رمان رویای سرگردان پارت ۴۹

4.4
(10)

 

 

هنوز در بندِ نگاهش بودم که با حرفش، بندِ دیگری به درک من از دنیای اطراف و حتی درکم از خودم زد.

کلاه از دستم رها شد، با نگاهم سقوطش را دنبال کردم؛ چند پله‌ پایین‌تر، نزدیک به او افتاد. نیم‌نگاهی به کلاه انداخت، نگاهش را خیلی کند بالا آورد و من فرصت کافی داشتم برای مرور آنچه کرده بودیم! نگاهی به من انداخت، خیلی کوتاه‌تر از نگاهش به کلاه! سپس به سمت کیان قدم برداشت و لحظه‌ای از مقابل چشمانم دور شد. زود دیدمش که دست‌دردست کیان به سمت در سالن قدم برداشتند و بعد صدای بسته‌شدن در را شنیدم.

در جواب لبخند آقاکیوان، لبخند زدم، کلاه را برداشتم و به اتاق کیان برگشتم؛ آن را روی تخت انداختم و سریع به سمت پنجره رفتم. به موقع رسیده بودم! بهزاد حین ردشدن از کنار درخت بید، دست انداخت و برگی از آن کَند! بعد مقابل در ایستاد، کیان را جلوی خودش نگه داشت و با دو دست موهای او را به هم ریخت؛ کیان خندید. کمی عقب رفت و کیان را تماشا کرد و بعد دست در دست هم رفتند. به سمت آینه‌ برگشتم، می‌ترسیدم به سمتش بروم، می‌ترسیدم آشوب دلم را به من نشان بدهد. روی تخت نشستم. به کلاه زل زدم. حس می‌کردم برخوردم با بهزاد از ابتدای ورودم به این خانه، تا چند دقیقه پیش در پله‌ها، شبیه گربه‌ای بود که به حیاط می‌آمد، گربه‌ی بامزه‌ی من و ملوس بهزاد!

اوایل دور از من می‌ایستاد، به غذا زل می‌زد و صبر می‌کرد تا من بروم و بعد بیاید و غذایش را بخورد. حین بازی‌کردنش با کیان وقتی یک‌دفعه به حیاط می‌رفتم، خجالتی می‌شد و کناره می‌گرفت؛ اما بعد‌ازظهر یک‌ روز آفتابی، تمام‌ مرزهایش را با من از بین برد. وقتی کیان خواب بود و من برایش غذا بردم، با سرعت به سمتم دوید و دور من چرخید. همین که نشستم، دست از چرخیدن برداشت و خودش را به دست‌هایم مالید و با اینکه هرگز دوست نداشت خود را به حریم پله‌های ورودی به سالن نزدیک کند، آن روز، تا نزدیک در سالن با من آمد و با تعلل عقب کشید و به داخل نیامد.

یک‌دفعه چرا این کار را کرده بودم؟ چرا با اشتیاق به سمتش دویدم، چرا ابرو بالا انداختم، چرا شانه‌هایم را بالا دادم، چرا آبروی خودم را پیش او بردم، چرا لبخند زدم؟ سرم را پایین آوردم و بین دستانم پنهان کردم؛ چرا بهزاد آن‌طور نگاهم کرد؟ چرا جدی شد؟

دستانم را از روی صورتم برداشتم. نفس عمیقی کشیدم. داشتم همه چیز را بیهوده برای خودم بزرگ می‌کردم، بهزاد فقط میخواست به روی خودش نیاورد که من درست گفته‌ام، جدی شد تا حرف دیگری نزنم.

به دنبال این فکر با قدم‌هایی آسوده به سمت آینه رفتم. تا خودم را دیدم، به شانه‌هایم نگاه کردم؛ خوش‌خیالی بود! خوش‌خیالی محض بود اگر فکر می‌کردم حرکتم مثل همیشه به چشمش طبیعی آمده است! اگر مهم نبود که نگاهش مات نمی‌شد، اگر همان بهزاد قبل از اتفاق روی پله بود، خم می‌شد تا کلاه را از زمین بردارد و به دستم بدهد؛ او آدم این ندیده‌گرفتن و بی توجهی نبود. این فکر درست بود، بهزاد از کارم جا خورده بود‌! سرم را بالا گرفتم: “خدایا چی‌کار کردم، چه غلطی کردم، وای اگه بدش اومده باشی چی؟! اگه بهم چیزی بگه من می‌میرم!”

 

 

 

دل از آینه کَندم. به ساعت نگاه کردم. بهزاد بعد از باشگاه، کیان را به خانه‌اش می‌برد تا دوش بگیرند و او را به شهربازی ببرد. شب او را برمی‌گرداند. نمی‌خواستم بهزاد را ببینم، حداقل امروز و امشب نه، باید فکری می‌کردم‌. باید برای خودم زمان می‌خریدم تا به نتیجه‌ی خوبی برسم.

تند‌ از اتاق بیرون آمدم و از پله‌ها پایین رفتم. آقا‌کیوان حاج‌خانم را به داخل آورده بود و کمک می‌کرد تا روی مبل بنشیند. دستانم را در هم حلقه کردم و منتظر ماندم تا کارش تمام شود.

-آقا‌کیوان؟

هر دو نفر به طرفم سر چرخاندند.

-بله…

نمی‌خواستم به حاج‌خانم نگاه کنم، در هر حال برای من دروغ‌گفتن به آقا‌کیوان، راحت‌تر از دروغ‌گفتن به حاج‌‌خانم بود:

-دوستم مریضه، کسی رو هم نداره پیشش بمونه و یه خرده بهش برسه. اگه اجازه بدین امشب برم پیشش بمونم و فردا صبح برگردم.

ابروهای آقا‌کیوان کمی به هم نزدیک شد:

-همون دوستت که باباش…

حاج‌خانم حرفش را قطع کرد:

-چی‌کار به بابا و مامانش داری؟!

به سمت من چرخید:

-برو جانم، کیوان پیشمه، شب تا صبحم که خوابم. کیانم که با بهزاده، برو به دوستت برس!

آقا‌کیوان دستانش را از هم باز کرد:

-رئیس اجازه رو صادر فرمودن‌! آدرس دوستت رو بگو برات آژانس بگیرم، بعدش برو آماده بشو.

در تمرین فکرنکردن به اتفاقات، همیشه عاجز بودم. کم می‌آوردم. تا تصمیم می‌گرفتم فکر نکنم، پرقدرت‌تر از همیشه به همان چیز فکر می‌کردم.

درست از زمان دیدن راننده‌ی کنجکاو که دست از نگاه‌کردن به خانه‌‌ی پدری آقا‌کیوان برنمی‌داشت تا وقتی فاصله‌ی شمال تا جنوب شهر را طی کردیم، لحظه‌ای از فکرکردن به بهزاد، نگاهش، کار خودم، تصور او، هدفم از آن کار، دست برنداشتم.

بدتر از همه اینکه دو پاره شده بودم، دو الناز! و النازی که در پله‌ها، نمایشی عجیب برای بهزاد اجرا کرده بود را نه می‌شناختم و نه مقصودش را درک می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا آن‌طور کردم، چه پیامی می‌خواستم به بهزاد بدهم؟ برحق‌بودنم را، می‌توانستم خیلی محترمانه‌تر بگویم؛ اگر فقط هدفم همین بود!

افسانه با دیدنم مقابل درِ خانه‌شان، کمی به جلو خم شد و من را به داخل حیاط کوچک‌شان، که چند تا موزاییک ترک‌خورده و قدیمی در عرض و طول داشت، کشید:

-چی مرگت بود پشت تلفن؟ یه‌نفس می‌گفتی زود مرخصی بگیر برو خونه، زود برو!

فقط نگاهش کردم:

-دلم گرفته بود، دوست داشتم بیام پیشت!

 

 

لبانش را کج‌و‌معوج کرد:

-دردات با کلاس شده‌ها، همین؟ دلت گرفته بود و من رو مچل خودت کردی؟!

دستش را از روی شانه‌ام برداشت:

-می‌دونی چطوری خودم رو رسوندم خونه؟ دربست گرفتم، دو تومن پول بی‌زبون رو هم دادم راننده!

به خانه‌ی چسبیده به خانه‌شان که اگر یک نردبان یک و نیم متری می‌گذاشتند، می‌توانستند حیاط هم را ببینند، اشاره‌ای کرد و گفت:

-بابای بدبختمم آواره‌ی خونه‌ی این سعیدکلاغه‌ی مافنگی کردم. تا صبح بابام رو دودخور می‌کنه.

به رویش لبخند زدم. در جوابم لبخند نزد. درِ آهنیِ خانه را، که تنها تفاوتش با درِ زندان، یک شیشه‌ی مربعی شکل در نیمه‌ بود، هل داد و گفت:

-بریم تو ببینم چی شده!

لبخند‌های من جاندار‌تر از آن بودند که به وقت بی‌جانی، تفاوتش حس نشود. کلید روشنایی سالن را زد، ابعادش کوچک‌تر از سالن خانه‌‌ای بود که قبل‌تر در آن همخانه بودیم‌. دیدن خانه، حالم را با خودم بهتر کرد. از آن انزجار حین آمدن به اینجا، کمی فاصله گرفتم. من افسانه را به‌خاطر پدرش اذیت نکرده بودم، حرف بدی به او نگفته بودم، حتی اشک‌هایم را بعد از دیدن دوربین شکسته‌ام، نشانش نداده بودم. من بد نبودم، آن دختر روی پله‌ها، آن دختری که دامن را دور کمرش پیچ داده بود تا خوش‌تر در تنش بنشیند، چطور می‌توانست “من” باشد!

روی راحتیِ بدون دسته‌ی کرم‌رنگ نشستم. افسانه که برای آوردن چای به آشپزخانه رفت، تنهاییِ سرزنشگرم برگشت و باز پرده از رویم کشید. تکرار کرد، آن دختر خود تو بودی، خود تو!

افسانه با اینکه فهمیده بود مسئله‌ی مهمی من را به خانه‌شان کشانده، اصراری به زود دانستنش نداشت. می‌رفت و می‌آمد و خاطره‌های تلخ و شیرین این روزهایش را تعریف می‌کرد. “بی‌پولی” هم در خاطرات تلخش نقش ایفا می‌کرد و هم در خاطرات شیرینش!

سفره‌ی شام را انداخت. دو بشقاب و لیوان آورد و بعد زل زد به ساعت. لبخندی به رویش زدم و تا آمدم بپرسم پس غذایت کو، زنگ به صدا درآمد. از جا پرید، موهای سیاه بلندش را زیر روسری برد و به حیاط رفت. خندان با مشمائی حاوی ظرف یک‌بارمصرف و نان و ریحان برگشت و آن‌ را سر سفره گذاشت. نگاهی به دست‌های افسانه که گره‌ی مشما را باز می‌کرد، انداختم و گفتم:

-این چیه؟

ظرف یک‌بارمصرف را بیرون کشید و درش را باز کرد:

-کبابه، کباب!

اخمی کردم:

-می‌دونم کبابه، برای چی گرفتی؟ چند‌تا تخم‌مرغ نیمرو می‌کردی، یا املت درست می‌کردیم، برای چی این همه خرج کردی؟

تکه‌ای از کباب‌ را به طرفم گرفت و با خنده گفت:

-دیدی می‌گن طرف نون نداره بخوره، اما پیاز می‌خوره اشتهاش باز شه؟ حکایت منه. بخور که امشب دلم خواست برات ولخرجی کنم. فقط حیف که نگفتم تخم کفترم بیارن که زبونتم باز شه.

کباب را که از دستش گرفتم، گوشی‌ام به صدا درآمد. اسم سپهر باعث شد کباب را داخل ظرف رها کنم و کمی از سفره عقب بکشم. آیکون تماس را که لمس کردم، قطره‌ای خون، از بینی‌ام روی دستم افتاد. افسانه‌ “هی”‌ای گفت و از جا پرید:

-وای خون‌دماغ شدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x