رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۱

3.9
(33)

از سرویس میام بیرون و کج مشینم رو تخت…

خدا عجب بدبختی گیر کردم من… یعنی از هر زاویه ای به خودم نگاه کنم می لنگم….

این دیگه چه بلایی بود سرم اومد…

درد شکمم کم بود حالا درد پشتم هم بهش اضافه میشه….

در باز میشه و میلاد میاد داخل….

با دیدنم که اینجوری نشستم اخماشو میکشه تو هم و جلو میاد…

_ درد داری آره؟…

سرمو تکون میدم و میگم: آره…

_ دراز بکش پانسمانتو عوض کنم…

بی حرف میخوابم رو تخت و پیرهنمو بالا میزنم…..

وسایل پانسمان و از کمد در میاره و میشینه کنارم….

_ وزنت تو بارداری خیلی رفته بالا…امیدم هم که به دنیا اومد تغییری نکردی لیلا…همونقد انگار چاقی..

الان تنها چیزی که مغزم میتونه هندل کنه اینکه یه کاری برا درد پشتم کنه….بحث چاقی و لاغری اصلا برام مهم نیست یعنی تو شرایط الانم نیست….

کارش تموم میشه وسمت سرویس میره تا دستاشو بشوره….

رو به امید به پهلو میچرخم…

دستاشو با دستمال خشک میکنه و بیرون میاد…

_ میلاد پشتم درد میکنه….

ابروهاش بالا میپره و با تعجب میگه: کجات درد میکنه؟…پشتت؟..

_ آره…خیلی….

میشینه رو تخت و میگه: پشتت چشه؟…

روم نمیشه واضح براش توضیح بدم…

_ نمیدونم زخمه انگار…

خم میشه روم و میگه: ببینمت….

بدتر شد که….اصن هیچی مثل صداقت خوب نیست…

_ نمیخواد….رفته بودم دستشویی اینجوری شدم….انگار زخم شدم…

_عه…حتما برا زایمانت…سیستمت ریخته بهم…بزار اگه بازم اینجوری شدی میریم دکتر….

_ چه میدونم والا… شانس منه دیگه..بهتر از این نمیشه…کجا رفته بودی حالا؟..

_ جای خاصی نرفتم..‌

_ همون جای خاص کجا بود؟…

اخم میکنه و با کج کردن سرش میگه: مگه باید بهت توضیح بدم کجا بودم؟..

_ دقیقا….باید توضیح بدی کجا بودی…

_ از کی تا حالا؟….

_از همین الان تا به ابد….

_ جمع کن خودتو ببینم….

میخواد بلند شه که نمیذارم و میگم: بشین کارت دارم…میخوام در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم….

میشینه و بدون حرف نگام میکنه…

آب دهنم و قورت میدم و میگم: فرنوش ازم خواسته باهات حرف بزنم….

با شنیدن اسم فرنوش حالت خنثی صورتش از بین میره و جدی تر بهم نگاه میکنه و میگه: خب؟…

_ براش خواستگار اومده…خواسته اول نظر تو رو بدونه…

_ برا چی اول من؟…پسره کیه؟…

_ دوست خودت…فرهاد…

_ چی؟…

با تعجب و داد میگه…..

یه نگاه به امید میندازم که خدا رو شکر هنوز خوابه و با صدای بلند باباش بیدار نشده و رو بهش میگم: یواش بابا…چه خبرته مگه؟…برا چی داد میزنی؟…

_ کی به فرنوش گفته؟…فرهاد یا مادرش؟..

_ خب فرهاد خودش گفته….

_ پسره پفیوز…برا چی اول به خودم نگفته….بذار ببینمش براش دارم…

بالشت و زیر سرم بالاتر میارم و میگم: حتما میخواسته اول نظر خودش و بدونه بعد به تو بگه نری باهاش دعوا بگیری مگه خودت همیشه نمیگی پسره خوبیه…

پتوی روی امید مرتب میکنم و میگم: حالا چی میگی؟….به فرنوش چی بگم؟‌‌‌….

_خودم فردا باهاش حرف میزنم…..

_ منم اینجا بوقم دیگه؟…

_ دقیقا….

همزمان که بلند میشه میگه: اذیت نمیشی بخوام رو تخت بخوابم؟…..

اصلا انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم….فکر میکردم چون تازه عمل کردم با فاصله ازم بخوابه نه اینکه بخواد بچسبه ور دلم اونم رو تخت یه نفره….

لبخند مسخره ای میزنم و میگم: نه نمیشم…..

لباساشو در میاره و میاد رو تخت…

پشت بهم دراز میکشه و میگه: نترس من تو خواب زیاد تکون نمیخورم…حواسم بهت هست…

_ وااا…مگه من چیزی گفتم…..

_ چیزی نگفتی ولی چشات ناجور زده بود بیرون…

میخندم و میگم: آخه برا امید گفتم شاید نخوای اینجا بخوابی…شبی چند بار بیدار میشه و گریه میکنه…دیگه گفتم شاید بد خواب شی….

دستش تو موهام فرو میره و به گردش در میاد….چقد این کارو دوست دارم….اینکه وقت خواب یکی اینجوری موهامو نوازش کنه….نمیدونم چقد کارش طولش میکشه و تا کی ادامه میده چون چشام سنگین میشه و روی هم میفته…..

 

 

*

در و باز میکنه و جلوتر از اون میرم داخل….

همیشه میگن هیچ جایی خونه خود آدم نمیشه ولی تا امروز درست و حسابی درک نمیکردم این جمله ی گوهر بار رو….

میچرخم طرفشو میگم: میگم مادرت انگار خیلی ناراحت بود که ما اومدیم…

ساک هایی که دستشه رو میذاره زمین و میگه: دو هفته اونجا بودیم عادت کرده بود بهمون…

نفسی میگیرم و میگم: آره…آدمیزاد خیلی سریع به همه چی عادت میکنه…

همزمان که سمت اتاق میره و میگه: حالا فلسفی نشو برا من…بیا امید و بذار رو تخت…

تو بغلم یکم بالاتر میگیرمش و آروم زمزمه میکنم : کوچولوی نازنازیم به خونه خوش اومدی عزیزدلم…بریم اتاق مامان بابا رو بهت نشون بدم….

پشت سرش داخل میشم و امید و میذارم رو تخت….

_ بخیه ها تو کشیدی دیگه…بیا برو یه دوش درست حسابی بگیر….

برمیگردم طرفش و با حرص میگم: همچین میگی یه دوش درست و حسابی انگار بو میدم…

بلند میخنده و میگه: کم نه….

_ واقعا که…گندو خودتی….

سمت سرویس میرم و در و میبندم…

شیر و باز میکنم و منتظر میمونم تا وان پر شه….

بلند میشم لباسامو یکی یکی در میارم و میرم تو وان میشینم….میخوام چشمامو ببندم که همون لحظه در باز میشه و میاد داخل…..

برعکس من که اخم آلود بهش نگاه میکنم اون اما چهره ش شاد و شیطونه….

_ برا چی اومدی داخل؟..برو پیش امید اگه بیدار شه بفهمیم…

تیشرتشو با یه حرکت در میاره و همزمان که پرت میکنه گوشه حموم میگه: نترس بیدار هم بشه صداشو میشنویم…

با اخم رو میگیرم ازش و میگم: برو بیرون میخوام درست و حسابی دوش بگیرم…

بی توجه به کنایه ای که بهش میزنم بقیه ی لباساشو هم در میاره و میاد تو وان…

رو به روم میشینه و دستمو میگیره و سمت خودش میکشونه…

_ بیا اینجا ببینم..اینقده دلم برات تنگ شده که دوست دارم درسته قورتت بدم…

با مشتم ضربه ی نه چندان محکمی به سینش میزنم و میگم: آره جون خودت…دلت برا رابطه تنگ شده یا برا خودم….خودم مگه کجا بودم که نتونستی درسته قورتم بدی….غیر از اینک…

اینقد انگاری عجله داره که نمیذاره جمله م تموم شه و محکم و خشن شروع میکنه به بوسیدنم….غریزه های زنونم کم کم بیدار میشه و باهاش همراهی میکنم….

 

 

 

_اول چشماتو ببند….

بی قرار و کنجکاو میگم: بستم دیگه…چند بار میگی؟..

صدای باز شدن دری رو که به احتمال زیاد تشخیص میدم اتاق رو به رویی خودمون باشه میشنوم…

دستش پشت کمرم قرار میگیره و هلم میده به طرف جلو….

_ حالا باز کن….

پلک ها مو از هم فاصله میدم و خیره میشم به اتاقی که شک میکنم برا خونه خودمون باشه….. دهنم از تعجب باز میمونه…..

وااااای خدا…..باورم نمیشه…… این همون اتاقه‌…چقد رویایی و قشنگ شده…تم آبی و سفید…همون چیزی که من ازش میگفتم برا اتاق بچه….گوشه گوشه ش رو از نظرم میگذرونم….پر شده از وسایل بچگونه برا امید…جلوتر میرم و میشینم بغل تختش…دستمو روش میکشم…مثل ابریشم نرم نرمه…مطمعنم خیلی برا این دیزاین شیک و زیبا خرج کرده….

میچرخم سمتش و با ذوق میگم: وااای خدا میلاد چقده قشنگه…

جلوتر میاد و میگه: همین..خشک خشک…فقط قشنگه…..

اینقد ذوق زده م که اصلا نمیدونم چی میگم: نه…. خداییش اصلا اگه ده بار تو یه ساعت هم بهت بدم کمه…

قهقهش که میره هوا…تازه میفهمم چی گفتم…خاک تو سر ندید بدیدم….

میشینه کنارم و محکم بغلم میکنه…

_میخوای تایم بگیر که شروع کنیم….

آروم میزنم تو بازوش و میگم: حالا من یه چیزی گفتم….برو اونور الان میترکونیم…

ازم جدا میشه و با کشیدن لپم میگه: اووووف خدا….من به فدای تپلوی خودم…

اخمامو تو هم میکشم و میگم: تپلو چیه؟…نگی یه بار دیگه…

دستاشو میذاره پشت سرش و تکیه گاه وزنش قرار میده و میگه: زن باید تپلو باشه…چهار تا استخون که به درد نمیخوره…

زیر چشمی بهش نگاه میکنم و میگم: یعنی میگی همینطوری خوبه….

_عالی….فقط این شکمت هم تخت کنی دیگه حرف نداری….

_ این شکم حاصل قوچیه که برات زاییدم وگرنه مگه این شکلی بودم…

_ میدونم عزیزم….همین شکمتم من دوست دارم….اصلا عاشقشم..

میخندم که بلند میشه و سمت در میره و همزمان میگه: من یه سر میرم بیرون و زود برمیگردم….

_ باشه فقط چیزایی که گفتم یادت نره بگیری..

صدای پیام اومدن واتم که بلند میشه موبایل از جیبم در میارم و میرم تو چت خودم و لعیا…

( سلام لیلا….خوبی فدات شم…لیلا مامان بابا از دیروز تا الان تهرانن و هر چی هم به نیکزاد زنگ میزنن که بذاره ببیننت نمیذاره….تو رو خدا اگه میتونی یه کاریش بکن که این دفعه دیگه دست خالی برنگردن… بابا گفت بهت نگم ولی بخدا گناه دارن چقده دیگه باید بیان و برن….)

گوشی از دستم سر میخوره و میفته رو زمین…

خدایا چرا رنگ خوشی هایی که به زندگیم میزنی اینقده کوتاهه….

میلاد بی معرفت….

اونهمه ذوق و شوق دود میشن و میرن هوا….انگار جون ندارم حتی پا شم… دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x