تایِ ابروهایش را بالا برده و دستی به ته ریشش می کشد.
– داشتی می گفتی اقا احمد رضا!
برای لحظه ای مکث می کند.
دستی به بازوی پسرش می کشد.
– زورت زیاده، اره! خب اگه زیاده، بیا منو بزن، پسر!
روی زانو می نشیند.
به چشمان تیره اش زل می زند.
– یادته اونروز چی گفتم بهت! نگفتم مردی که دست رو زن بلند کنه، مرد نیست بابا، نامرده… یادته پسرم؟
سر پایین می اندازد.
با یک ” بله” ساده جواب می دهد.
– پس اگه اینطوره تو باید عینِ شیر پشت ابجیت وایسی و نذاری کسی چپ نیگاش کنه، درسته؟
سر به تایید حرفش تکان می دهد.
مشت گره کرده اش در هوا ضربه می زند.
– هر کی خواست اذیتش کنه می زنم تو شکمش، اینجوری
– من نمی فهمم، تو چرا همش دنبال دعوایی، پسر!
سر بالا می اندازد.
– نه دیگه، اینطوری نمی شه… تو باید یاد بگیری که همه چی با بزن بزن حل نمی شه، بابایی… گمونم وقتشه که پسرم و ببرم زورخونه تا اونجا یاد بگیره…
صدای فریاد احمد رضا حرفش را قطع می کند.
بالا و پایین می پرد و ذوق می زند.
– اخ جون، زورخونه… رستا… رستا؟
فریاد کشان به سمت رستا می دود.
سید از تخت بالا می آید.
چفت من می نشیند.
دستم را میان پنجه ی مردانه اش به اسارت می برد.
نگاهش می کنم.
آرام حرف می زند، شبیه یک زمزمه.
– ازت گذشتن خیلی برام سخت بود، اونقدر که حتی بهش فکر نمی کردم… مثل آدمی که همه ی دار و ندارش و می ذاره وسط میز قمار و خودش بهتر از هر کسی می دونه که تهش برنده نیست، ولی باختش و دوست داره
صدایم می لرزد، مثل مردمک هایم.
– امیر حسین؟
چشم باز و بسته می کند.
دلم برای لبخند مردانه اش می ریزد.
– من چیزی جز خودم نداشتم که بذارم اون وسط، حتی لازم نبود به تهش برسم، من از یه جایی به بعد…
نگاهش در صورتم می چرخد.
– تازه فهمیدم که می شه هم برنده بود و هم بازنده
نفسم میان سینه اش رها می شود.
میان سینه ی مردی که من را عاشقانه می خواست و من عاشقانه به او باختم.
پایان
از نحوه پارت گذاریش که چشم پوشی بشه رمان خیلی قشنگی بود ممنون از نویسنده و زحمات قاصدک جان🙏😍🌹