رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۴۷‌

4.6
(19)

 

 

سالومه پوفی کشید و‌ ضبط را روشن کرد.

 

_چی بگم والا… به نظرم که نمی‌فهمن و تو الکی می‌ترسی.

 

_حالا فعلا که راستین حالش‌و گرفته‌.

فقط امیدوارم دست از سرم برداره واقعاً…

 

با آمدن اسم راستین، سالومه حدسش را به یاد آورد.

 

_راستی!

 

نگاه مرموزانه‌ای به لوا انداخت تا خودش اقرار کند.

 

_چیه؟ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟

 

با لحن کشیده‌ای گفت:

 

_خیلی کلکی!

 

_من؟

 

_ نه پس عمه‌ی من! چطوری مخش‌و زدی؟ رمز موفقیتت چی بود شیطون؟

 

لوا خنده‌ی گیجی کرد.

 

_مخ کی‌و؟ چه حرفایی می‌زنیا!

 

سالومه اما حرف لوا را باور نمی‌کرد.

 

_ برو دختر! برو‌ من‌و سیاه نکن من خودم ذغال فروشم!

 

_اشتباه می‌کنی. من و راستین اصلا چیزی بینمون نیست.

کاملاً دوستانه‌ست رابطه‌مون.

یعنی من براش فقط یه دوستم، همین!

 

سرش را با تأسف تکان داد.

 

_ پس زرنگ نیستی، زیادی گیجی!

آخه کدوم احمقی واسه فقط یه دوست معمولی، می‌آد این‌جوری از جون مایه می‌ذاره و همه‌کاری براش می‌کنه؟

 

_کلا اخلاقش اینه‌.

مگه تا جایی که می‌تونست، به آرتا کمک نکرد؟ منم مثل اونم براش.

دید احتیاج به کمک دارم، دریغ نکرد دمشم گرم.

 

 

 

_ آخه چرا آدمی که سرش فقط به کار خودش گرمه، یهو حس انسان دوستیش برای شما خواهر و برادر گل کنه؟

می‌گن سری که درد نمی‌کنه، دستمال نمی‌بندن!

دیوونه‌ست وقتی آدمای مسن اون خونه ازش دنبال بهونه می‌گردن، اونا رو نسبت به خودش بدبین کنه؟

 

لوا به فکر فرو رفته بود اما بازم چنین چیزی را منطقی نمی‌دید.

آن‌ها قبلا هیچ صحبتی با یک‌دیگر نداشتند پس چه‌طور ممکن بود؟

 

_ به نظرم نشدنیه.

وقتی ارتباطی نبوده، پس بحث علاقه هم منتفیه!

مگه هیچ‌‌وقت باهم رفتیه بودیم بیرون؟ نهایتاً خیلی اتفاقی دم آسانسور یا خونه بابا ایرج، همدیگه رو می‌دیدیم.

 

سالومه شانه بالا انداخت و اصرار نکرد.

 

_ باشه ولی منظور منم این نبود که از قبل عاشق دلخسته بوده ولی بعیدم نیست که گلوش پیشت گیر کرده باشه!

شاید روت کراش داشته.

به هر حال دختر عمو، پسر عمویید!

 

لوا دیگر چیزی نگفت اما سعیش این بود که فکر بیخود نکند و در ذهنش به صورت ناخودآگاه توقع دیگری نسبت به راستین نداشته باشد.

 

موضوع بحث صحبتشان، عوض شد و مدتی بعد، نزدیکی‌های خانه بودند که موبایل سالومه زنگ خورد.

 

مادرش پشت خط بود.

تماس را برقرار کرد و برای این‌که پلیس جریمه‌اش نکند، تماس را روی اسپیکر گذاشت و جواب داد:

 

_جانم؟

 

_سالی مامان، خودت و دوستت دارین می‌آین خونه؟

 

_آره چند دقیقه دیگه می‌رسیم.

 

_نوشیدنی تموم کردیم.

بتول هم اجازه گرفت، زودتر رفت خونه‌ش. با خودت بیار عزیزم.

 

_چشم.

 

+++

 

 

 

تماس را قطع کرد و گفت:

 

_همین‌جا یه سوپر مارکت هست.

وایسا بخرم، زود می‌آم.

فقط دعا کن بهم زنگ نزنه!

 

_مگه چی می‌شه؟

 

سالومه کلافه ماشین را نگه داشت.

 

_وقتی می‌رم خرید، یهو یادش می‌آد که هیچی تو خونه نداریم و هی زنگ می‌زنه که فلان چیزم بگیر.

مثلا برای خرید یه قلم جنس پام‌و می‌ذارم داخل، ولی با دو کیسه خرید می‌آم بیرون!

اون بتول هم روزی دو ساعت تمیز می‌کنه و بعدش به یه بهونه‌ای زود می‌پیچونه!

 

_حالا اشکال نداره.

فعلا که دیگه زنگ نزده.

نوشیدنی بخر و بیار.

 

سالومه سر تکان داد و از ماشین پیاده شد.

توقع داشت خیلی زود پیدایش بشود اما انگار حق داشت غرولند کند!

ظاهراً بازهم مادرش تماس گرفته بود.

 

از نشستن خسته شده بود و پاهایش خواب رفته بودند.

تصمیم گرفت از ماشین پیاده شده و کمی راه برود.

 

چند قدم بیشتر نرفته بود که صدایی آشنا صدایش زد.

به عقب چرخید و مردی موتور سوار و مشکی پوش را دیدی که کلاه کاسکت هم روی سر داشت.

 

_ بهت گفته بودم تاوان کارات‌و می‌بینی!

 

مردی که به طرزی ترسناک و مرموزانه با فاصله‌ی کمی از او ایستاده بود، کسی جز اهورا نبود!

 

در صدایش چیزی بود که باعث شد همان لحظه، لوا از ترس خشکش بزند و قالب تهی کند.

 

این‌جا چه می‌کرد؟

از جانش چه می‌خواست؟

چرا تعقیبش کرده بود؟

 

زیر لب نالید:

_خدا…

 

اما انگار خدا صدایش را نمی‌شنید…

 

_ امروز کاری باهات می‌کنم که هیچ‌وقت دیگه نتونی من‌و فراموشم کنی!

 

همان لحظه، بطری ماتی را در دستانش دید که محتوای داخل آن معلوم نبود.

 

ثانیه‌ای بعد، اهورا با بالاترین سرعت ممکن در حالی از فاصله چند سانتیمتری‌اش عبور کرد، که بیش از نیمی از بطری را روی صورت لوا خالی کرده بود!

 

داغی مایع را که روی صورتش حس کرد، بخشی از او مرد!

زمان ایستاد، دید از بین رفت و تنها صدای آزاردهنده‌ی بوقی ممتد در گوش هایش پیچیده بود.

 

چند دور دور خودش چرخید و صورتش بیشتر سوخت.

قلبش زیادی تند می‌زد یا بالعکس از کار افتاده بود؟

جیغ زد. با آخرین حد از توان.

نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده‌.

 

صدای ترسیده‌ی سالومه که دوان دوان خودش را به او رسانده بود، به گوش می‌رسید.

 

_ لوا؟

 

با بهت، تعجب و ترس نگاهش می‌کرد و رنگش پریده بود.

فقط چند دقیقه از او غافل شد و در همین مدت کم، چه اتفاقی افتاد؟

کم کم دورشان شلوغ می‌شد و لوا هنوز جیغ می‌زد.

سالومه آن‌قدر هول کرده بود که به هیچ وجه نمی‌توانست اوضاع را کنترل کند.

 

مردی که از دور به صورت اتفاقی، شاهد صحنه بوده و خودش را به آن‌ها رسانده بود، مضطرب گفت:

 

_ من دیدم… دیدم یه چیزی ریخت رو صورتش!

 

سالومه رنگ‌پریده‌تر از قبل، سعی کرد لوا را آرام کند.

می‌خواست چیزی بگوید اما صدای جیغ‌های دیوانه‌وار لوا اجازه نمی‌داد.

 

زنی با کنجکاوی پرسید:

 

_ دختر بیچاره… اسید ریختن روش؟

 

مرد دیگری که با دقت به لوا نگاه می‌کرد، جواب داد:

 

_ نه، اسید نیست وگرنه همین الانم کل صورتش از بین رفته بود!

 

 

 

 

_ آب بریزید رو صورتش. هر چی هم ریخته باشن آب خوبه از صورتش پاک شه حداقل.

 

یکی از کارکنان فروشگاه که مثل بقیه آنجا جمع شده بود، با سرعت به داخل فروشگاه رفت و داد زد:

 

_ الان میارم!

 

چند ثانیه بعد، بطری آب معدنی بزرگ را روی صورت لوا خالی کرده بودند.

 

یک‌باره صدایش قطع و سوزش صورتش از بین رفت.

هنوز اما نمی‌توانست چشمانش را باز کند.

 

سالومه التماسش می‌کرد و سر تا پای خودش هم خیس شده بود.

می‌ترسید چشمانش را باز کند و هیچ نبیند…

 

_ دخترم حالت خوبه؟ درد داری؟ احساس سوزش میکنی؟

 

_ لوا تو رو خدا، جون سالی یه‌کم اروم باش. چشمات‌و باز کن بفهمم چه خاکی تو سرمون شده…

 

با همان صدای خراشیده و گرفته و بغض خفه کننده، به زحمت جواب داد:

 

_ نمی‌تونم… فکر کنم کور شدم.

 

_ صورتت هنوز می‌سوزه؟

 

حالا که درد شدیدی حس نمی‌کرد، آرام‌تر شده بود و بهتر می‌توانست فکر کند.

صورتش می‌سوخت؟ کمی‌..‌.

 

_ یه‌کم.

 

مردی که نزدیک لوا ایستاده بود، گفت:

 

_ صورتت‌و که شستیم بهتر شدی؟

 

لوا تنها سری به نشانه مثبت تکان داد.

 

_ خوبه، هرچی بوده پس شستیمش پاک شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

مرسی گلم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x