رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت 82

4.6
(17)

 

 

 

فعلا  فقط تو جمع دوستات باش که نتونه یه گوشه تنها گیرت بیاره.

از این که میدانست همیشه حواسش به او ،بود حس خوبی میگرفت.

_ ،باشه راستی سفارشای جدید رو برات فرستادم. پنج تاشون ارسال به شهرستانن ! تجارت شان آرام ،آرام بزرگتر میشد. شاید خودشان هم متوجه نبودند اما هم پیج شان بزرگتر شده و هم از روزی نهایًتا یک ،سفارش به هفت الی ده سفارش هم رسیده بودند.”

 

“با خود میگفت وقتی توانسته در مدت کوتاه تعداد ،فالوراها ا و سفارشها را چند برابر کند پس در ،ادامه باز هم میتوانست !

_ ،باشه ترتیبشون رو میدم.

 

“به صفحه کاریشان که نگاه می،کرد نمیتوانست به خودش افتخار نکند. به عنوان افرادی تازه،کار پیجشان یکی از با کیفیت ترینها به شمار میآمد.

عکسهایی که مشخص بود باحوصله و ظرافت گرفته شده و ویدئوهایی که گاهی تا چند روز برای ویرایششان وقت میگذاشت. ا

ز همه مهم،تر تا به حال یک مشتری ناراضی هم نداشتند. پیامهی جدید را استوری کرد و تیتر زد: «رضایت مشتری» کنارش چند ایموجی با چشمان قلبی هم گذاشت.

“صبح روز ،بعد بالاخره بعد از چند هفته فرصت پیدا کرد که به دانشگاه برود.

تعداد غیبتهایش زیاد شده بودند اما از درس سعی کرده بود جا نماند و همه ی مطالبی که آموزش داده ،بودند سالومه با اون تمرین کرده بود.

لباسهایش را پوشید و از آژانس درخواست سرویس کرد. کولهای که در آن لپ تاپش را گذاشته ،بود روی دوشش گذاشت و از خانه بیرون رفت. در حال بستن بند کفشش بود که درب آسانسور باز شده و ،پدرش مقابلش ایستاد.”

 

“لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت

: _ سلام. مثل همیشه لباس رسمی پوشیده بود.

_ ،سلام میری دانشگاه؟ مقنعهاش را کمی صاف کرد.”

 

“_ پس بریم میرسونمت ! برای چه چنین چیزی میخواست؟

نکند اول صبحی، دنبال دعوا بود؟

اصال حوصله ی این کار را نداشت.

_ آژانس خبر کردم …

_ خب لغوش کن! آهی کشید و با عجز نالید:

_ بابا ًلطفا …حوصله ی بحث ندارم.”

“_ فقط میخوام باهات صحبت کنم. کارت دارم!

 

به ناچار روی صندلی کنار پدرش نشست. خودش را برای بازجویی آماده کرده بود.

_ صبحونه خوردی؟

 

 

“از حاشیه چینی پدرش به خنده افتاد.

_ صبحا زیاد اشتها ندارم.

_ حالا مثال اشتها داشته باشی، انگار چه قدر میخوری !من خورد و خوراک تو رو داشته ،باشم به نصف روز نمیرسه که ضعف میکنم باید بیان جمعمم کنن. آخرین باری که با هم گپ زده ،بودند کی بود؟ حالا که در چنین شرایطی قرار می،گرفت حس میکرد چه قدر دلش برای وقت گذراندن و حتی صحبت کردن راجع به چنین مسائل پیش پا افتاده و سادهای”

 

“بخورم؛ معده درد میگیره. کوروش سری داد و به رانندگی ادامه داد.

_ دیگه چه خبر؟ به سمت پدرش چرخید.

_ نمیخوای بری سر اصل مطلب؟ گفتی کارم داری.

_ تلخ شدی !قبال اینجوری نبودی…”

“سرش را به سمت دیگر چرخاند.

_ ًقبلا اوضاع فرق داشت.

چند لحظهای، بینشان تنها سکوت بود. کوروش زیرلب زمزمه کرد:

_ اصل مطلب …فکر میکنی من پدر بدی ام؟

“توقع چنین سوالی را نداشت .،باتعجب به سوال پدرش فکر کرد.

_ نمیدونم بدی یا ،نه ولی مطمئنم پدر خوبی نیستی ! برخالف تصورش عصبانی نشد. امروز انگار با همیشه فرق داشت.

_ چرا؟ البته خودم بعضیاش رو میدونم. زود عصبانی می،شم بعدشم نمیتونم خودمو کنترل” (

 

“_ همین موضوع اصلا کم نیست. وقتی عصبانی میشی … حتی دوست نداشت پدرش را در آن حال در ذهنش مرور کند..

_ حتی چهره ت ترسناک میشه. انگار نه انگار ما خانوادهتیم .هیچی برات مهم نیست … چندبارم که دست بزن پیدا کردی . با صدای آهسته تری ادامه داد:”

“_ما که تو جنگل زندگی نمیکنیم …چرا هربار که باهم تفاهم نداری،م باید جنگ بشه؟

_ چرا هربار که باهاتون مخالفم خیال میکنید حق با خودتونه و من اشتباه میکنم؟ به این فکر نکردی که من سنم ازتون بالاتره و چیزی که ازش حرف میزنی،د شاید من ًقبللا  تجربه کرده باشم؟ بده نمیخوام بیفتید تو چاه؟! حالا  که پدرش امروز نسبت به ماههای اخی،ر منطقی تر ،بود پس او هم شاید میتوانست راحتت صحبت کند. نخواستیم.

 

“تو خیلی سختگیری .برای همه چی اذیت میکنی. من دوست دارم خودم برای لباس پوشیدنم تصمیم بگیرم. دوست دارم با دوستام برم بیرون و وقت بگذرونم ولی نمیشه چون اگه یکی از همکلاسیای پسرم همراهمون ،باشه کوفتم میشه از استرس. هی میگم نکنه بابا اتفاقی ببی،نه نکنه یکی از آشناها ببینه و بره بهش بگه.

تو خودت راجع به راستین سالها اشتباه قضاوت کردی؛ نه فقط تو که عمه و بقیه هم همینطور.

پس فکر نکن اصالا اشتباه نمیکنی و هرچیزی که میگی درسته. بذار ما هم مسیر خودمون رو بریم.”

 

“میدونم با اون چیزی که تو ذهنت از ما داشتی، فرق میکنیم. اون دختر و پسری نشدیم که میخوای، ولی همینجوری که هستیم قبول کن ما رو بابا.

چون هیچ بچهای قرار نیست دقیًقا همونی بشه که پدر و مادرش توقع دارن!

 

_ احیانا این ،پسره چیزخورتون نکرده؟ نمیفهمم چرا اینقدر ازش دفاع میکنید ! یه عمره پیش ما زندگی کرده و من هیچ چیز خوبی”

 

“_ ،نه بابا .ما رو چیزخور نکرده .تو اگه ندیدی، واسه اینه که نخواستی ببینی ! اصلا حتی نمیخوام اغراق ،کنم شما یه کم دید منفی که بهش داری رو کنار بذاری، خودت متوجه میشی که چجور آدمیه.

_ بی ادب و گستاخه

. _ مثل اسمش رک و ،راسته همین !

_ احترام بزرگترشو نگه نمیداره.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x