و در کمد رو با پیچ گوشتی باز و بستهاش میکردم. به مانتوی خوشگلم یه نگاهی تو آینه انداختم، حسابی چروک شده بود. باید اتوش میکردم. یه شال هم براش ست کردم و لبخند رضایت بخشی زدم.
صبح زودتر بیدار شدم و خوشبختانه چون مانتوم کوتاه و تنگتر از مانتوی دانشگاهم بود از زیر مانتوم تنم شد. شالم رو تا زدم گذاشتم توی کولهام، چادرم رو سرم انداختم. خیلی ذوق داشتم و خوشحال بودم از این که قرار بود امروز دوباره ببینمش. تو دلم خدا خدا میکردم که فقط اون ساعت تو بوتیکش باشه.
سر پایی و عجلهای صبحانه خوردم و از خونه بیرون زدم. یه کم که از خونه فاصله گرفتم گوشیم رو در اوردم و شمارهاش رو گرفتم. کلی بوق خورد ولی جواب نداد. ناامید تماس رو قطع کردم. احتمالا هنوز خواب بود.
نزدیکیهای دانشگاه بودم که مهشید زنگ زد.
-الو شیدا؟ کجایی تو دختر؟ امروز هم که بیرون قرار داریم بازم دیر کردی.
-اولا سلام؛ ثانیا رسیدم بابا غر نزن. مگه قرار کله پزی داریم این وقت صبح! واسه چی باید زودتر بیام دانشگاه! اون وقت صبح فقط سگها دور و بر دانشگاه پرسه میزنن. یه موجود دو پا پیدا نمیشه. کجایی حالا؟
-هیچی کجا میخواستی باشم جلو در دانشکدهی جنابعالی علاف و معطل تو یه لنگه پا وایستادم. کلی هم علف زیر پام سبز شده.
-خوبه با علفها مشغول باش منم اومدم.
تا اومد بهم فحش بده تماس رو قطع کردم و کلی بهش خندیدم. از دور داشتم میدیدمش که توی دو متر جا هی قدم رو میرفت. معلوم بود حسابی از دستم شاکیه.
تا بهش رسیدم و سلام دادم مشت محکمی به بازوم کوبید که آخم بلند شد.
-چته وحشی چرا همچین میکنی؟!
-خر خودتی؛ بیا این علافها رو هم برای تو نگه داشتم. کجایی؟
-همین جا کنار جنابعالی وایستادم. تو چرا این قدر هولی؟!
با دقت نگاهی به سر تا پام انداخت و ابرویی بالا انداخت و گفت:
-عقل کل واسه این تیپت از شب تا صبح فکر کردی؟ اینا که لباسهای همیشگیته! دست خالی هم که هستی پس کو لباسهات؟!
پوزخندی به حرفش زدم و دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش داخل ساختمون و گفتم:
-بیا بریم بهت نشون بدم چه کردم. تا خودت کف کنی و یه ای ول بهم بگی.
رفتیم تو سرویس بهداشتی و کولهام رو دادم دستش و شروع کردم به باز کردن دکمههای مانتوم و وقتی درش اوردم. مهشید با دیدن مانتوم چشمهاش چهار تا شد و دست به کمر زد و گفت:
-اوه اوه بلاچه این مانتو رو کی خریدی؟ عجب جیگری شدی چقدر رنگش و مدلش بهت میاد. چه کردی! خودمونیم راههای پیچوندن مامان و باباتو خوب بلدی ها! نه خوبه خوشم اومد ای ول داری.
چشمکی زدم و با لبخندی گفتم:
-پس چی خیال کردی. ما اینیم دیگه.
یه چرخی جلوش زدم و گفتم:
-خوشگله؛ نه؟ خودم خیلی دوستش دارم.
مهشید سری به تایید تکون داد و گفت: عالیه.
مانتوم رو از دستش گرفتم و گفتم:
-خب دیگه بسه خیلی نگاهم نکن. چشمم میزنی. بده مانتوم رو بپوشم که کلاسمون دیر شد.
بعد از این که خودم رو مرتب کردم و یه دستی به صورتم کشیدم. سمت کلاس رفتیم که مهشید یهو دستم رو گرفت و متوقفم کرد و گفت:
-وایستا ببینم. اصلا به اون آقا پسر خبر دادی که میریم اونجا؟ یهو این همه راه رو نریم دماغمون به در بسته بخوره؟
بی خیال شونهای بالا انداختم و گفتم:
-صبح وقتی از خونه در اومدم اول به اون زنگ زدم. ولی جواب نداد. فکر کنم خواب بود. حالا بعد از کلاس دوباره بهش زنگ میزنم. خب دیگه من برم استادم داره میاد. بعد از کلاس میبینمت.
سریع خودم رو قبل از استاد به کلاس رسوندم. قبل از این که بشینم یه چشمی توی بچهها چرخوندم ببینم سوپرمن اومده یا نه. ظاهرا که سر کلاس نبود. نفسی گرفتم و نشستم. دلم نمیخواست اون بفهمه که میخوام بوتیک دوستش برم.
سریع بعد از کلاس رفتم سمت دانشکدهی مهشید سر راهم گوشیم رو در اوردم و دوباره شمارهاش رو گرفتم. دیگه داشتم تماس رو قطع میکردم که صدای خوابالوش رو از پشت گوشی شنیدم.