رمان سایه پرستو پارت ۸۶

4.1
(10)

واقعاً هفته ای یه کتاب میخونی چقدر پول بالای کتاب میدی؟ چقدم باید کتاب داشته باشی!

 

آرنگ: همه رو نمیخرم از کتابخونه دانشگاه امانت می‌گیرم اما یه سری کتاب های برتر سال و که ندارن میخرم تقریبا سالی دو تومان شاید بشه چون کتابهای چند کشور رو میخرم…

 

سریع رفتم سراغ سوال بعدیم

 

– صبح حال ورزش و چجوری پیدا میکنی؟

 

آرنگ: یه هفته شروع کنی متوجه تاثیرش میشی…

 

لوس گفتم

 

– اوخی، معلومه خیلی سخت گذشته…

 

تنها لبخند زد

 

آرنگ: روند زندگیه، پایان خوش باشه همه چیز قابل تحمله…

 

دستمو زیر چونم گذاشتم و گفتم

 

– اوه پس جنابتان پایان خوش پسنده

 

آرنگ: طبیعیه…

 

– قبول دارم من حتی رمانهای پایان تلخ و نمی‌پسندم، بین کتابات رمان هم میخونی؟

 

آرنگ: آبکی نه…

 

– مثلاً چه رمانی و دوست داری؟

 

آرنگ: قلعه حیوانات، خوشه های خشم، جز از کل ایرانی هم خاطرات محمد قلی مجد وزیر اقتصاد زمان پهلوی…

 

– همین؟

 

آرنگ: نه بیشترن دونه دونه میخوای بدونی؟

 

– نه مسلما اما اصلا سلیقه من نیستن، قلعه حیوانات و تقریبا ۱۵۰ صفحه خوندم رها کردم اما جز از کل سر ۶۰-۷۰ صفحه اول سرگیجه گرفتم، اون دو تای دیگر رو هم که اصلا نخوندم…

 

آرنگ: پناه تو که انقدر به موسیقی حساسی بدون کتاب خیلی مهم تره نویسنده عقاید و طرز فکرشو به خوردت میده ناخواسته فکری نویسنده با تو در هم آمیخته میشه و کم کم تو رو به سمت خودش میکشونه…

 

نالیدم

 

– سختم میاد واقعا اذیت میشم… وقتی جز از کل و خوندم احساس کردم خیلی کارهای ما به هم مربوطه…

 

آرنگ: دقیقا همین کوتاهی ما روی پگاه و ببین! ولی اگه اذیت میشی برو سمت کتاب‌های روانشناسی یا شعر…

 

– عاشقانه دوست…

 

آرنگ: عاشقانه‌ی اجتماعی بخون…

 

ابرو بالا پرید

 

– میخونی؟

 

آرنگ: نه…

 

با شیفتگی گفتم

 

– اما من فیلم رو بیشتر میپسندم…

 

آرنگ: در ارتفاعات، آسیایی های خرپول دیوانه، احترام، شمارنده کارت، تل ماسه… اینا بعد از کارتون به روحیات نزدیکه…

 

یه نیشگون ازش گرفتم

 

– کثیف سوء استفاده گر در هر حالت باید متلک بگی

 

آرنگ: جدی گفتم بابای منم هنوز تام و جری میبینه…

 

خندیدم

 

– دروغ

 

آرنگ: من دروغگوام؟

 

– نه چطور؟

 

آرنگ: پس کلمه جدی یا واقعا و جایگزین کن!

 

کلافه پوفی کشیدم

 

– الان مثلا من بگم دروغ تو دروغگو میشی؟ اینا اصطلاحه سخت نگیر…

 

داخل خیابون اصلی شهرک بودیم که آرنگ راهنما زد و ماشین رو نگه داشت

 

آرنگ: بشین میام…

 

– کجا ؟

 

آرنگ: میام…

 

آرنگ از مغازه گل‌فروشی رفت داخل و مجال جلوگیری از این کار رو هم به من نداد ماشالله یوزپلنگی توی نوع خودش به حساب میاد…

 

الان بهترین زمان بود تا به متین زنگ بزنم، پس سریع شمارشو گرفتم

 

متین: سلام زورگو…

 

– سلام راه افتادی؟

 

متین: آره برنامه‌‌هامو نابود کردی…

 

خونسرد گفتم

 

– خفه شو…

 

متین: تو کجایی؟

 

– نزدیک خونه…

 

شاکی گفت

 

متین: جلوی اون اَلدنگ با من اینجوری صحبت می‌کنی؟

 

نگاهی به مغازه گلفروشی انداختم

 

– نیست رفته مغازه…

 

متین خندید

 

متین: صحیح… فکر نمی‌کردم باادب صحبت کردنت و ببینم… چند دقیقه پیش متوجه شدم وقتی آرنگ پیشت باشه چقدر بچه خوبی میشی!

 

– میبندی یا خودم اقدام کنم؟

 

متین: اوف شما فقط اقدام کن!

 

با حرص گفتم

 

– متین خودت سعی کن ببندی…

 

متین: حله ولی یه سوال دارم

 

– بنال

 

متین: کاش آرنگ پیشت بود، بیبی یکم باادب تر…

 

با حرص اسمشو صدا زدم

 

متین: خب خب بذار حرفمو بزنم!

 

– خب!

 

متین: حرف مشترکت با اون یخچال چیه؟ مثلا درباره اقتصاد روز صحبت میکنین یا مثلا بورس آمریکا و تحلیل میکنین؟

 

ناخواسته گفتم

 

– نه اتفاقا تو گفت و گو اصلا حوصله سر بر نیست، خیلی خوب و با حوصله جواب میده…

 

متین متعجب گفت

 

متین: جــــاااان؟ آرنگ اصلا جواب میده؟ اون از ۱۰ تا سوال ۹ تاشو با سر جواب میده…

 

آره خب آرنگ توی برخورد با آدمای که باهاشون صمیمی نیست اینجوری بود…

 

کلافه شدم، دوست نداشتم حرفی بزنم یا ازش دفاع کنم رفتار این روزای متین بهم ثابت کرده بود که فقط دنبال یه آتو ازم هست!

 

– دیگه آرنگ هم رفتارش اینجوریه…

 

متین: تو که الان گفتی حوصله سر بر نیست!

 

سعی کردم طبیعی بحث و ببندم

 

– متین آرنگ داره میاد، باید قطع کنم بعدا حرف می‌زنیم…

 

از اون جنس “بعدا ها ” که دوست نداشتم اتفاق بیوفته!

 

متین: باشه شرت کم…

 

– لطفت به سروَرت مستدام باد…

 

اجازه حرف بیشتر به متین ندادم و سریع تماس و قطع کردم!

 

سرمو به دستام تکیه دادم و چشمامو بستم…

 

متین هیچوقت بهم گیر نمی‌داد، اصلا یکی از دلایل اینکه دوستای خوبی برای هم شدیم همین بود، من روحیه مستقلی دارم و به کسی اجازه دخالت توی کارامو نمیدادم…

 

از حق نگذریم که وقتی با متین کار می کردم همیشه چتر حمایتش به صورت نامحسوس روی سرم بود و کسی به خودش اجازه نمی‌داد برام مزاحمتی ایجاد کنه، کارهای دیگه هم حتی اگه کسی درخواستی داشت خودم رد می کردم و بعدا وقتی برای متین تعریف می کردم فقط می‌خندید و از کنار قضیه راحت رد میشد…

 

الان اینکه انقدر‌‌‌ آرنگ به چشمش پررنگ اومده که دوبار توی یه روز به صورت مستقیم بهم هشدار میده داره عصبیم می‌کنه!

 

من و متین توی فضایی بزرگ شدیم و رشد کردیم که این قبیل از دوستی ها کاملا عادی جلوه می کرد…

 

وقتی قرار نبود از حرفای متین به نتیجه‌ای برسم فکر کردن بهشون هم بیهوده بود، سرمو سمت شیشه چرخوندم و به خیابون شلوغ نزدیک عید خیره شدم…

 

شعر مانای مهرداد توی سرم پیچید و آروم شروع کردم به زمزمه کردن

 

– بوی عیدی…بوی توت… بوی کاغذ رنگی…

 

آخ که شب عید چقدر دل آدم پر میکشه برای نداشته‌هاش، کاش بابا الان بود و باهم وسایل هفت سین میخریدیم…

 

به بچه ای زل زدم که پاکوبان داشت به مادرش اصرار می‌کرد براش ماهی قرمز بخره؛ بچگی دوران خیلی خوبیه اما عدم اختیار توش بیداد می‌کنه تنها دلیلی که دوست دارم دوباره بچه شم باباست اما آدمی که از خودش راضی باشه به گذشته برنمی‌گرده…

 

خداروشکر من الکی و احساسی تصمیم نگرفتم برای موجودیت پیدا کردن، خودم برای شخصیت دادن به این جسم بی ارزش جنگیدم همین که خودم راضی باشم کافیه، حتما که نباید فلان ماشین و بهمان خونه رو داشته باشم…

 

به قول دکتر هولاکویی ما اومدیم اینجا زندگی کنیم، سختی کشیدن با زندگی کردن پیوند خواهر برادری بستن رفاه کامل هم شاید قشنگ نباشه چون چیزی وجود نداره که تو براش تلاش کنی…

 

شاید واقعا الان باید خداروشکر کنم بخاطره بعضی از چیزهایی که ندارم و با تلاش سعی میکنم بهشون برسم و چقدر زیباست لحظه رسیدن به اهداف، اون روز قطعا به خودم می بالم…

 

تو معادلات خودم غرق بودم که یهو در عقب باز شد از ترس هول خوردم تیز برگشتم که نیم تنه آرنگ و دیدم نگاهمو پایین آوردم و با دیدن اون دسته گل زیبا چشمام روشن شد…

 

تا آرنگ بیاد سوار بشه دسته گل و برداشتم و با ذوق گفتم

 

– وای آرنگ تو از کجا میدونستی من آفتابگردان دوست دارم، الهی رز سفیدا رو نگاه کن چقدر عالین… چه ترکیبی زیبایی اما آرنگ افتادی تو زحمت…

 

نگاهمو از گل های گرفتم و صادقانه بهش گفتم

 

– ولی دلم نمیاد بگم چرا خریدی چون با دیدنشون قلبم روشن شد، من تاجایی که می‌دونم یادم نمیاد گفته باشم آفتابگردون دوست دارم.

 

آرنگ ماشین و به حرکت درآورد

 

آرنگ: ۱۰۰ امتیاز مثبت بهت تعلق گرفت…

 

همچنان گل و بو می‌کشیدم

 

– چرا؟

 

آرنگ: برای اولین بار حواست جمع بود، درسته نگفته بودی آفتابگردون دوست داری…

 

– توهم آفتابگردون دوست داری ؟

 

آرنگ: نه ظهر بود آفتابگردون گرفتم، همین!

 

– پس چه تصادف زمانی دلچسبی…

 

تا خونه گلهارو بغل کرده بودم، قبل از اینکه پیاده بشم با لبخند آرنگ به خودم اومدم

 

– چیه چرا میخندی؟

 

بعد با حالت متلک وار گفتم

 

– لبخند میزنی مجذوب میشم، نه که همیشه طرح اخم رو صورتت دیدم میخندی خود به خود آدم حالی به حالی میشه!

 

آرنگ: اگه می دونستم با ۴ تا گل ساکت میشی از روز اول خونه رو گلخونه می کردم، حقاً که هرکسی یه قلقی داره!

از ماشین پیاده شدیم و در همون حین گفتم

 

– تب، بالاخره این زبون سرخت باید یه نیش بزنه!

 

آرنگ: خودت شروع کردی یادم باشه رفتنی یه سطل آفتابگردون بگیرم بلکه اینجوری از خیر گل و گلدون فردا بگذری…

 

– زکی، پیش من ضرب المثل سرکه نقد به از حلوای نسیه معنا نداره من طلبم و جوری از طرف میگیرم که خودش مات و مبهوت بشه…

 

در پارکینگ و باز کردم تعارف زدم که اول اون وارد خونه بشه اما با سر اشاره کرد که خودم پیش قدم بشم…

 

آرنگ: پس قبول داری شَرخری…

 

جلو تر ازش بودم که برگشتم وهمون جور که عقب عقب راه میرفتم روبه آرنگ گفتم

 

– نه نه نه من حق خودمو میگیرم بقیه مردم هم به زندگی بهتر دعوت میکنم…

 

آرنگ دستمو گرفت و باعث شد متوقف بشم

 

آرنگ: میخوری زمین درست راه بیا… درضمن بنظرم چوب برندار تو هر سوراخی فرو نکن ما موظف به تغییر دیدگاه همه نیستیم ولو اینکه طرز فکر ما درست بشه…

 

باهاش همقدم شدم

 

– پس ترویج به خوب بودن کجا میره؟

 

آرنگ: آهان خانم تا زمانی که سخن‌وری بالاتر از عمل‌گرایی قرار بگیره ما همچنان همون کشور جهان سومی هستیم…

 

– لپ کلام تو اینکه ما خودمون و اصلاح کنیم تا جامعه اصلاح بشه؟

 

سرشو تکون داد

 

آرنگ: دقیقا!

 

رسیدم جلوی در واحد برای همین گفتم

 

– ادامه بحث و گفت و گو بمونه برای فرصتی مناسب‌تر…

 

در و باز کردم از کفش های جلوی در مشخص بود که همه رسیدن، اینبار هم آرنگ اشاره کرد تا من جلوتر برم…

 

با صدای پرانرژی گفتم

 

– صابخونه نیستی نور چشمت اومده!

 

مامان نفس نفس زنان جلو اومد و روبه آرنگ گفت

 

هدیه خانم: سلام خوش اومدید…

 

آرنگ: سلام ممنون از دعوتتون…

 

شاکی گفتم

 

– مامان جان منم هستما…

 

مامان دست انداخت گردنم و گفت

 

هدیه خانم: سلام عزیزدل مادر…

 

بعد روبه آرنگ گفت

 

هدیه خانم: بفرمایید،بفرمایید بشینید…

 

روی کاناپه ها پر بود بعد از احوال پرسی صندلی های کانتر و برای خودم آوردم و دسته گل و داخل گلدون نظم دادم…

 

مامان: به زحمت افتادید

 

آرنگ: قابل دار نیست…

 

چشم چرخوندم پگاه و راستین و ندیدم

 

– پگاه؟

 

محمد: راستین و برده سرویس…

 

– اووو پس الحمدالله همه چیز داره درست میشه!

 

مارینا جون: گذر زمان همه چیز و حل می‌کنه یا نسبت به اون مسئله بی تفاوت میشی و ارزشش برات پایین میاد یا به نتیجه اشتباه بودن هدفت می‌رسی…

 

گیلدا: گذر زمان؟ مامان بهتر نیست بگیم آثار همه چیز توی دنیا میمونه اما این علم و تلاش ماست که کمکمون می‌کنه؟ پگاه هم تلاش کرد آقا محمد هم کنارش بود در اصل همه کنارش بودن و درنهایت تونست کنار بیاد… این درست تر نیست ؟

 

ولگا پوف کلافه‌ای کشید…

 

ولگا: دوباره چراغ محفل فلسفی ادبی اینا روشن شد…

 

رشته کلام با خارج شدن پگاه و راستین از سرویس پاره شد، راستین به محض دیدن آرنگ بدو پرید بغلش

 

راستین: سلام عمو آرنگ

 

آرنگ: سلام پسر قهرمان…

 

پگاه: سلام خوش اومدین… پرنده خوب شد؟؟

 

سراسیمه گفتم

 

– ای وای پرنده موند توی ماشین!

 

همه نگاه ها برگشت سمت آرنگ، آرنگ هم بلند شد تا بره پرنده رو بیاره…

 

ولگا: کمال همنشین اثر داره درسته؟ از بس به پناه گفتی گیج تا خودتم گیج شدی!

 

آرنگ همون نگاه زهر آلود همیشگی و حواله ولگا کرد

 

راستین: منم میام

 

پگاه: لازم نیست میری به بهونه پرنده آرنگ و تا پارک می‌بری…

 

راستین: چی میگی مامان؟ من پاهام از درد داره داغون میشه شما و بابا تا لنگ ظهر خواب بودید ما ورزشکارا درحال کالری سوزی بودیم…

 

محمد تک خنده‌ای کرد و گفت

 

محمد: اووووو ورزشکارا؟ زرشک چه تحویل هم میگیره…

 

پوزخندی زدم گفتم

 

– بله فرق هست بین بخور و بخواب بودن با کسی که کله سحر بیدار میشه اصلا انرژیی که ما گرفتیم از تصور شما پنهانه…

 

راستین: بله مخصوصا هِن هِنی که خاله میکرد کم مونده بود از خستگی زار بزنه!

 

و بدین گونه بود که راستین خان مارو ضایع کرد و صدای خنده همه توی خونه پیچید…

 

آرنگ: کاپشن بپوش بعد بیا

 

به حرکات مامان نگاه کردم وسایل پذیرایی از همه نوع روی میز بود اما انگاری مامان هم از حضور آرنگ اضطراب داشت اینو تنها من که این همه سال باهاش زندگی کردم متوجه میشم، توی چشمای مامان یه نگرانی خاص و ویژه بود که تا قبل از حضور ما اثری ازش نبوده…

 

ولگا: پناه چون متین نیومده تو لکی یا واسه حرف راستین نالا‌حت شدی…

 

لبخند پر استرسی زدم

 

– هووووم… نه… چیزه… آهان بچه ها تروخدا بیاید یه تیم شیم آرنگ و شت و پت کنیم…

 

بیچاره آرنگ، اون لحظه فکر دیگه‌ای به ذهنم نرسید‌…

 

ولگا:اوکیه؟ من که موافقم یه نقشه درست درمون بکشیم…

 

– بعد از ظهر با این تفنگا…

 

ولگا: پناه می‌دونی از نزدیک بزنی کبود میشه…

 

– دیگه نامرد و بی رحم نباش که…

 

ولگا: نه منظورم این بود که از نزدیک بهم نزنیم…

 

گیلدا: دقیقا منظورش این بود که از نزدیک بزنیم، در این حد بی رحمه…

 

ولگا موزیانه می‌خندید

 

یه علامت سوال گنده روی سرم ظاهر شد ولگا با آرنگ سر لج داره اذیتش می‌کنه اما آدمی نیست که بخواد ضربه‌ای به آرنگ بزنه یا فیزیکی انتقام بگیره اصلا دلش نمیاد آرنگ آسیب ببینه…

 

پس دلیل این نگاه و خنده موذی چی بود؟ من خودم بهتر می‌دونم این چشم‌ها نیت‌ اذیت کردن داره…

 

– وای ولگا، متین آره؟

 

ولگا لبخند زد

 

– نه نه ولگا دست به این کار نمیزنی!

 

ولگا باز خندید و حرفی نزد

 

مارینا خانم: نَبینماااا… تازه مگه آقا متین هم میاد؟

 

– بله میاد…

 

گیلدا: شیطونا خوب همو میشناسن، چطور به ذهنت رسید؟

 

– خودت جوابتو دادی از این نقشه و بلاها زیاد برای بچه ها کشیدم…

 

مامان هدیه: اشکال نداره، مارینا جان جوونن باید یه جوری خوش باشن…

 

محمد درحالی که داشت سیب پوست می‌گرفت، ریز خندید و گفت

 

محمد: ولگا بپا گیر مادر متین نیوفتی رادارش از راه دور هم خوب کار می‌کنه…

 

با یادآوری رفتار و حرفای مادر متین صورتم جمع شد و حرف محمد و تایید کردم

 

– ولگا جان خلاصه بگم الف و نون‌تو یکی می‌کنه، البته نباید منکر این شد خوده متین هم سگ اخلاق بدی هستا…

 

صدای متین باعث شد همه هول بخوریم…

 

متین: به به پناه خانم شما کجا از من سگ اخلاقی دیدی؟

 

پایان حرف متین با ظاهر شدنش یکی شد

 

متین: سلام بزرگواران

 

لبخندی زدم رفتم سمتش

 

ولگا: تلاش بیهوده مکن این جمع گرگ و گوسفند و چوپان و خوب می‌شناسه…

 

متین همزمان که آغوشش و برام باز میکرد گفت

 

متین: الان گوسفند که منم، چوپان هم فکر کنم آرنگ خان باشه که داره توی گرگ و مدیریت می‌کنه که به گله نزنه…

 

مارینا خانم جدی گفت

 

مارینا خانم: ولگا جان

 

توی آغوش متین فرو رفتم که طبق عادت همیشگیش کنار گوشم حالم و پرسید و منم درحالی که توی سرم دنبال دلیل این اخمای توهم و نگاه خشن آرنگی که تازه همراه راستین وارد خونه شده بود می‌گشتم زمزمه کردم

 

– خوبه خوبم…

 

سریع از متین فاصله گرفتم، نمی‌دونم چرا حس میکنم این اخم آرنگ بی ربط به این آغوش نیست…

 

نگاه متین از عجله‌ام برای جدا شدن متعجب شد ولی سعی کردم در کمال خونسردی رو به مارینا خانم حرف بزنم…

 

– مارینا خانم ما که بحث این دوتا برامون عادی شده شما هم تحمل کن، دوتا آدم لجباز و مغرور کنار هم!

 

گیلدا: دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد، شما دوتا نباید کنار هم باشید…

 

آرنگ درحالی که هنوز اخمای توهمش نشون میداد از چیزی راضی نیست قفس پرنده هارو بالا گرفت و گفت

 

آرنگ: اینو کجا میتونم بذارم؟

 

جلو رفتم قفس و ازش گرفتم تا روی کانتر بذارم…

 

ولگا: اوه اوه راستین چیکار کردی که این باز وحشی شده؟

 

راستین نگاهی متعجبی به ولگا انداخت و طلبکار گفت

 

راستین: من؟ من کاری نکردم الکی گردن من نندازید تا جلوی در خوب بود اومدیم داخل باز اخماش رفت توهم…

 

متین با شیطنت روبه آرنگ گفت

 

متین: سلام داداش… جمع کمربستن به قتل من نکنه توهم باهاشون هم عقیده هستی؟ ندیده شمشیر و از رو بستی!

 

آرنگ سری به نشونه سلام تکون داد، میدونستم قرار نیست هیچ جوابی به نمک ریختن های متین بده، پس به پرنده اشاره کردم و ازش پرسیدم…

 

– آرنگ الان غذا چی بهش بدم؟

 

آرنگ همینجوری که روی صندلی می‌نشست گفت

 

آرنگ: همین موز و نصف کن بده، اگه برنج بدون نمک و روغن هم داری دوتا قاشق بریز توی ظرف تا قطره‌شو بریزیم روش…

 

– آره اینم فکر خوبیه مامان یه قاشق برنج میذاری بپزه؟

 

مامان: الان!

 

کم‌کم حس کردم جو بهتر شد همه نشستن که متین گفت

 

متین: خب پناه خانم قضیه سگ اخلاقی من چی بود؟

 

ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم

 

– پیگیر نشو…

 

متین: بشکنه این دست که نمک نداره، آخه عزیزم من برای هرکی یزید بودم واسه تو که امام حسینم…

 

ولگا: یزید، خوبه خودتم قبول داری…

 

متین جدی با لحنی که تهدید باهاش آمیخته شده بود گفت

 

متین: بله دقیقا، بهتره حواستو جمع کنی!

 

آرنگ جدی گفت

 

آرنگ: مهد کودکه قند عسله؟

 

متین اما انگار از عصبی کردن آرنگ و ولگا داشت سر ذوق میومد‌…

 

متین: بزرگوار خوبه جلوی در هم گفتما… از این جمع بوی توطئه به مشامم میرسه…

 

چشمکی بهم زد و گفت

 

متین: نقشه قتل کشیدین؟

 

شونه بالا انداختم

 

کاملا واضح بود به متین برخورده، خب بنظر من آرنگ هم خیلی تند رفت…

 

متین لبخند تلخی زد

 

متین: حاجی ما پا کارتیم اصلا من تسلیمم اما ببینم شما میتونید تربیت شده‌ی خودتون و یه ۷-۸ ساعت کنترل کنید…

 

آرنگ: عقل و شعور و شخصیت از خوده فرد برمیاد کسی نمیتونه یه نفر و توی قفس و محدوده‌ی تربیت شده‌ی خودش قرار بده…

 

پگاه با لحنی که حسرتش کاملا عیان بود گفت

 

پگاه: این جر و بحث‌های جوانانه رو ماهم داشتیم، آرنگ جان لذت جوونی به شیطنتش هست هرکسی جوونی نکرد ذهنش خسته شد!

 

آرنگ: جوونی کردن خیلی محورهای زیادی داره بستگی داره خیلی ها با همین زبان‌درازی و خودپسندی و مَنم مَنم سرشون و به باد دادن، زندگی یه اصول خاصی داره که رعایتش نکنی باختی…

 

– یعنی انقدر که آرنگ خشک و جدی با زندگی برخورد می‌کنه فرمانده‌ی ارتش برخورد نمیکنه…

 

مامان با ظرف برنج از راه رسید و آرنگ هم شروع کرد قطره کاکلی و داخل ظرفش ریختن…

 

تعجب کردم از اینکه جوابمو نداد و راحت از کنار حرفی که بهش زده بودم گذشت

 

مارینا خانم: آرنگ تجربه‌ی دیدن به باد رفتن سر دیگران و داره، خیلیا بودن که ادعاشون سقف آسمون و داشت می‌شکافت اما الان توی لیست منفور ترین‌ها هستن!

 

اما آرنگ مخالف حدس و گمان من یه تنه به طرفداری از بچه‌ها دراومد

 

آرنگ: بچه های ما منفور نیستن، اینا ذاتشون خوبه…

 

محمد: اوه اوه آرنگ ختم کلام و گفت

 

مامان اشاره کرد منم بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

 

– جان

 

مامان هدیه: ظرفای میوه رو جمع کن منم سفره بیارم

 

بعد از جمع و جور کردن محمد هم بلند شد و همه با هم کمک کردیم و سفره چیده شد…

 

مارینا خانم: تو خونه دیزی تک نفره شماهارو یاد چی میندازه؟

 

گیلدا درحالی که چشماش برق میزد گفت

 

گیلدا: من که خیلی هواشو کردم…

 

پگاه: آخرین بار ما شهریور خوردیم

 

ولگا: هرسال زمستون هم می‌رفتیم…

 

پگاه با ناراحتی گفت

 

پگاه: امسال…

 

مارینا خانم متوجه شد پگاه باز میخواد بگه بخاطره من نتونستید برید که سریع وسط حرفش پرید و گفت

 

مارینا خانم: امسال اسباب کشی داشتیم امکانش نبود…

 

ولگا: آرنگ هیچ چیزش خوب نباشه، اینش که باب طبع همه غذا میپزه عالیه…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x