رمان سایه پرستو پارت۲۱

4.6
(8)

 

 

ساعت ۱۰:۳۰ متین زنگ زد گفت برم پایین با آژانس جلوی درِ…

 

منم بعد از قفل کردن در فوری از پله ها سرازیر شدم و رفتم پایین، توی آژانس نشستم دستم و گذاشتم توی دست متین

 

– سلام آقای غد و مغرور…

 

لبخند زد و دستمو فشرد

 

متین: سلام نرسیده متلک بارونم نکن، خودت گفتی به موقع بیا منم سر وقت اومدم…

 

توی ماشین با متین درباره جشنواره صحبت کردیم تا اینکه رسیدیم جلوی خونه آرنگ و زنگ واحد و زدم ولی کسی در و باز نکرد مخالف میل باطنی‌م گوشی و درآوردم…

 

روی اسمش که “کلود فرولو” سیو شده بود و لمس کردم وقتی صداش توی گوشی پیچید لبخندم و که ناشی از اسمی بود که برای انتخاب کرده بودم جمع کردم

 

آرنگ: بله

 

کوفت سلام هم بلد نیست

 

– سلام ما جلوی دریم اگه بهت برنمیخوره در و بزن…

 

با شنیدن حرفم لبخند روی لب متین نشست…

 

آرنگ: راستین برو در و باز کن…

 

تماس و زودتر قطع کردم چون به بیشعوریش ایمان داشتم و مطمئن بودم اگه من قطع نکنم خودش بدون خداحافظی و حرفی تماس و قطع می‌کنه پس خوبه برنده این ماراتن من باشم…

 

کمتر از ۳۰ ثانیه طول کشید که راستین در و باز کرد و با ذوق گفت

 

راستین: سلام متین بزن قدش

 

دست متین توی دست راستین قرار گرفت و راستین با ذوق ادامه داد

 

راستین: سلام خاله، ایول چه سفری بشه!

 

با انرژی که از راستین بهمون منتقل شده بود وارد پارکینگ شدیم…

 

خب اینجوری که معلومه آقا پارکینگ بوده، من و متین چمدونارو پشتمون کشیدیم و کِلِخ کِلِخ کنان وارد پارکینگ شدیم…

 

منتظر بودم که آرنگ و کنار همون ماشین قبلیش ببینم اما داشت داخل یه پاژن آب میریخت ،اینجا چخبره؟؟؟

 

بیخیال مهم نیست هرچی باشه مشخص میشه، وسط پارکینگ بودیم که در باز شد اما ما برنگشتیم به پشتمون نگاه کنیم ولی راستین بلند گفت

 

راستین: اِ ولگا هم اومد…

 

سرجام چرخیدم سمتش ولگا هم سمت ما پا تند کرد…

 

 

ولگا دیگه رسیده بود بهم و هم دیگه رو به آغوش کشیدیم و باهم احوال پرسی کردیم وقتی نگاهش به متین افتاد به یه سلام کوتاه اکتفا کرد‌…

 

انگار اون سلام هم از روی ادب و بالاجبار به زبون آورد.

 

اما وقتی نگاهش کشیده شد سمت آرنگ برای چند ثانیه شک شد و بعد دستشو جلوی دهنش گذاشت، دوید سمت آرنگ و پرید بغلش کرد و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد…

 

در همون حین که من و متین با دهنی باز ولگا رو نگاه میکردیم اون با ذوق و جیغ حرف میزد

 

ولگا: وااای ممنونم… بالاخره خریدی

 

از هیجان با دست میکوبید به کتف آرنگ

 

ولگا: خیلی باحالی، عاشقتم

 

گونه آرنگ و بوسید و دستشو دور گردنش محکم کرد

 

ولگا: باورم نمیشه! کی گرفتی؟ چقدر تو پایه‌ای

 

اما وقتی به آرنگ نگاه میکردیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و ولگا اینجوری ازش آویزونه فقط مثل یه تیکه یخ کاملا خونسرد ولگا و آورد پایین… و من مونده بودم چجوری یه آدم می‌تونه انقدر بی احساس و خونسرد باشه؟

 

ولگا وقتی از آغوش آرنگ پایین گذاشته شد با ذوق سمت ماشین رفت و شروع به بررسی کرد…

 

من و متین که بخاطره اتفاقاتی که پشت هم افتاده بود هنوز با آرنگ احوال پرسی نکرده بودیم به رسم ادب چند قدمی جلو رفتیم و سلام علیک کردیم…

 

من شروع به معرفی دو نفر به هم کردم، انگار نه انگار که متین کامل آرنگ و می‌شناسه

 

– ایشون آقای آرنگ راستگو هستن دوست خانوادگی محمد و پگاه، ایشون هم آقای متین مجد هستن همکار و دوست چندساله بنده…

 

نمی‌دونم چرا اما حس کردم چشم های آرنگ بشدت متعجب شد!

 

آرنگ: خوشبختم…

 

همین حتی به متین هم توجه چندانی نکرد و من مطمئن بودم این بی توجهی از طرف ولگا و آرنگ برای متینی که چندین ساله کانون توجه همه هست گرون تموم میشه…

 

ولگا: من برم بالا لباس عوض کنم بیام…

 

آرنگ: چمدون هارو بدید بذارم توی کابین…

 

ما خودمون چمدون هارو تا عقب ماشین بردیم و بعد اون شروع کرد به جا به جا کردن….

 

متین یه کاور لباس اتو کشیده داشت و حرص خوردن از چهره‌ش می‌بارید، و من هم به صورت قرمز شدش ریز ریز می‌خندیدم..

 

آرنگ داشت یه سری وسیله که پای ماشین بود و بار میزد تا برسه به چمدون ها که ولگا اومد پایین

 

ولگا: آرنگ این کاور و کجا میخوای بذاری؟

 

یه نگاه قهر آمیزی به معنای اینکه توی کار کن دخالت و فضولی نکن حواله ولگا کرد و بعد کاور و از دستش گرفت…

 

 

 

 

نگاه گذرایی حواله من و متین کرد و گفت

 

آرنگ: هرچی لباس که نباید چروک بشه رو بدید!

 

ما هم که مثل بچه‌های کلاس اولی شده بودیم و هرچی می‌گفت آروم و مطیع انجام می‌دادیم….

 

متین شکل دیگ زودپز شده بود نمی‌دونستیم داره چیکار می‌کنه و مثل زرافه گردن دراز کرده بودیم تا خوب ببینیم…

 

یعنی از کاری که کرد دهن من که هیچ دهن متین هم باز موند!

 

یه باکس بزرگ درست کرده بود که لباس‌هارو توی اون قرار داد

 

ولگا: رخت خواب برای چی برداشتی؟

 

من و متین که مثل گیج ها نگاهش میکردیم اما من طاقت نیاوردم و یواش گفتم

 

– رخت خواب نیست که!

 

ولگا: اون یکی باکس مخصوص رخت خوابه!

 

آرنگ بدون اینکه جوابی به ولگا بده همه چیز و چید و یه چادر هم روی کابین کشید…

 

وقتی دیدم آرنگ به ما توجهی نمیکنه ترجیح دادم جو به وجود اومده رو با معرفی متین به ولگا عوض کنم

 

– ولگا جان من دوستم و بهت معرفی نکردم… متین مجد دوست و همکار عزیزم…

 

ولگا نگاهی به متین انداخت

 

ولگا: پناه تو به این میگی عزیز؟

 

شکه نگاهش کردم که رو به متین با لحن نه چندان دوستانه ای گفت

 

ولگا: تحفه چرا طلبکاری؟

 

خب همچین بیراه هم نمی‌گفت متین قیافه ناراحت و عصبی به خودش گرفته بود…

 

قطعا دلیلش این بود که همیشه همه آدم ها مخصوصا دخترا وقتی میدیدنش کلی تحویلش می‌گرفتن اما رفتار امروز آرنگ به خصوص ولگا که حتی سلامش هم بالاجبار بود نتیجه‌ش این نگاه عصبی و جواب الانش شد

 

متین: خیلی زبونت درازه!

 

ولگا نمیدونست برای متین غد و مغروری که همیشه دخترها از سر و کولش بالا میرفتن این رفتارها غیرقابل تحمل بود…

 

کلافه چشمم و توی حدقه چرخوندم انگار فقط من و آرنگ دشمنی نداشتیم تقدیر جوری رقم خورده بود که بحث این دوتا هم تحمل کنیم…

 

گاهی پیش میاد با دیدار اول رفتار کسی به دلت نمیشینه و ازش بدت میاد انگار این اتفاق برای ولگا و متین افتاده بود و انرژی مثبتی از هم نمیگرفتن…

 

آرنگ برای خاتمه دادن بحث کوتاه گفت

 

آرنگ: بریم…

 

 

اما انگار ولگا دلش نمی‌خواست به این بحث خاتمه بده… به متین نگاه تیزی انداخت و در جواب حرف متین گفت

 

ولگا: خوب شد فهمیدی… پس از الان مراقب باش به پر و پای من نپیچی!

 

گفتم جایگاه متین و به رخ بکشم که شاید ولگا بس کنه…

 

– ولگا جان ایشون و نشناختی؟ متین از بهترین کارگردان‌های ایرانه… جشنواره جایزه گرفته!

 

ولگا دست به سینه شد و به سر تا پای متین نگاه کرد در جواب من اما رو به متین گفت

 

ولگا: عهههه تلویزیون ایران فیلماش کارگردان هم داره و انقدر‌‌‌ داغونه؟؟ برام سواله که به این فیلم های افتضاح جایزه هم میدن؟؟ واقعا که نوبرن…

 

متین دیگه در برابر این میزان از تحقیر شدن طاقت نیاورد و جوش آورد و انگشتشو تهدیدوار جلوی صورت ولگا تکون داد

 

متین: ببین…

 

اما یهو آرنگ وارد صحنه شد و جلو اومد جدی گفت

 

آرنگ: با دست با ولگا حرف نزن!

 

متین برای ثانیه ای شکه شد که آرنگ بی‌توجه با صدای یکم بلندتر گفت

 

آرنگ: سوار شید…

 

ولگا که از این طرفداری آرنگ چشماش برق میزد شکلکی برای متینی که با اخم های توی هم نظارگر بود درآورد که از چشم آرنگ دور نموند…

 

آرنگ: ادا و شکلک میخوای دربیاری باهم بریم آزادی یه ماشین بگیریم بری آستارا…

 

ولگا روی زمین پا کوبید و با ناراحتی گفت

 

ولگا: آرنگ…

 

آرنگ: پستونک‌ت افتاده…

 

ولگا با حرص گفت

 

ولگا وای هیچی نگو، آرنگ فقط هیچی نگو…

 

اما آرنگ خونسرد پرسید

 

آرنگ: آزادی یا اصفهان؟

 

ولگا به حالت قهر رفت سوار ماشین شد راستینم وسط نشست منم آخرین نفر سوار شدم… متین هم همراه من سوار ماشین شد و جلو نشست

 

آرنگ هنوز نیومده بود توی ماشین و داشت روی کابین عقب چادر میکشید

 

ولگا و متین حرفی نمیزدن، خب حقم داشتن آرنگ خیلی با جذبه باهاشون برخورد کرد…

 

راستینم انگار براش هیچی مهم نبود همین که نشست داخل ماشین تبلت درآورد و شروع کرد به بازی کردن… اوضاع واقعا خنده داری به وجود اومده بود!

 

 

 

 

آرنگ همین داخل ماشین نشست کمربندشو بست و یه نگاه جدی بهمون انداخت که همه گرخیدیم و دستامون رفت سمت کمربند و فوری بستیمش…

 

خب بگو کمربند ببندید این چه مدل نگاه کردنه! خدایا خودت توی این سفر حافظ ما باش!

 

آرنگ: راستین تبلت…

 

راستین با ناراحتی گفت

 

راستین: نه آرنگ تا اونجا من خیابون و نگاه کنم؟؟؟

 

آرنگ: نگاه کردن به صفحه گوشی توی ماشین درحال حرکت ممنوع!

 

بعد خم شد از داشبرد یه هدفون، یه نمایشگر با یه فلش درآورد…

 

آرنگ: ولگا جا تو با راستین عوض کن اینارو هم براش وصل کن

 

ولگا با حرص به متین اشاره کرد

 

ولگا: همینم مونده وسط بشینم هر لحظه نگاهم به صورت این بیوفته!!!

 

برای اینکه بحث بیشتر ادامه پیدا نکنه فوری گفتم

 

– نه ولگا جان نمیخواد… راستین جاتو با من عوض کن من اتفاقا دوست دارم وسط بشینم…

 

آرنگ: بلدی وصل کنی یا خودم بیام ؟

 

بیخیال گفتم

 

– کاری نداره که یه فلش باید بزنم روشنم که خوش می‌کنه دیگه…

 

آرنگ: دستش بگیره نگاه کنه؟ باحالیا پس برای چی تبلت و ازش گرفتم؟

 

خودش پیاده شد اومد نمایشگر و به عقب صندلی جلو وصل کرد و آماده به کار گذاشت

 

آرنگ: راستین ۲۰ تا برنامه کودک ریختم اما هر نیم ساعت خودت استپ میزنی ۱۵ دقیقه‌ به چشمات استراحت میدی…

 

راستین گونه ی آرنگ و بوسید

 

آرنگ: ایول آرنگ خیلی باحالی… وااای چه فیلمهای، کنام اژدها، سگ نگهبان، پاندای کونگ‌فو کار…

 

با ذوق ادامه داد: آخ جون بچه رئیس هم هست…

 

سفر آغاز شد… چند دقیقه که گذشت و آرنگ مطمئن شد راستین صدای مارو نمیشنوه آهنگ گذاشت

 

ولگا: آرنگ یاس بذار

 

آرنگ: نه

 

ولگا با ناراحتی گفت

 

ولگا: آرنگ اذیت نکن! رپ بذار…

 

 

 

 

آرنگ از توی آینه نگاهی به ولگا انداخت

 

آرنگ: توی این فلش رپ ندارم…

 

ولگا: منو نپیچون با گوشیت بذار…

 

آرنگ کلافه گفت

 

آرنگ: باز شروع شد!

 

اما با ولگا مخالفت نکرد و با گوشی آهنگ گذاشت، متین از طرفدارای یاس هست اما خب من رپ گوش نمیدادم… شایدم دلیلیش زیاد تند خوندنش بود و من خوشم نمی یومد!

 

متین همچنان توی قیافه بود، دیگه افتاده بودیم توی اتوبان تهران – قم که گوشی آرنگ زنگ خورد…

 

گوشی و جواب داد که صدای یه مرد توی ماشین پیچید

 

فرد پشت خط با صدای که خنده توش موج میزد گفت: سلام داداش شیطونم، اوامر انجام شد یه واحد آپارتمان ۳ خوابه، یخچال پر داداشم برات کنار گذاشته از صبح هم سه نفر و فرستاده دارن خونه رو میسابن‌‌‌!

 

آرنگ: سلام مسعود دستت درد نکنه

 

مسعود: آرنگ این تن بمیره ما که بخیل نیستیم فقط بگو این سه تا دختر کی هستن که داری باهاشون میری اصفهان…

 

شکه به آرنگ نگاه کردم…که مسعودهمچنان ادامه داد

 

مسعود: بابا پسر یه دونه هم برای من کنار بذار، منم پنجشنبه بیام یه فیضی ببرم… اصلا سگ خورد تامین وسایل عیش و نوشتون هم با من خوبه؟ آبکی درجه یک میارم، آخ پسر دخترایی که تو انتخاب کنی دیدن دارن!

 

وای وای این چی داشت می‌گفت؟ متین که جوری تیز آرنگ و نگاه میکرد که گفتم الان گردنشو میشکونه، اما عجیب تر حرف آرنگ بود که جدی گفت

 

آرنگ: در حد خودت سوال بپرس! کم زر بزن…

 

مسعود: حقت بود پارک چادر می‌زدی به حموم هم دسترسی نداشتی حالت گرفته شه! ولی من ته این موضوع رو پیدا میکنم… به جان مسعود آخر هفته اصفهانم…

 

آرنگ: خداحافظ…

 

قطع شدن تماس توسط آرنگ با صدای خنده ما که توی ماشین پیچید همزمان شد

 

ولگا با خنده روبه متین گفت

 

ولگا: سلام آبجی متین، آرنگ تو جدی خیال کردی این دختره؟؟ وای وای…

 

– نگو آرنگ که حدست این بوده!

 

آرنگ: اسم متین مشترکه!

 

متین هم یخش‌ باز شد

 

متین: ای خدا من الان متوجه شدم چرا وقتی مارو دید تعجب کرد! توقع داشته یه گیسو پریشون ببینه یه ریش و کراتینه دید!

 

ولگا: چه روز خوبیه امروز، بالاخره بعد از ۴ سال ما از این یه سوتی دیدیم، استـــــــاد چند نمره منفی به شما تعلق میگیره؟

 

آرنگ پوزخندی زد

 

آرنگ: هیچی، گفتم که متین اسم مشترکه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x