زیر لب تشکری کردم و با تکون دادن سرم گفتم: «باشه، حتما.»
کلافه بودم اصلا حوصلهی این همه انتظار کشیدن رو نداشتم. ذوق داشتم برای زودتر شنیدن پیشنهادش.
با بی حوصلگی آب هویجم رو که بستنیش کامل آب شده بود هم زدم و کمی ازش خوردم.
بلند شدم تا به اطراف نگاهی کنم که حداقل از این همه قشنگی و امکانات لذت ببرم. من که از این تجربهها نداشتم. استخر لوکس و قشنگی بود. یه سرکی به همه جاش کشیدم. برای اینکه یه کم اعصابم آروم شه و کمتر فکر و خیال بکنم یه راست رفتم تو جکوزی و دراز کشیدم.
چشمهام رو بستم و به گذشته فکر کردم. واقعا هیچ وقت نفهمیدم چرا مامان و بابا اینقدر من رو محدود میکردن. درسته مذهبی بودن ولی این دلیل کافیای نبود. همیشه میدونستم یک جای کار میلنگه، اما هیچ وقت نفهمیدم که چی بود.
چون خیلی از دوستهای دانشگاهم هم خانوادهی مذهبی داشتن ولی خیلی آزاد و مستقل بودن. دقیقا نقطهی مقابل من.
حتی پول خرج کردنم دست خودم نبود. همین اواخر، سر اون چهارصد هزار تومنی که به وسایل آرایش داده بودم. کلی غر شنیدم و به خاطرش تنبیه شدم.
این آخری هم که بابا میخواست با ازدواج من با اون پسره، من رو به راه راست هدایت کنه. تا به قول خودش بالاخره آدم بشم و دست از لجبازیهای بچگونه بردارم. دیگه خبر نداشت که اگر بیش از اندازه این فنر صبر منو فشار بده، ممکنه از دستش در بره که آخرش هم در رفت و من از تهران سر دراوردم.
یه جورایی دلم برای اون هم میسوخت اونم مثل من قربانی خانوادهها شد. به درد من نمیخورد. با روحیات من جور نبود. اگه قبول میکردم در حق هر دومون ظلم کرده بودم.
با صدای پری جون به خودم اومدم و تازه فهمیدم چقدر غرق تو افکار و سر گذشت گذشتهام شده بودم.
-شیدا جون کم کم آماده شو که وقت رفتنه. زنگ زدم به کیاوش تا بیاد دنبالمون.
عین برق از جام پریدم. این کی زنگ زد به گل پسرش؟! اصلا شاید من خوشم نمیاومد باهاشون برم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-ممنونم من مزاحمتون نمیشم خودم با آژانس میرم؛ شما راحت باشین.
چند قدمی جلوتر اومد و با تن صدای آرومتری گفت:
-مگه نمیخوای دربارهی پیشنهادم صحبت کنیم؟! بیا میخوام بریم یه جای دنج و توی خلوت دو نفره حرفهامون رو بزنیم.
گیج، نگاهش کردم و بعد به خودم اومدم و زیر لب باشهای گفتم.
کنار استخر منتظر شازده پسر پری جون بودیم. نمیدونستم چرا حس خوبی نسبت بهش نداشتم. شاید تعریفهای پری باعث شده بود فکر کنم خیلی خودخواهه، بالاخره یه ماشین شاسی بلند هیوندا جلوی پامون ترمز کرد. به قول پری جون به وجنات پسرش میومد. انتظار داشتم پیاده بشه و مثل یه جنتلمن ازم استقبال کنه. ولی زهی خیال باطل اصلا از جاش تکون نخورد.
پری جون رو کرد سمتم و گفت:
-سوار شو عزیزم. چرا وایستادی؟!
آروم در ماشین رو باز کردم و روی صندلی عقبش نشستم. زیر لب سلامی دادم. پسر پری جون هم خیلی خشک و رسمی جواب سلامم رو داد. عجب آدم نچسبی بود. حق داشتم حس خوبی نداشته باشم.
بعد از سوار شدن پری جون و سلام و احوالپرسی با مامانش متوجه شدم خندیدن هم بلده. دمق شدم و کلا حرفی نزدم و فقط سکوت کردم. سرم تو گوشیم بود و خودم رو با اینستا گردی مشغول کرده بودم.
زیر چشمی از تو آینه ماشین، نگاهی به پسرش انداختم. کت و شلوار رسمی تنش بود و بوی ادکلنش تو کل فضای ماشین پیچیده بود.
اون چیزی که بیشتر توجهام رو جلب کرد دکمهی آخر پیراهنش بود که بسته شده بود. عین بابام
و اون انگشتر عقیقی که دستش داشت و روی دندهی ماشین خودنمایی میکرد.
باورم نمیشد پری جون با این همه ادا و اطوار یه همچنین بچهی مذهبیای داشته باشه.
پری جون که فضا رو سنگین دید شروع کرد به حرف زدن؛ کلی از مهمونی و دوستهاش تعریف کرد و بعد با یه حالت خاصی گفت:
-جای سارا جون حسابی خالی بود.
پسرش نیم نگاهی بهش کرد و بعد نگاهش رو به خیابون داد و تو جوابش فقط گفت:
-انشالله دفعهی دیگه.
کنجکاو شدم سارا کیه؟! ولی خب نمیتونستم بپرسم.
بعد پری جون به پشت برگشت و با ذوق گفت:
-عوضش یه مهمون ویژه داشتم. که تازه باهم آشنا شدیم. شیدا جون تازه درسش رو تموم کرده و رشتهاش معماری داخلیه. ماشالله یه پارچه خانمه. اومده تهران تا مستقل باشه. دنبال کار مناسب با درآمد خوب میگرده.
از سنگ صدا در میومد از این خدای غرور در نمیاومد. انگار زن بیچاره داشت با دیوار حرف میزد. منم کلا ساکت بودم و چیزی نمیگفتم. پری جون دوباره ادامه داد:
-میگم کیاوش جان اگه کار مناسبی نسبت به رشتهی شیدا جون سراغ داشتی حتما بهش بگو. به دوستهات هم بسپار ماشاءالله تو که دوست و آشنا زیاد داری. دختر خوب و با استعدادیه.
نیم نگاهی از آینهی ماشین به من انداخت و تای ابروش رو بالا داد.
با لحن جدیای گفت: «کاری بود حتما.»
زیر لب یه مرسی آرومی گفتم. وای خدای من باورم نمیشد این بشر رو با یه من عسل هم نمیشد قورت داد.
هر چقدر پری جون سعی کرد پسرش رو به حرف بکشه. فایدهای نداشت. در حد بله و خیر جواب میداد. دیگه داشتم خفه میشدم فضا خیلی سنگین شده بود. همش خدا خدا میکردم زودتر برسیم.
~~••~~
بی هدف توی خیابون داشتم راه میرفتم اصلا فکرشم نمیکردم یه همچین پیشنهادی ازش بشنوم. درمونده بودم پولش اینقدر زیاد بود که نتونستم همون اول با قاطعیت پیشنهادش رو رد کنم. به غرورم برخورده بود. واقعا در مورد من چه فکری کرده بود؟!
هفتهی پیش یه همچین روزی اصلا فکرشم نمیکردم به اینجا برسم. قبول کردنم هزارتا دردسر داشت. با رد کردنم هم یه پول زیاد رو از دست میدادم. اینقدر راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود. بالاخره تاکسی گرفتم و رفتم خونهی مهشید.