قبل از اینکه من حرفی بزنم، پدرِ ملیسا فیالفور گفت:
– همین جا ازمایش میگیرن یا بریم آزمایشگاه؟
در مغزم یک سوال رژه میرفت.
اگر نه من و نه پدرش ناجی او نمیشدیم، قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟
ملیسایِ من، طعمهی خاک میشد؟
از رویِ صندلی بلند شده و سر به زیر میپرسم:
– اگه نشه چی؟
دکتر با آرامی ترین و امیدوارانه ترین لحنی که تا کنون از او شنیده بودم پاسخ داد:
– نشه و نشد و نمیشه رو سعی میکنیم تو کارمون نیاریم آقای ساعی!
ما تموم تلاشمونو میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد!
روی برگهی پیش رو شروع به نوشتن کرد و سپس برگه را به دستم داده و گفت:
– لازم نیست برین آزمایشگاه، توی لابی ازمایشگاه هست!
برگه را از دستش چنگ زده و با گامهایی بلند جلوتر از پدرش از اتاق بیرون زدم.
تمامِ زورم را زدم تا زانوهایم تا نخورد، تا به سمتِ اتاقِ ملیسا کشیده نشوم، تا دلم…دلِ بی سر و سامانم کمی آرام بگیرد!
هر چند در دو مورد اول موفق عمل کردم ولی سومین مورد از توانِ من دور بود!
نمیشد…نمیتوانستم!
– صبر کن پسر!
قدمهایم رویِ زمین میایستد!
تا زمانی که پدر ملیسا به سمتم آمد، خیره به سرامیکهای سفید بیمارستان میشوم.
– آروم باش آقا غیاث، اگه قرار باشه اینقدر زود خودتو ببازی که سنگ رو سنگ بند نمیشه عزیز من!
شانهام را به ارامی فشرد:
– من از تو بیشتر ناراحتم!
دخترم، پارهی تنم، همهی جونم اونجا روی تخت بیمارستان داره جون پس میده و از دستِ منی که اراده کنم همه چی واسم فراهمه کاری بر نمیاد!
میخوام بشینم و این وسط زار بزنم ولی باید وایستم، وایستم چون امید اون دختر به من و توئه، میخوای جا بزنی پسر؟
وقتی ملیسا بهوش بیاد و بفهمه باید عمل بشه، بیشتر از همیشه به امید من و تو نیاز داری، میخوای کم بیاری؟ میخوای ناامیدش کنی؟
میخواستم ناامیدش کنم؟
ناامید کردنِ او از دستِ من بر نمیآمد!
نه! حداقل به حرمتِ حرف هایش، صدایش، بوسههایش!
[ملیسا]
– غیاث کجاست؟
دستم میانِ مشتِ بابا فشرده شد.
دستمالِ کاغذی به آرامی عرقهایم را از رویِ پیشانی زدود و بابا زمزمه کرد:
– میاد الان باباجون، کشتی مارو تو که!
ترس در صدایش شنیده میشد.
سرم را به ارامی از زیرِ دستش بیرون کشیده و زمزمه کردم:
– خوبم بابا، یه کوچولو فقط حالم بد شد همین، غیاث چرا نمیاد؟
دستش را کنار کشید.
پشتیِ تختم را کمی بالا فرستاد و بالشت را پشتِ سرم تنظیم کرد:
– میاد بابا جان، میاد قربونت برم، نگران نباش کسی شوهر قوزمیتتو نمیدزده!
لب زیر دندان کشیده تا جلویِ خندهی بی موقعام را بگیرم و سپس گفتم:
– دعوا کردین با هم؟
دستی که مشغولِ نوازش کردن پشتِ دستم بود از حرکت ایستاد.
بابا نگاهش را به نقطهای از تخت دوخت و گوشهی لبش کمی بالا رفت:
– نه.
– پس چرا….
میانِ حرفم پرید.
ابتدا پشتِ دستم را به آرامی بوسیده و سپس گفت:
– پسرِ خوبیه!
همین یک جملهی کوتاه، نفسم را از شدتِ خوشحالی بند آورد.
اینکه میدانستم دیگر خبری از آن غیضِ پنهانی بابا و خجالت زدگیهای غیاث نیست، کمی حالم را بهتر می کرد.
قبل از اینکه حرفی بزنم، تقهای به در کوبیده شد و پس از آن غیاث در حالی که دسته گلِ رزِ بزرگی را در اغوش کشیده بود وارد شد:
– یالله!
دهنم با دیدنِ دستهی گل باز ماند و مردِ دیوانهی من در حالی که سر به زیر جلویِ پایش را میدید نزدیکمان شد!
– غیاث این چیه دیگه!
دسته گل را با احتیاط رویِ قسمتِ پایینیِ تختم قرار داد و نگاهِ بی قرار و نگرانش را به چشمهایم دوخت:
– گل برای خانم گل!
نوکِ انگشتم لطافتِ برگِ رزها را لمس کرده و شیدا شده لب میزنم:
– عاشقشونم!
– دِ نشد دِ! تو فقط باید عاشقِ من باشی.
صدایِ در خبر از رفتنِ بابا میداد.
سر برگردانده و مردم را دست به جیب، در حالی که آستینِ پیراهنِ مشکیاش تا ارنج بالا زده شده بود و تتوهایِ عجیب و غریبش را دست و دلبازانه به رخم میکشید دیدم!
لبم به لبخند باز شد و دستِ سِرم خوردهام را به سمتش دراز کرده و پچ زدم:
– دلم واست تنگ شده بود!
به سمتم پرواز کرد.
لبهی تخت نشست و برای یک لحظه آنچنان در اغوشش فشرده شدم که صدایِ جیغِ استخوانهایم گوشم را کر کرد.
– آخ غیاث!
ذرهای از فشارِ بازوهایش کم شد.
کنارِ گوشم در حالی که پشتِ کمرم را نوازش می کرد با تمنا لب زد:
– جانم؟ جونِ من! خوشگل خانمِ من! بیشرفِ خونه خراب کن تو نمیگی من دلم هزار و یک راه میره وقتی اینطوری میبینمت؟ هوم؟
چقد بِت گفتم تقویتیاتو سر وقت بخور که چش و چالت اینطوری گیج نره؟
گوش نمیدی که لامصب…
شقیقهام را پر سر و صدا بوسیده و نگاهی به لبهای جمع شدهام انداخت:
– چیه؟ اونطوری نیگام نکن خانم من زن و بچه دارم!
خندهام را پشتِ لبهایِ جمع شدهام پنهان کرده و طلبکارانه پشتِ دستم را به نرمی به خطِ فکش کوبیدم:
– زنت که منم، بچت کیه؟
خم شد، با حرص و استیصال و جنونی که میدانستم از ترسِ نبودنم به دلش افتاده، محکم گونههایم را بوسید و در آخر با حرصی خفته لبِ پایینم را گاز گرفت:
– قربونت برم شما خودت بچهای دیگه! من تا شما رو بزرگ کنم که به حرفم گوش بدی ده شیکم زاییدم!
سرش را به پیشانیام تکیه داده و من اینبار بی توجه به حرص خوردنش با صدایِ بلند میخندم.
انگشتهایش را دو طرفِ لبهایم قرار داده و فشاری به گونههایم وارد کرد.
لبهایم غنچه مانند بیرون زده و غیاث با حرص در حالی که سعی در پنهان کردنِ لبخندش داشت پچ زد:
– بیشرفِ پدر درار! آره بخند، بخند تو نخندی کی بخنده نخودچی؟
دستش را پشتِ سرم سرانده و به محضِ اتمامِ جملهاش خنده را از رویِ لبهایم بوسید!