.

 

به سمت کمدش رفت و تیشرت دیگری در آورد.

بلاتکلیف به لوا نگاه کرد.

_ چرا نمیری ناهار بخوری؟ من فعلاً اشتها ندارم.

_ میرم، فقط میخوام قبلش لباسمو عوض کنم. این

باهاش خوابیدم چروک شده.

آنقدر ذهنش مشغول بود که متوجه منظور راستین

نشد.

_ خب عوض کن.

 

ابروانش بالا پرید. به حواس پرتی لوا نیشخند زد و شانه

بالا انداخت.

حالا که خودش مشکلی نداشت، چرا که نه!

در یک حرکت سریع، تیشرت را در آورد و چشمان

گرد شدهی لوا را که دید، خندید.

_ بی ادب!

ثانیهای بعد، اثری از لوا در اتاق نبود.

به سمت آشپزخانه بازگشت و سعی کرد بالاتنه برهنه

و هیکل متوازن راستین را از ذهنش پس بزند.

 

دقایقی بعد، دور هم نشسته و مشغول خوردن غذا

بودند که موبایل لوا زنگ خورد.

که روی صفحه نقش بسته بود، باعث » مامان « اسم

شد جواب تماس را بدهد.

_ سلام، جانم؟

_ سلام، لوا مامان، کجایی؟

به راستین و آرتا که کنجکاو شده بودند، نگاهی

انداخت.

 

_ چه طور؟

 

_ هرجا هستی، زود بیا خونه!

طبقه پایین هم نه، بیا بالا پیش خودمون.

معلوم نبود باز چه خبر شده…

قاشق را روی میز رها کرد و اخم روی صورتش

نشست.

 

_ برای چی خب؟

افشان با تردید و مکث جواب داد:

_ امشب مهمون داریم. هم تو باید بیای، هم آرتا.

با اینا رودروایسی شدید داریم اصلا امکان نداره شما

خونه نباشید.

_ خب کیه این مهمون؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x