رمان رسم دل پارت ۲۰

3.8
(20)

 

 

 

 

 

هنوز تو شوک روابط خانم امینی و کیاوش و پری بانو بودم که از کنارم رد شدن و به سمت ورودی اصلی راه کج کردن.

 

اکرم خانم من رو همراهی کرد و به سمت ساختمون برد. در اتاقی رو برام باز کرد و گفت می‌تونم اونجا دوش بگیرم و لباس‌هام رو عوض کنم. من هم که خیلی بدنم کوفته و خسته بود، استقبال کردم و خودم رو انداختم توی حموم.

 

زیر دوش خیلی به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم. واقعا گیج شده بودم و نمی‌دونستم که چه خبر بود.

 

لباس‌ها رو پوشیدم و خدا رو شکر کردم که حداقل از شر اون پیرهن نصفه خلاص شده بودم و دیگه معذب نبودم. با حوله نم موهام رو گرفتم و بالای سرم بستم. شال رو روی سرم انداختم و از کیفم یه کرم و رژ ساده برداشتم و کمی به خودم رسیدم.

 

بعد از اتاق بیرون رفتم که باز اکرم خانم سریع خودش رو بهم رسوند و من رو سمت سالن اصلی هدایت کرد. همه جمع بودن و داشتن با دقت به تعریف‌های پری بانو گوش می‌دادن. کنار پری پسرش، کیاوش با یه قیافه‌ی درهم و عصبی‌ای نشسته بود و کنار کیاوش، خانم امینی بود که دست کیاوش رو توی دستش گرفته بود.

 

آروم به جمع سلامی دادم که توجه همه به سمتم جلب شد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم که صدای پری جون با شوق شنیده شد که گفت:

 

-به به اینم شیدا خانم فرشته‌ی نجات. مهمون ویژه‌ی امروز من که نتونستم قبل از این ماجرا به جمع معرفیش کنم. ولی الان دیگه همه کامل شناختینش. یه تیکه ماهه دختر قشنگم. بیا شیدا جون بیا همین جا کنار خودم بشین تا بقیه رو بهت معرفی کنم.

 

کنار پری جون نشستم و سکوت کردم تا اینکه همه رو تک به تک معرفی کرد و دست آخر به پسر عبوسش رسید که قیافه‌اش رو با یه من عسل هم نمی‌شد تحمل کرد و رو کرد سمت کیاوش و گفت:

 

-پسرمم که می‌شناسی قبلا باهاش آشنا شدی. سارا جان هم عروسم هستن که قبلا ذکر و خیرش شده.

پس سارا خانم عروس پری جون بود! دیگه می‌تونست کی باشه؟؟ خواهرش؟! چی با خودم فکر کرده بودم؟ شاید هم می‌دونستم و نمی‌خواستم قبول کنم.

 

 

 

 

 

لبخند محوی به خانم امینی زدم و گفتم:

 

-بله اتفاقا خانم امینی رو سال‌هاست که می‌شناسم و باهاشون یه جورایی دوست هستم. خیلی خوشحالم بعد از چند سال تونستم دوباره ببینمشون.

 

پری جون و پسرش که حسابی از شنیدن حرف من جا خورده بودن اول به همدیگه و بعد هر دو به سارا نگاهی کردن که سارا با همون لبخند ملیح همیشگی و چهره‌ی مهربونش گفت:

 

-بله من با شیدا جون از دوست‌های قدیمی هستیم. منم جا خوردم که اینجا دیدمش. مامان جان حتما باید برام تعریف کنید شیدا خانم ما رو از کجا باهاش آشنا شدین. هر چی که هست الان خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاده و الان پیش ماست.

 

سارا از جاش بلند و شد و به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت:

 

-عزیزم بیا بریم یه جای دنج بشینیم و حسابی غیبت این سال‌ها رو بکنیم که از هم بی خبر بودیم.

 

دستم رو بهش دادم و از جام بلند شدم. زیر چشمی نگاه‌های سنگین اون مادر و پسر رو حس می‌کردم. ولی سعی کردم رو بر نگردونم و نگاهشون نکنم.

 

دستم تو دست سارا بود که زیر لب معذرت خواهی کردم و با سارا همراه شدم. به سالن بیرونی هدایتم کرد و روی یه کاناپه با هم نشستیم.

 

-خب شیدا جون تو کجا؟ تهران کجا؟ اینجا کجا؟ حسابی غافلگیر شدم. مخصوصا با این اتفاقی که افتاد حسابی گیج شدم. بگو ببینم از خودت بگو.

 

آب دهنم رو قورت دادم و نفسی گرفتم و گفتم:

 

-والاه نمی‌دونم از کجا شروع کنم. از بعد از کنکور که شما کلا رفتین و ازتون بی خبر شدم. دانشگاه قبول شدم و درسم رو تموم کردم. بعد از گرفتن مدرکم تصمیم گرفتم بیام تهران پیش یکی از دوست‌هام کار پیدا کنم و اگه شد دیگه موندگار بشم. بالاخره شرایط اینجا خیلی بهتر از شهرستانه، آدم جای پیشرفت داره.

 

با سرش حرف‌هام رو تایید کرد و بعد با لبخندی پرسید:

-بگو ببینم با مادرشوهر لاکچری من؛ کجا آشنا شدی؟

 

 

 

 

 

آب دهنم رو قورت دادم واقعا نمی‌دونستم چی بهش بگم. دلم نمی‌خواست از قضیه‌ی رحم اجاره‌ای بویی ببره. یه کم منو من کردم و گفتم:

 

-خب چیزه من یه دوست دارم که مربی شنا و غریق نجاته تو چند تا استخر کار می‌کنه. منم فعلا پیشش هستم. یه روز تو یکی از استخرها با پری جون آشنا شدم. برای آموزش اومده بودن.

 

ابرویی بالا انداخت و با کمی تعجب پرسید:

-خب چقدر زود صمیمی شدین! که الان تو جمع خانوادگی دعوتت کرده؟!

 

دیگه واقعا مونده بودم چی بگم. هر حرفی می‌زدم کاملا به نظر مسخره می‌اومد. راست هم می‌گفت بنده‌ی خدا؛ آخه کی با دو بار دیدن یه نفر رو به یه جمع خصوصی خانوادگی‌ دعوت می‌کرد! داشتم دنبال کلمات می‌گشتم تا جوابش رو بدم که یهو صدای کیاوش تو گوشم پیچید:

 

-سارا جان خانمم یه چند دقیقه میای؟ کارت دارم.

 

سارا که بین رفتن و موندن مردد بود معذب ازش پرسید:

-کیاوش، اگه کار واجبی نیست بعدا بیام آخه مهمون دارم.

 

منم سریع قبل از اینکه کیاوش جوابی بده از فرصت استفاده کردم و با لبخندی گفتم:

 

-راحت باشین خانم امینی منم میرم پیش پری جون تنها نیستم. شما بفرمایید به کارتون برسید.

 

سارا که فکر می‌کرد رفتنش باعث دلخوری من میشه و دور از ادبه نگاه مظلومانه‌ای بهم کرد و گفت:

 

-ببخشید عزیزم زود برمی‌گردم پیشت از خودت پذیرایی کن تا بیام.

 

موقع بلند شدن هم آروم در گوشم خم شد و گفت:

-اینجا که دیگه مدرسه نیست. همون سارا صدام بزنی راحت‌ترم عزیزم.

با لبخند سرم رو پایین انداختم و آروم زیر لب چشمی گفتم که ازم جدا شد و دست تو دست کیاوش به طبقه‌ی بالا رفتن.

 

نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد بالاخره این خدای غرور یه جایی به دردم خورد و به موقع سر رسید وگرنه حسابی بند رو آب داده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x