رمان رسم دل پارت ۵۹

4
(18)

 

 

سریع شلوارم رو عوض کردم و نفس راحتی کشیدم. یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم و چرخی زدم. بهم می‌اومد. بعد از بیرون اومدن از اتاق پرو، تازه چشمم به زرق و برق بوتیک افتاد.

 

پر بود از لباس‌های شیک و مارک‌دار؛ دکوراسیون بوتیک هم خیلی خاص و شیک چیده شده بود. دقیقا عین صاحبش تک و خوشگل بود. مات تماشای لباس‌ها بودم و نفهمیدم چقدر از زمان گذشته بود.

 

بوی خوش ادکلنش زودتر از صداش توی فضا پیچید. قبل از این که صداش رو بشنوم به خاطر اون بوی مست کننده به سمت در برگشتم. قدمی جلوتر اومده بود و با لبخند جذابی گفت:

 

-خیلی خوش اومدین لیدی؛ چیزی اگه پسند کردین بدم خدمتتون. اینجا متعلق به خودتونه. راحت باشین.

 

آب دهنم رو قورت دادم و نگاه دقیق‌تری به سر تا پاش انداختم و گفتم:

 

-ممنونم لطف دارید. جنس‌های قشنگی دارید و معلومه خیلی هم خوش سلیقه هستین. الان دیرمون شده. سر فرصت حتما دوباره مزاحمتون می‌شم.

 

با لبخند جلو اومد و قبل از این که بخواد حرفی بزنه دستی روی شونه‌اش نشست و گفت:

 

-اره داداش الان خیلی دیرمون شده هر دومون کلاس داریم. باشه بعدا مفصل میایم و حسابی زحمتت می‌دیم.

 

توی دلم گفتم چرا داره همه چی رو جمع می‌بنده! مگه خودم چلاقم و نمی‌تونم تنهایی بیام. اصلا شاید دلم نمی‌خواد با این بیام خرید.

 

بی حوصله کوله‌ام رو روی دوشم جا به جا کردم که آقای خوشتیپی که هنوز اسمش رو هم نمی‌دونستم، چشمک دلربایی زد و گفت:

 

-باشه هر وقت تشریف بیارید در خدمتم.

 

بعد دست دراز کرد از روی ویترین یه کارت برداشت و سمتم گرفت و گفت:

 

-اینم ‌آدرس پیجم و شماره‌ی تلفنم هر وقت خواستید تشریف بیارید اطلاع بدید حتما خودم اینجا باشم. فروشنده‌ها نمی‌شناسنتون یه وقت باهاتون گرون حساب می‌کنن و شرمنده‌تون می‌شم.

 

خوشحال کارت رو ازش گرفتم و تشکر کردم. نگاهی به پشت سرش انداختم. دیدم بی حوصله و عصبی به نظر می‌رسه و با پاش کف مغازه ریتم گرفته. ابرویی بالا انداختم و خداحافظی کردم و جلوتر از خودش از بوتیک خارج شدم.

 

 

بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم. بعد از این که خودش هم پشت فرمون نشست نفسی گرفت و گفت:

 

-چیزی می‌خوری برات بخرم؟ یا می‌خوای بریم تو همین کافی شاپ بشینیم و یه چیزی بخوریم؟

 

هم دلم می‌خواست هم نمی‌خواست. ولی به خاطر شرایطتم و دلپیچه‌ام و سردی‌ای که کرده بودم ترجیح دادم از خیرش بگذرم. وگرنه ممکن بود باز ضایع بازی بشه و حسابی آبروم بره. بعد از مکثی نگاهی بهش کردم و گفتم:

 

-نه ممنونم. حسابی دیرمون شده بهتره برگردیم دانشگاه.

 

حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد و به سمت دانشگاه حرکت کرد. طول مسیر ساکت بود و حرفی نمی‌زد. حس کردم تو خودشه و یه کم دلخوره. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم:

 

-ببخشید امروز به خاطر من خیلی به زحمت افتادی. از کلاستون هم جا موندید. ممنونم.

 

یه دستش رو دنده بود و دست دیگه‌اش رو فرمون اصلا به سمتم برنگشت همین طور که داشت جلو رو نگاه می‌کرد بی حوصله گفت:

 

-کلاسم مهم نبود. خواهش می‌کنم کاری نکردم.

 

دوباره سکوت کرد و حرفی نزد. دیگه مطمئن شدم از دستم دلخوره. باز سکوت کردم چند دقیقه‌ای گذشت و دوباره گفتم:

 

-میگم چیزی شده؟ انگار خیلی سرحال نیستین!

 

کلافه دستی لای موهای پر کلاغیش کشید و سعی کرد لبخند مصنوعی رو لب‌هاش بنشونه. این بار رو کرد سمتم و جواب داد:

 

-نه هیچی نشده. فقط یه کم تو فکر بودم و ذهنم درگیر امتحانات پایان ترمه.

 

معلوم بود که فقط می‌خواد حرف عوض بکنه. بی خیال شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

 

-کو تا امتحانات! الان که تازه اوایل ترمه فعلا کلی وقت داری برای درس خوندن.

 

دست دراز کرد و ضبط ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:

 

-هوم راست می‌گید. شلوارتون رو پسندیدید؟

 

لبخندی زدم و نصفه بدنم رو به سمتش چرخوندم و با ذوق گفتم:

 

-آره دستتون درد نکنه. باورم نمی‌شد این قدر خوش سلیقه باشید. آخه من خیلی مشکل پسندم. ولی شیک بود و تن‌خورش عالی؛ خیلی خوشم اومد.

 

 

دیگه حالت چهره‌اش درست شده بود و چشم‌هاش برق می‌زد. از تعریفم خیلی خوشش اومده بود. لبخند عمیقی نشست روی لب‌هاش که چال گونه‌اش خود نمایی کرد. وقتی می‌خندید خیلی بامزه و خواستنی می‌شد. کنار شقیقه‌اش رو خاروند و گفت:

 

-ما اینیم دیگه؛ بین دوست و آشنا و فامیل به خوش سلیقه بودن معروفم. فقط حیف که سایز خودم لباس بازاری نمی‌تونم پیدا کنم و اکثرا مجبورم پارچه بدم خیاط، تا برام بدوزه.

 

با سر حرفش رو تأیید کردم و سر جام صاف نشستم و به رو به روم خیره شدم. یه سوالی عین خوره به جونم افتاده بود و خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت مناسب بودم تا ازش بپرسم. فکر کردم الان دیگه وقتشه شاید دیگه این فرصت برام پیش نیاد. هی دل دل کردم و آخرش دل رو به دریا زدم و نفسی گرفتم و گفتم:

 

-میشه یه سوال ازتون بپرسم؟

 

لبخندی زد و با سر گفت: «بله.»

آب دهنم رو قورت دادم و بابت سوالی که می‌خواستم بپرسم ناخواسته استرس و تپش قلب گرفتم. چنگی به کوله‌ام زدم و گفتم:

 

-می‌خواستم بدونم چرا این قدر کمکم می‌کنید و تو دانشگاه هوام رو داری؟!

 

یه آن عین برق گرفته‌ها قیافه‌اش عوض شد دیگه اون لبخند روی لب‌هاش نبود. توی فکر رفت و کلا یه جورایی بهم ریخت. مکث طولانی‌ای کرد و بعد نفسش رو بیرون داد و گفت:

 

-کمک کردن که دلیل و علت نمی‌خواد. کمک به یه هم‌کلاسی و هم دانشگاهی جزء وظایف انسان دوستانه‌ی هر کسیه. این که عجیب نیست. هست؟

 

معلوم بود خودش هم اصلا نفهمید چی گفته. می‌دونستم از جواب دادن داره طفره میره. ولی اصلا نمی‌تونستم هدفش رو بفهمم. هیچ وقت نه پیشنهادی بهم داده بود و نه ابراز علاقه‌ای کرده بود. اصلا قصد دوستی هم نداشت. چرا این قدر من رو حمایت می‌کرد؛ نمی‌دونستم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

-امیدوارم همینی باشه که میگید. به هر حال بابت همه‌ی کمک‌هاتون ممنونم.

 

سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بقیه‌ی طول مسیر رو توی سکوت مطلق گذشت تا به دانشگاه رسیدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x