نفهمیدم دقیقا چند دقیقه اونجا پشت در گریه کردم که یهو تقهی آرومی به در خورد و صدای آرومش رو از پشت در شنیدم.
-خانم طلوعی حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کولهتون رو اوردم در رو باز کنید لطفا.
خجالت میکشیدم با اون وضعیت دوباره بخواد من رو ببینه ولی چارهای هم نداشتم باید از اونجا بیرون میرفتم چون الانها بود که بابا رحمان سر برسه. نفسی گرفتم و آروم قفل در رو باز کردم و سرم رو از لای در بیرون بردم. فین فین میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-ممنونم حالم خوبه. بازم به زحمت افتادین.
دست دراز کردم تا کولهام رو بگیرم که دیدم زل زده توی چشمهام و کوله رو ول نمیکنه. سوالی نگاش کردم که گفت:
-گریه کردی؟ اونم به خاطر اون دوتا عوضی! اونا که معلوم الحال هستن. کل دانشگاه میشناسنشون. امروز و فرداست بالاخره اخراج بشن. ببینم نکنه اذیتت کردن؟ کار دیگهای اگه کردن بگو برم دمار از روزگارشون در بیارم.
آب دماغم رو بالا کشیدم و سر به زیر با خجالت گفتم:
-نه فقط لباسم خیس شده اگه کولهام رو بدید ممنون میشم.
تازه به خودش اومد و دستش رو از کولهام ول کرد. کلافه نفسش رو بیرون فرستاد. کوله رو جلوی مانتوم گرفتم و از آبدارخونه بیرون اومدم. یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-اینجوری که نمیتونی بری سر کلاس بیا بریم تو ماشین من بخاریش رو روشن کنم لباست خشک بشه.
توی بد وضعیتی گیر کرده بودم. راست میگفت نمیتونستم اینجوری سر کلاس برم. کلاس ساعت اولم رو هم از دست دادم و تا ساعت ده باید علاف میشدم. حرفی نزدم و با سر باشهای گفتم. جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش رفتم.
از محوطهی دانشکده رد شدیم به سمت پارکینگ دانشجویی رفت با ریموت در یه سمند سفید رو باز کرد و به سمت در جلویی رفت و برام بازش کرد و گفت:
ِآروم زیر لب تشکری کردم و نشستم. اولین بارم بود که سوار ماشین یه پسر غریبه میشدم. خیلی معذب بودم. نمیدونستم چیکار کنم تا جایی که ممکن بود سرم رو پایین انداختم نمیخواستم خیلی تو دید باشم. اگه یه نفر من رو تو ماشینش میدید چه فکری با خودش میکرد!
خودش هم نشست پشت فرمون و استارت زد و بخاری ماشین رو روشن کرد. هوا خیلی سرد نبود مجبور بودم گرمای بخاری رو تحمل کنم. وقتی دید سر به زیر نشستم خودش فهمید معذبم؛ بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمون بود به حرف اومد و گفت:
-اگه اینجا راحت نیستی بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
یه کم منو من کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-راستش خیلی روی خوشی نداره اینجا دوتایی نشستیم. میترسم یه آشنایی ببینه و خبرش به گوش بابام برسه.
بدون هیچ حرفی دنده رو عوض کرد و راه افتاد. از دانشگاه که خارج شدیم نگاه گذرایی بهم انداخت و پرسید:
-کجا دوست داری بریم؟ یا بهتر بگم کجا راحتی؟
نگاهی گذرا بهش انداختم و آروم گفتم:
-فرقی نداره فقط جای شلوغ و پر رفت و آمدی نباشه.
باز نگاهی به شلوارم انداخت و گفت:
-ساعت ده که کلاس داریم خیلی هم زمان نمونده فکر نکنم این شلوار جین حالا حالاها خشک بشه. به نظرم بریم از یه بوتیک برات یه شلوار بخریم. نظرت چیه؟
راست میگفت با وضعی که داشتم به کلاس بعدی هم نمیرسیدم. از ترس مامانم هم نمیتونستم با این سر و شکل برم خونه و لباس عوض کنم. ظاهرا جز قبول کردن پیشنهادش چارهی دیگهای نداشتم. با سر حرفش رو تأیید کردم و باشهای گفتم.
سرعتش رو بیشتر کرد و بعد از چند دقیقه جلوی یه بوتیک شیک نگه داشت. ماشین رو پارک کرد و رو به من گفت:
-با این سر و وضع خودتم میای تو یا خودم انتخاب کنم؟ بوتیک دوستمه آشناست. اگه نپسندیدی میتونی پس بیاری یا تعویض کنی.
بازم چارهای جزء قبول کردن حرفش نداشتم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و از توی کیفم کارت بانکیم رو در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:
-پنجاه پنجاه؛ موجودی هم به اندازهی کافی داره هر چند بود بخرید قیمتش مهم نیست.
لبخندی زد و گفت:
-به سایزت نمیاد پنجاه باشی! مطمئنی سایزتو درست گفتی؟!
نمیدونستم به حرفش بخندم یا گریه کنم. سری تکون دادم و گفتم:
-نه سایزم رو نگفتم که اون رمز کارتم بود.
سر به زیر انداختم و آروم ادامه دادم:
-سایزم چهله؛ مدلش مهم نیست فقط یه چیزی باشه بپوشم از این وضعیت خلاص شم.
خندهی ملیحی کرد و چشمکی زد و گفت:
-چشم اونم چشم.
رفت داخل بوتیک و من هم با این همه فشار روحی سر درد عجیبی گرفته بودم. کلا این قدر استرس کشیدم که سردی سر دلم و دستشویی رفتنهای مکررم یادم رفته بود. یه چند دقیقهای گذشت که با کیسهی توی دستش بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و کیسه رو به سمتم گرفت و گفت:
-امیدوارم بپسندی. سادهاست ولی جنسش خوبه. بیا برو تو اتاق پرو عوضش کن.
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-ممنونم به زحمت افتادین. فقط چیزه اینجا که نمیتونم بیام زشته. حالا بریم دانشگاه یه کاریش میکنم.
لبخندی زد و گفت:
-زشت نیست. من و دوستم میریم این کافهی رو به رویی ما که رفتیم، تو پیاده شو برو عوض کن. هیچ کس تو بوتیک نیست. صبح زوده هنوز فروشندههاش نیومدن.
خوشحال شدم و لبخندی زدم و گفتم:
-باشه ممنونم. به زحمت افتادین.
چشمکی زد و از ماشین فاصله گرفت. بعد از دو دقیقه با یه جوون خوش تیپ و قیافه از بوتیک بیرون اومدن. با دیدنش دهنم باز مونده بود. لعنتی چه استایلی داشت. عجب خوش تیپ بود از همون جلوی بوتیک بوی ادکلنش توی دماغم پیچید و مستم کرد. نگاه گذرایی به ماشین انداخت، ولی سریع دستش کشیده شد و مجبور شد چشم برداره و به سمت خیابون رفتن.
از دور نظارهگر رفتنشون بودم. چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام و یادم بیفته که قرار بود چیکار کنم. کوله و شلوار رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. به سمت اتاق پرو رفتم و شلوار رو از کیسه بیرون کشیدم. خوب بود، سلیقهاش رو پسندیدم. ابرویی بالا انداختم و لبخندی زدم.