سرم رو پایین انداختم و به ناچار زیر لب چشمی گفتم. منتظر بودم که از اتاقم بیرون بره ولی دوباره مکثی کرد و گفت:
-به نماز جماعت که نرسیدی. بلند شو نمازت رو سر وقت بخون تا نمونه آخر وقت.
به محض تموم شدن حرفش از اتاقم بیرون رفت. کلافه پوفی کشیدم و دوباره خودم رو روی تخت انداختم و باز رفتم سراغ گوشیم. صفحهی مهشید رو باز کردم. کلی پیام داده بود.
-بدو بیا کجایی تو دختر؟
-الووووو با توام ها.
-بیا ببین این جنتلمنی که صبح دیدیش چه عکسها و استوریهایی گذاشته.
-تازه پیج خودشم پیدا کردم و کلی ازش عکس و فیلم هست.
-شیدا تو رو خدا بیا فردا بریم بوتیکش من دیگه طاقت ندارم. شاید بشه مخشو بزنم.
-تو اصلا کجایی هان؟!!!
کلافه پوفی کشیدم این دختره واقعا رد داده بود. خوبه که خودم معرفیش کرده بودم. اصلا شاید دلم نمیخواست مهشید رو با خودم ببرم. تقصیر خود خرم بود نباید به مهشید میگفتم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و جوابش رو تایپ کردم.
-اولا سلام چه خبرته هول کرده! چقدر ندید پدید شدی تو! انگار هر روز تو دانشکدهشون هزار جور پسر نمیبینه!
– چته پی ویم رو به توپ بسته؟! چه زودم خانم، کیس منو صاحب در اومد! کی گفته قراره تو رو هم با خودم ببرم! زود باش حالا عکسهاش رو بفرست ببینم.
مهشید سریع پیامها رو تیک زد و شروع به تایپ کرد.
-خبه حالا چه منم منم میکنه. برش دار مال خودت نخواستیمش بابا. عکسهاشم خودت بیا اینستا ببین. به من چه.
با حرص نفسم رو بیرون دادم. مهشید میخواست تلافی بکنه. عصبی تایپ کردم.
-تو یعنی نمیدونی من اینستا ندارم؟! چرا این قدر اذیتم میکنی. بفرست بیاد بابا.
-به من چه خب نصب کن. کار سختی نیست که این قدر ناز میکنی!
-مهشید یعنی دلم میخواد خفهات کنم. تو که میدونی اینستا تو خونهی ما ممنوعهاست اگه بابام بفهمه پوست از سرم که میکنه هیچی گوشیمم از دستم میگیره.
از این همه بحث بی خود سر درد گرفته بودم. گوشی رو خاموش کردم و انداختم روی میزم. ساعد دستم رو گذاشتم روی چشمهام و سعی کردم یه کم آروم باشم.
این همه حساسیتهای بیجای بابا رو نمیتونستم تحمل کنم. واقعا درکش نمیکردم. هنوز نفهمیده بود از گوشی و هر امکاناتی که توش هست، میشه هم استفادهی درست کرد هم غلط؛ تازه من خودم نمیخواستم بر خلاف میلش عمل کنم. وگرنه خیلی راحت میتونستم نصب کنم و یه جایی از پوشههای گوشیم قایمش کنم تا نتونه پیداش کنه.
آهی کشیدم و بی حوصله دوباره گوشیم رو برداشتم. صدای پیامهای پشت سر همش میاومد. میدونستم مهشیده؛ رفتم توی صفحهمون کلی عکس برام فرستاده بود و آخرش نوشته بود.
-بیا اینم عکسهای کراشت. نمیخواد حالا قهر کنی و جواب ندی. منم باهات نمیام ها بیخودی اصرار نکن. خودت باید تنها بری. بای.
ذوق زده قبل از این که جواب مهشید رو بدم عکس ها رو نگاه کردم. این قدر خوش تیپ و خوش قیافه و خوش استایل بود که داشتنش آرزوی هر دختری بود. پولدار بودن و لاکچری بودن هم باید بهش اضافه میکردم. بعد از این که برای بار صدم عکسها رو دیدم جواب مهشید رو دادم.
-دست گلت درد نکنه عزیزم. ممنون بابت عکسها. الان هم حتما تو قهر کردی؟ ولی بی خود کردی! مگه دست توئه که قهر میکنی. فردا بین کلاس ها هر دومون خالی داریم قرار بذاریم با هم جیم بزنیم از دانشگاه و یه سر بریم اونجا. فقط قبلش باید باهاش تماس بگیرم تا مطمئن بشیم که تو بوتیکه.
آنلاین شد و شروع به تایپ کرد.
-باشه حالا که خیلی اصرار داری باهات میام. فقط باید زود برگردیم من تو سالن مسابقه دارم. زودتر از ساعت کلاس قراره شروع بشه.
-وای مهشید حالا فردا چی بپوشم؟ نمیخوام بازم با مقنعه منو ببینه. همین که امروز با این تیپ مزخرفم منو دیده کافیه. باید حسابی تیپ بزنم که جلوش کم نیارم.
مهشید بعد از مکثی تایپ کرد.
-نمیدونم چی بگم تو که با اون ریخت و قیافه نمیتونی از خونه بیای! مجبوری کلی لباس بار خودت بکنی و بیای دانشگاه عوضشون کنی.
وای راست میگفت چطوری میخواستم لباسها رو با خودم ببرم. کلافه دستی لای موهای خیسم کشیدم و تازه یادم افتاد موهام رو خشک نکردم. برای مهشید تایپ کردم.
-حالا یه فکری میکنم. ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم. فعلا برم موهام رو خشک کنم و سشوار بکشم الان سر درد میگیرم.
با مهشید خداحافظی کردم و به فکر فرو رفتم. اول موهام رو سشوار کشیدم. بعد دوباره عکسها رو نگاه کردم. بعدش رفتم سر وقت کمد لباسهام و هزار و یک تا شال و مانتو رو بیرون کشیدم و تست کردم تا ببینم کدومشون بیشتر بهم میاد.
حسابی کلافه شده بودم. یاد مانتوی یاسی رنگم افتادم که پارسال با کلی ذوق و شوق خریدمش و چقدر بهم میاومد. ولی بابا تا دید چنان با عصبانیت نگاهم کرد و سرم داد کشید که همین فردا میبری پسش میدی. اصلا نتونستم یه بارم بپوشمش.
این قدر دوسش داشتم که پس ندادم و نگهش داشتم ولی به بابا گفتم پسش دادم تا دیگه کمتر بهم گیر بده. تازه بعد این که مطمئن شد پس دادم، چهار ساعت فقط من رو موعظه کرد که این جور پوششها در شأن من و خانوادهام نیست.
واقعا نمیفهمیدم یه مانتوی روی زانو که حالا یه کم هم تنگ بود و مثل بقیهی مانتوهام توی تنم چهار دور چرخ نمیزد، اشکالش چی بود! تازه اونم با چادر قرار بود بپوشم. ولی مجبور بودم سکوت کنم تا دست از سرم برداره.
آهی کشیدم و مانتو رو با هزار مکافات از مخفیگاهش بیرون کشیدم. یه قسمتی از کمدم رو عمدا قفلشو خراب کرده بودم تا مامانم فکر کنه بلااستفادهاست و خالی مونده. ولی اونجا مخفیگاه لباسهام بود. چند باری گفته بود یکی رو بیاریم تا قفل کمدت رو درست کنه ولی من نذاشته بودم و میگفتم لازمش ندارم.