سارا با عصبانیت مشت دیگهای حوالهاش کرد با حرص گفت:
-اون که همش چند متر بیشتر نبود. تازه اینقدر اصرار کردی منم قبول کردم. میخواستی مثلا ثواب زیارتت بیشتر بشه! حالا همونم منت سر من میذاری. واقعا که!
کیاوش خندهای کرد و از روی شونهی سارا زد و گفت:
-تسلیم بابا تسلیم اصلا هرچی شما بگی. خوبه؟ پیاده شو حالا بریم ببینم چند مرده حلاجی.
هر چقدر سارا بیشتر به فکر فرو میرفت کیاوش نگرانتر میشد. نمیدونست واقعا سارا چه تصمیمی داره. از عاقبت عهدی هم که با خدا بسته بود میترسید. چون باید بی چون و چرا هر تصمیمی که سارا برای زندگیشون میگرفت، قبول میکرد.
یادآوری سفر کربلا، سارا رو به حس و حال معنوی اون زمان برده بود و عاشقانههای طول سفرشون. هر چی بیشتر یاد روزهای عاشقانهای که کنار کیاوش داشت میافتاد، بیشتر مطمئن میشد بدون کیاوش نمیتونست زندگی کنه.
پس راهی به جزء رحم اجارهای نمیموند. اینقدر خودخواه نبود که سر لج و لجبازی با پری بانو؛ کیاوش رو تا آخر عمرش از نعمت پدر شدن محروم کنه.
با صدای کیاوش که منو رو سمتش گرفته بود، به خودش اومد.
– سارا جان انتخاب کن. هر چی دوست داری بگو تا دوتا سفارش بدم. مثل همیشه.
سارا لبخند محوی زد و بعد از انتخاب و سفارش غذا رو کرد سمت کیاوش و نفسی گرفت و گفت:
-خب من تصمیمم رو گرفتم. میخوام دربارهاش حرف بزنیم.
کیاوش آب دهنش رو قورت داد و استرس گرفت. نفسی عمیق کشید و گفت:
-سراپا گوشم بفرما. فقط قبلش بگم حواست به قلب ضعیف منم باشه. میدونی که هر چی بگی من باید قبول کنم و میکنم. ولی به والله نمیتونم یه ساعت دوریت رو تحمل کنم.
سارا مکثی کرد و خیره چشمهای کیاوش که اشک توشون حلقه زده بود، شد. آهی کشید و گفت:
-من میخوام هر جوری که شده تو طعم پدر شدن رو بچشی. دلم میخواد بچهی خودت رو بغل بگیری. چند تا راه داریم برای رسیدن به بچه.
سارا مکثی کرد و آهی کشید. سرش پایین بود. گفتنش برای خودش هم سخت بود. ولی مجبور بود.
-یا باید طلاق بگیریم و هر کس بره سراغ زندگی خودش. یا باید بری ازدواج مجدد بکنی و یه خانمی بگیری که برات بچه بیاره. یا هم باید دنبال رحم اجارهایی باشیم. من دوست دارم خودت انتخاب کنی. به همون زیارتی که پارسال با هم رفتیم، قسم؛ که هر کدوم رو انتخاب کنی من ناراحت نمیشم.
کیاوش کلافه دستی لای موهاش کشید و نگاهی غمگین به سارا کرد و گفت:
-خودت میدونی که تمام دنیامی، تو برام همه چیزی؛ همه چیز یعنی نیاز و کمبودی توی زندگی ندارم. اصلا به بچه هم فکر نمیکنم. پس بیا و خانمی کن و این بحث رو همین جا تمومش کن.
سارا لبخندی زد و شروع کرد با سالادش بازی کردن. به صورت عصبی فقط چنگال رو به کاهوها فرو میکرد و در میاورد. نفسی گرفت و گفت:
-هر دختر و پسری که ازدواج میکنن دوست دارن بچهدار بشن. ما هم مستثنا نیستیم. وقتی من خودم دوست دارم مادر بشم؛ مسلما تو هم دوست داری پدر بشی. پس بهتره حاشا نکنی. ولی اگه راستش رو بخوای من ته دلم…
مکثی کرد. مطمئن نبود از گفتنش. منو منی کرد و وقتی چشمای منتظر و مضطرب کیاوش رو دید؛ ادامه داد:
-ته دلم با رحم اجارهایی موافقم. چون نمیخوام تو رو دست بدم. این جوری هر دومون به آرزومون میرسیم. خب چی میگی؛ موافقی؟
کیاوش که دید واقعا چارهایی براش نمونده و این بهترین پیشنهاده. همین که سارا از خر شیطون پایین اومده بود. خدا رو شکر کرد و آروم جواب داد:
-باشه عزیزم. هر تصمیمی که بگیری، من نه نمیگم. پس میگردیم و یه مورد مناسب براش پیدا میکنیم. کسی که تو هم قبولش داشته باشی و باهاش راحت باشی. الانم بهتره غذاتو بخوری که یخ کرد و از دهن افتاد.
سارا لبخندی از سر رضایت زد و زیر لب چشمی گفت. هر دو توی سکوت مشغول خوردن غذاشون شدن.
بعد از غذا به محوطهی کافهی سنتی رستوران رفتن و همراه با چایی و نباتی که سفارش داده بودن، فقط حرف زدن و از خاطرات خوش گذشتهشون گفتن. اینقدر این ساعات بهشون خوش گذشته بود که کلا گذر زمان رو متوجه نشده بودن. یهو با صدای گارسون به خودشون اومدن و دیدن چراغهای کافه خاموش شده و دور و برشون هیچ کس نمونده.
-ببخشید آقا اگه اجازه بدید داریم تعطیل میکنیم. ساعت از نیمه شب گذشته.
کیاوش نگاهی به ساعت موبایلش کرد و گفت:
– کی ساعت ۱۲ شد؟! ببخشید شرمنده الان میریم.
پول رستوران رو با شرمندگی حساب کرد و دست تو دست سارا بیرون اومدن. سارا که خیلی ریز داشت زیر چادرش میخندید؛ آروم گفت:
-بنده خدا فکر کرد جا و مکان نداریم و قراره شب رو هم اونجا سر کنیم.
کیاوش اخمی مصنوعی کرد و گفت:
-بله دیگه تا این وقت شب بی جا و مکانا وسط هفته میمونن تو کافه و نمیرن. همین جوریش خلوت بود. الانم که پرنده پر نمیزنه. حالا خدا رو شکر مسیر برگشتمون سرازیری و زود به ماشین میرسیم.
دست سارا رو محکمتر از قبل گرفت و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-محکم بچسب که میخوام بذارم رو دنده پرواز و اینجا رو تا پایین بدوییم. چادرتم یا در بیار یا جمعش کن که به دست و پات گیر نکنه. آمادهای؟ سه گفتم با تمام سرعت میدوییم.
سارا با هیجان باشهای گفت و چادرش رو توی بغلش جمع کرد. با شمارهی سه کیاوش هر دو شروع به دوییدن کردن. وقتی به ماشین رسیدن دیگه نفس کم اورده بودن. هر دو به سمت پایین خم شدن و نفس نفس میزدن. کیاوش نفس عمیقی کشید و جلوی سارا وایستاد و به اطراف نگاهی کرد و خیلی جدی گفت:
-زود باش رد کن بیاد. بدو تا کسی نیومده.
سارا با تعجب کمر راست کرد و نفس نفس زنان پرسید:
-چی رو رد کنم بیاد؟! چیزی به من ندادی که!