از دانشکده زدم بیرون به سمت دانشکدهی مهشید رفتم. خیلی استرس داشتم و ترسیده بودم. نفسم بالا نمیاومد تا رسیدم در کلاسشون استاد از کلاس بیرون اومد. منم سریع پریدم توی کلاس؛ مهشید از دیدنم توی اون وضعیت حسابی تعجب کرد و پرسید:
-چی شده شیدا؟! چرا اینجوری هول کردی و نفس نفس میزنی؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفسی گرفتم و گفتم:
-وای مهشید نمیدونی چی شد؟ یه گندی بالا اوردم فقط خدا کنه به گوش حراست نرسه وگرنه بدبخت روزگار میشم. پام به اونجا باز بشه و بابام بفهمه زنده زنده چالم میکنه.
مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت:
-درست حرف بزن ببینم مگه چیکار کردی؟ نکنه بازم با اون پسره…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-نه بابا بیا بریم بیرون برات تعریف کنم چی شده.
کل جریان رو برای مهشید تعریف کردم که نفسی گرفت و گفت:
-خب حالا فکر کردم چی شده! چیزی نشده که اون پسرها هم عمرا خودشون به حراست چیزی نمیگمن. بیا بیا بریم سر کلاست این تایم رو هم از دست میدی دختر. این روزها غیبتت زیاد شده ها حواست هست؟ استادها از امتحانات محرومت میکنن ها.
بی خیال شونهای بالا انداختم و گفتم:
-اونش مهم نیست. با چهار تا التماس و ناز و عشوه حلش میکنم. فقط الان بگو کولهام رو چیکار کنم؟ پسرهی بی شعور ازم گرفت.
مهشید در حالی که دستم رو گرفته بود و پشت سرش میکشید گفت:
-بیا بریم ازش پس بگیریم. پسرهی بزغاله فکر کرده اینجا شهر هرته. مگه جرأت داره پس نده.
سر جام متوقف شدم و گفتم:
-من نمیام گفته باشم. بمیرم هم منت اون عوضی رو نمیکشم برای پس گرفتن کولهام.
مهشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-خیلی خب بابا بیا بریم خودم ازش میگیرم.
دم در کلاس که رسیدیم حسابی استرس گرفتم. دستام یخ کرده بود که مهشید گفت: محکم باش دختر
آروم سرکی تو کلاس کشیدم. هیچ کدومشون کلاس نبودن. تنبلا این درس رو برای دومین بار داشتن بر میداشتن. نفس راحتی کشیدم و رفتم نشستم. مهشید کنارم وایستاد دست به کمر زد تا اون دو تا تحفه بیان.
من چشمم به در کلاس بود و دلشوره گرفته بودم که یهو دیدم اون پسره با کولهی من وارد کلاس شد. چشمهام گرد شده بود. مانتوی مهشید رو کشیدم و گفتم:
-مهشید اونجا رو ببین. کولهی من دست بولدوزره! خدایا آدم قحط بود! دست این چیکار میکنه.
مهشید با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چی داری میگی دختر؟! حالت خوبه؟ بولدوزر چیه؟!
-اوناهاش نگاش کن. اینقدر هیکلی و گندهاست دخترها اسمش رو گذاشتن بولدوزر. هیچ کس بهش پا نمیده. وای خدا آبروم رفت. از فردا دخترها منو دست میگیرن. اینم از شانس بد من.
با چشم داشت دنبالم میگشت منم ناخودآگاه پشت مهشید قایم شده بودم که بالاخره من رو دید و به سمتمون اومد. رو به روم ایستاد و کوله رو به سمتم گرفت و گفت:
-بفرمایید اینم کولهتون. یه نگاهی بکنید چیزی ازش کم نشده باشه. البته خودم سالم تحویل گرفتم. نذاشتم دست درازی کنن.
آب دهنم رو قورت دادم و از سر جام بلند شدم. با تعجب نگاهش میکردم. کوله رو گرفتم و گفتم:
-ممنونم زحمت کشیدید. مگه شما هم اونجا بودین؟
لبخندی زد که چهرهی معمولیش رو با مزه میکرد. برای اولین بار توی چشمهاش دقیق شدم. چشمهای مشکی و دلربایی داشت. تا حالا هیچ وقت به قیافهاش دقت نکرده بودم. چون همیشه هیکلش توی چشم بود و دخترها دستش مینداختن. پشت سرش میگفت هر کس با این پسره بگرده بی برو برگرد فیل و فنجون میشن. سرش رو جلوتر اورد و آروم گفت:
-پس فکر کردی کی تو رو از دست اون دوتا علاف نجات داد؟! یقهی آرش رو من گرفتم. تو این قدر هول بودی اصلا برنگشتی پشت سرت رو نگاه کنی!
از حرفش خجالت کشیدم و از این همه مرام و معرفتی که به خرج داده بود شرمندهاش شدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-ببخشید حواسم نبود. دستتون درد نکنه. واقعا شرمنده کردید.
یه قدم به عقب برداشت و گفت:
-دیگه نگران اون دوتا نباشید طوری ادبشون کردم که دیگه از یه کیلومتری شما رد نشن. بازم اگه کسی اذیتتون کرد به خودم بگید.
از حرفش قند توی دلم آب شد. اولین بار بود یه نفر اینجوری ازم حمایت میکرد. با خجالت لبخند محوی زدم و گفتم:
-ممنونم ازتون.
مهشید تمام مدت داشت با تعجب نگاهمون میکرد. آروم سر جام نشستم و گفتم:
-چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی؟! بندهی خدا دلش سوخته کمکم کرده خب.
مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مطمئنی فقط دلش سوخته؟ اونجوری که اون داشت براندازت میکرد فکر کنم جای دیگهاش هم سوخته بود.
مشتی حوالهی مهشید کردم و با حرص گفتم:
-چرا چرت و پرت میگی مهشید؟! این بیچاره قصدی جزء کمک نداشته. تو هم توهم زدی.
-منم امیدوارم همینی باشه که میگی. حالا بعدا قصد اصلیش و جای سوختگی دقیقش مشخص میشه.
تا اومدم یه مشت دیگه حوالهاش کنم؛ استاد وارد کلاس شد و مهشید از جاش پرید و خندهی حرص درآری تحویلم داد. زیر لب با حرص گفتم:
-خجالت بکش. یکی طلبت دارم واست.
مهشید رفت و من از اون دو ساعت تدریس استاد هیچی نفهمیدم. تمام مدت غرق افکارم بودم و همش حرفهاش توی ذهنم اکو میشد. بعد از کلاس کولهام رو انداختم رو دوشم و به سمت بوفه رفتم با مهشید همیشه اون ساعت اونجا قرار داشتیم. سر پایین و تو خودم بودم که با صدای آشنا و مزخرف افشین به خودم اومدم.
-حاجی برای دخترش بادیگارد استخدام کرده! خوبه حالا دختره وزیر و وکیل نیست و دختر حاجیه!
با حرص توی چشمهاش خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که کبودی پای چشم افشین نظرم رو جلب کرد. معلوم بود حسابی با همدیگه درگیر شدن. پوزخندی بهش زدم و گفتم:
-تو هم یه بادیگارد استخدام کن تا از این به بعد اینجوری پای چشمت بادمجون نکارن.
بی هوا دستش روی صورتش رفت و با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و گفت:
-تو یکی رو پیدا کردی کافیه والا؛ الهی به پای هم پیر بشین. خیلی هم بهم دیگه میاین خودت که زن شِرکی اونم با اون هیکلش و قیافهاش کم از شِرک نداره.
دلم میخواست بهش حمله کنم. بکوبم تو سرش. از حرص دندونهام رو بهم میساییدم. به زور جلوی خودم رو گرفتم. درگیری برای امروزم کافی بود. در حالی که داشتم از کنارشون رد میشدم گفتم:
-معرفت و مردونگیش از شما دوتا علاف خیلی بیشتره. حیف نون.
با تمام سرعت ازشون دور شدم و منتظر شنیدن جواب نموندم.