سرم درد میکرد و احساس خستگی داشتم. به مهشید زنگ زدم تا بیاد دنبالم. به سالن اصلی رفتم تا با پری جون هم خداحافظی کنم. همچنان گرم صحبت بود که با دیدن من لبخندی زد و من رو دعوت کرد تا کنارش بشینم.
منم لبخندی زدم و آروم پیشش جا گرفتم. دستم رو بین دستهاش گرفت و گفت:
-بیا ببینم چه خبره اینجا؟ ظاهرا با عروس من آشنا هستی! تعریف کن ببینم از کجا میشناسیش؟
خدای من بازم بازجویی این خانواده شروع شد! آب دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:
-خب راستش خانم امینی دوران دبیرستان دبیر من بودن. خیلی خانم خوب و مهربونین؛ رابطهی خیلی خوبی باهم داشتیم. بعد از اینکه من درسم تموم شد و کنکور دادم. خانم امینی هم طرحشون تموم شد و از شهر ما رفتن. الان بعد از سالها اینجا دیدمشون. هم غافلگیر شدم و هم خوشحال، اصلا فکرش رو نمیکردم که عروس شما باشن.
پری بانو که انگار خیلی هم از تعریفهای من خوشش نیومده بود. رویی ترش کرد و با اکراه گفت:
-بله عروسمه. ظاهرا مهرهی مار داره. همه رو مجذوب خودش میکنه. فقط موفق نشده با من رابطهی خوبی برقرار کنه. حالا بگذریم از این حرفها؛ بگو ببینم الان که با سارا هم آشنا در اومدی و میشناسیش نظرت راجع به پیشنهادم عوض نشده؟
خدایا این دیگه نور علی نور بود. آخه توی این اوضاع هم از حرفش کوتاه نمیاومد! منو و منی کردم که گوشیم زنگ خورد. نگاه به صفحهاش کردم خدا رو شکر مهشید بود. لبخندی زدم و گفتم:
-ببخشید پری جون دوستم اومده دنبالم دم دره من دیگه باید برم. انشاالله بعدا حرف میزنیم. از عوض من از پسرتون و سارا جون هم معذرت خواهی بکنید که نتونستم خداحافظی بکنم.
اخمهاش تو هم رفت و از جاش بلند شد و معترض گفت:
-کجا عزیزم؟! چرا اینقدر زود؟ اصلا چرا دوستت رو به زحمت انداختی؟ آخر وقت با کیاوش میرسوندیمت.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-شما به من لطف دارید. ممنونم ولی باید زودتر برم یه کم سر درد دارم. فعلا با اجازهتون.
پری جون با قیافهی متأثری جلو اومد و بغلم کرد و در گوشم گفت:
-میدونم عزیزم ببخشید خیلی اذیتت کردم. واقعا نمیدونم چطوری باید ازت تشکر کنم. اگه تو نبودی معلوم نبود الان چه بلایی سرمون اومده بود.
با هر دو دستم شونههاش رو محکم فشردم و گفتم:
-کاری نکردم وظیفه بود. خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد و تونستم کمکی بکنم.
خداحافظی کردم و سریع از ویلا بیرون زدم. مهشید پشت فرمون نشسته بود و با دستش رو فرمون ضرب گرفته بود. معلوم بود از دیر اومدنم کلافه شده.
-سلام خانم خانمها من تسلیمم ببخشید میدونم طول کشید. به خدا تقصیر من نبود این پری جون ولم نمیکرد. اصرار داشت بمونم تا با کیاوش من رو برسونن خونه.
مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت:
-صبر کن! صبر کن ببینم چی شد؟! کیاوش!!! درست شنیدم؟! از کی تا حالا با این آقازاده پسر خاله شدی؟!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-خب جونم برات بگه از وقتی که دو تایی با هم پریدیم تو استخر و بغل همدیگه شنا کردیم. تازه بعدش کلی ازش لب گرفتم. یه لب میگم یه لب میشنوی ها. جای با حالترش هم اینه که لبها رو در حضور مامانش میگرفتم. اون آخریها رو هم زنش سر رسید و اونم شاهد قضیه شد. خلاصه نگم برات که چه خبرها بود امروز.
چشمهای مهشید از حدقه بیرون زده بود و اندازهی پیاله شده بود. تازه یه نگاهی به سر تا پام کرد و متوجه عوض شدن لباسهام شد که بهت زده جیغ زد:
-لباسهام کوش؟ اونها رو چیکارشون کردی؟! نکنه میخوای بگی موقع لب گرفتن تو تنت جرشون داده؟! وای شیدا عین آدم حرف بزن ببینم چه غلطی کردی؟!
خیلی خونسرد شونهای بالا انداختم و گفتم:
-هیچی به جون خودت فقط اعمال انسان دوستانه و یه حس نوع دوستی که باعث همهی این ماجراها شد. باور کن کار بدی نکردم. حالا چرا خشکت زده؟ روشن کن بریم زشته جلوی ویلا الان یکی میاد میبینه هنوز اینجاییم.
با اینکه طفلک رو حسابی گیج کرده بودم ولی استارت زد و سریع از اونجا دور شد. تو جاده بودیم و مهشید هنوز تو شوک شنیدن اون حرفها بود و هیچی نمیگفت تا اینکه سکوت بینمون رو شکستم و گفتم:
-زندهای دختر؟ یا سکتهی ناقص زدی زبونت بند اومده؟! چرا هیچی نمیگی؟
مبهوت سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:
-شیدا خیلی نگرانتم نمیدونم داری چیکار میکنی. از اینکه مسئولیتت رو قبول کردم پشیمونم. میترسم بلایی سر خودت بیاری و من یه عمر پشیمون بشم.
با دست زدم روی شونهاش و از ته دل خندیدم و گفتم:
-اولا نگران نباش مامان خانم ثانیا تو در مورد من چی فکر کردی؟! مگه بعد از این همه سال دوستت رو نمیشناسی؟ گوش کن تا از اول برات تعریف کنم چی شده. مطمئنم وقتی بشنوی کلی بهم افتخار میکنی.
مهشید کنجکاو نگاهم کرد و مشتاقانه گفت:
-خب زود باش تعریف کن ببینم. مردم دیگه نمیتونم تحمل کنم.
با سر باشهای گفتم و شروع کردم به تعریف کردن کل ماجرا، بیچاره مهشید هر دقیقه متعجبتر میشد و چشمهاش گردتر. باورش نمیشد توی این چند ساعت این همه اتفاق برام افتاده باشه.
بیشتر از همه از اون تنفس دهن به دهن من حال کرد و گفت که چقدر از آموزش دادن به من راضیه. آشنایی من و سارا هم براش خیلی عجیب بود و میگفت جزء کارهای عجیب خداست که شاید مصلحتی توش هست.
سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:
-چه مصلحتی عزیزم؟ حالا اتفاقی آشنا در اومدیم. ولی مهشید وقتی من رو بالا سر کیاوش دید و بعد فهمیدم که زن و شوهر هستن؛ خیلی خجالت کشیدم. فکرش رو بکن با اون سر و وضع افتاده بودم رو شوهرش و هی لب به لب میشدیم.
تک خندهی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
-تو که کلا توی پوزیشن عالی و فوقالعاده بودی. بیچاره سارا که هنگ کرده بود و به خاطر جون شوهرش نمیتونسته حرفی بزنه.
با حرص مشتی به بازوش زدم و گفتم:
-کوفت بابا خجالت بکش. حالا چی میشه به نظرت؟
رمانت عالیه